eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣2⃣ -من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! آرده؟! دردلم می خندم😁! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه جمع می کنم : -آقای گودرزی! خوش بختم! دستش را به طرفم دراز می کند: -شماهم ایران منش! -بله! به دستش خیره می شوم. با کمی مکث دستش را عقب میکشد. عذرمیخوام! -نه! عیب نداره -چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند -سهراب سپهری -واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم! کمی حرف زدیم و باهم آشناشدیم. اولین پسری بودکه به او اجازه نزدیک شدن دادم! به نظر نمی آید مریض باشد، نگاهش هم سودجو نیست! دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفی نکرد. با او خداحافظی می کنم و از محوطه بیرون می روم. 🔹🔹🔹 یلدا با استرس لبش را تندتند می جود و پایش را تکان می دهد. خیره به چشمان عسلی اش می خندم : -چته! -چرا نیومدن؟ دیر کردن! -هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس! اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادر آینه دید میزند . -محیا! روسریم. بهم میاد؟! -صدبار پرسیدی ...عااااره عاره! صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش می خندم و دراتاق را باز می کنم که یلدا سریع می گوید : محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه! -تو فعلا به مستر سهیل فکر کن! @shohda_shadat
⃣2⃣ یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس می کند: به خدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیا حداقل تونیک بپوش! دهن کجی می کنم😒 و از اتاق بیرون می روم. موهای روشنم زیر پارچه ی حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش اسپرت روفرشی. آذر با چندقدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم می گوید : -آخه دخترجون! این چیه! خوب نیست به خدا! یه مدلی شدی! لبخند دندون نمایی می زنم😁 و جوابی نمی دهم. عمو در را باز می کند و سهیلا و حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل زن هایی که تازه بند انداخته اند، سرخ شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سلام و احوال پرسی می نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند. سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم در تلاش است مرا نبیند! پوزخند می زنم 😏و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش را گرفته. بعداز صحبتهای خسته کننده سهیلا می خندد و می گوید: گلومون خشک شدا...چایی!☕️ همان لحظه یحیی از اتاقش بیرون می آید. چشم های سرخ و اخم همیشگی اش یک لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید، سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی رسید. حاج حمید می پرسد: یحیی بابا گریه کردی؟! یحیی خونسرد جواب می دهد: نه سردرد داشتم. عذرمی خوام طول کشید تابیام. داشتم حاضر می شدم. صدایش گرفته و به زور شنیده می شود. یلدا بالاخره از اتاق بیرون می آید و باگونه های سرخ و چشم هایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آشپزخانه می رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه می رود. می خواهم مرا ببیند. هرطور شده! از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم : -میرم شیرینی بیار... @shohda_shadat
⃣2⃣ از جا بلند می شوم و به آشپزخانه می روم . یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه می دهد و می گوید : من میوه می برم. به طرفش می روم. - نه من می برم. زحمت نکش . رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر می شوم : - می خواید شما میوه ببر و من شیرینی؟! لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد می شود. یلدا در عالم خودش سیر می کند. جعبه ی شیرینی را روی میز می گذارم و سریع درش را برمی دارم. به سمت یحیی می دوم و جعبه را مقابلش می گیرم و می گویم : - اول داداش عروس. از حرکت سریعم جا می خورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و می گوید : یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه! کار خودم را کردم. کمی فشار برایش لازم است! 🔹🔹🔹 آراد به عنوان یک دوست اجتماعی همیشه کنارم بود و هوایم را داشت. با او صمیمی شدم و تا حدی هم اعتماد کردم. گاهً داداش صدایش می زدم اما او خوشش نمی آمد و قیافه اش درهم می رفت! 🔹🔹🔹 یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم. قرار شد با یلدا به آرایشگاه بروم . آذر طعنه می زد: معلوم نیست دختر من عروسه یا محیا! 🔹🔹🔹 یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می برد و با کمک شصتش دکمه ی اول پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار آبی کاربنی و پیرهن سفید رنگ کنار یلدا ایستاده . هرکس نداند گمان می کند که داماد خود اوست. موهایش را کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را بالا می اورم و می گویم : - لبخند بزنید. هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی.... @shohda_shadat
⃣2⃣ آذر به اتاق عقد می آید و می گوید : دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره. می دانستم می خواهد کمتر مقابل چشم های خیره جولان دهم. با خونسردی جواب می دهم 😌 : - یه شبه، از دستش نمیدم. یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را می گیرد و این بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر می زند و سرش را کج می کند. دامن پف دار و دستکش های سفیدش مرا یاد سیندرلا می اندازد . لبخند دندان نما که می زند😁، دل برایش قنج می رود😋 . موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابـی به خرج افتاده. یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع می گذرد که آذر دوباره سرو کله اش پیدا می شود و می گوید : عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش آقا سهیل می خواد با یلدا تنها باشه. ریز می خندم ☺️ : چقدرم طفلک هوله. یحیی شنل را روی سر یلدا می اندازد و به چشم هایش خیره می شود : - چقدر ناز شدی کوچولو😇! دلم می لرزد! اولین بار است که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا خجالت زده تشکر می کند😅 و سرش را پایین می اندازد . یحیی چانه اش را می گیرد و سرش را بالا می آورد . خم می شود و لبش را روی پیشانی اش می گذارد. همان لحظه یک عکس می اندازم. مکث طولانی هنگام بوسیدنش، اشک یلدا را در می آورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر می دارد و می گوید : یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی😉. لبخند می زند😊 و به طرف در اتاق می رود. یلدا بغضش را قورت می دهد. به سمتش می روم . - دیوونه اینا. خوبه عقدته نه عروسی! یلدا باچشمان اشک آلود می خندد و می گوید : آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نکرده بود. - خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار آقا سهیل گول بخوره راضی شه بله رو بگه😛! @shohda_shadat
⃣2⃣ بامشت به شانه ام می زند : مسخره. اذیت نکن بچه سرتق! جوابی نمی دهم و با خنده به طرف در می روم که می گوید : امیدوارم تو رو جای عروس نگیرن! -دیوونه! از اتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. آستین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می آید. پایین دامن و بالا تنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید با رگه های سرخش چشم را خیره نگه می دارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رها شده. یک حلقه ی گل به رنگ های سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز می نشینم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام می گذارم. دختر بچه ای بانمک با موهای لخت و مشکی اش مقابلم می نشیند و زیرچشمی نگاهم می کند. لبخند می زنم و می پرسم😊 : -شیرینی می خوری خاله ؟! سرش را به چپ و راست تکان می دهد: آ. آ... به صورتم خیره می شود و می پرسد : چطوری اینقد موهات درازه ؟! خنده ام می گیرد : -موهامو از وقتی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم. توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دو دست می گیرد و چیزی را نامفهوم می گوید. -چی گفتی؟! سرش را می خاراند و بامِن و مِن می گوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرار می کند. بی اختیار لبخند می زنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی با چایـی حسابی به آدم می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی آن طرف تر آذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا و حاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من می رساند و با ذوق لبخند می زند😃 . زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید👏 من سوت! اوکی؟ سارا با تعجب نگاهم می کند😳. آذر هم سرش را با تأسف تکان می دهد. چند تا دختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت می گوید: -با اجازه ی آقا امام زمان (عج) ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله. همان لحظه من و چند نفر دیگر دست می زنیم و کِل می کشیم. عمو با دهان باز و چشم های ازحدقه بیرون زده😲 نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و می گوید : نامحرم وایستاده آبجی جون! تو خونه این کارو می کنیم اعتنا نمی کنم و بلند می گویم: -ایشاالله خوشبخت شی عزیز دلم! یحیی این بار سرش را بالامی گیرد و بلند می گوید: -الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات. مردها بلند و زن ها زیرلب صلوات می فرستند. چه مسخره! مگه ختمه ؟!😏 @shohda_shadat
⃣2⃣ مهمان ها خداحافظی می کنند و تنها یک عده در سالن می مانند تا عروس و داماد را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم را روی سرم مرتب می کنم. اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر آزادی ممکن نبود. پدرم عذر خواهی کرده بود که : مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد می فرستمش. و تأکید کرده بود کادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم آب می خورد؟! به گمانم اگر یک روز قرار باشد بعد از صد و بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول می گوید پدر بمیرد تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود. 🔹🔹🔹 از پله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و شش سفید رنگ می نشیند و همه آماده ی رفتن می شوند. آذر را می بینم که به سینا و سارا می گوید با یحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو می شود. به دنبال این حرف چشم می گردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی می زنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد آذر است. سریع بر می گردد، در ماشین را باز می کند و پشت فرمان می نشیند. من هم بی معطلی در سمت شاگرد را باز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت دنبال حرفی می گردد که می گویم : - ماشینای دیگه جا نداشتن! کسی روهم نمی شناسم! به روبه رو خیره می شود و می گوید : لطف کنید عقب بشینید. همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا با دیدن من تعجب می کند اما فقط میگوید : وسیله بود! - شرمنده مثل اینکه باید زحمت ما رو بکشی. ماشین مامان اینا پر هست. یحیی گیج جواب می دهد : نه...مشکی نیست. زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم : - دیگه جا نیست! سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشته. یحیی پنجره ی ماشین را پایین می دهد و با حرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین عروس راه می افتد. ذوق زده می گویم : - بوق نمی زنی؟! ابروهایش هر لحظه بیشتر درهم می رود . اصرار می کنم: - بوق بزن دیگه! عقد خواهرته! اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و می گویم : -نزنی خودم می زنما! عصبی چند بار بوق می زند. با خوشحالی دستم را از پنجره بیرون می برم و هو می کشم! سارا از پشت سر شانه ام را می گیرد و می گوید: -عزیزم یکم آروم تر! احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم را داخل می آورم و در صندلی جمع می شوم. به جهنم که همتون خل و چلید. درست کنار ماشین عروس پیش می رویم. تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و مورد علاقه ام را پِلِی می کنم. @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗓 امروز چهارشنبه↯ ۱۳ تیر ۱۳۹۷ ۲۰ شوال ۱۴۳۹ ۴ ژوئیه ۲۰۱۸ ذکر روز : یـاحـَےُّ یـا قـَیـّومــ #حدیث_روز 🌺🍃محبوب ترین شما در نزد خدا...
🍃🌼 💖 هر روزم را باسلام به شما زیبا مے ڪنم ڪاش یڪ روزم، با دیدن روے ماهتان زیباشود سلام اے زیباترین آقا💖 🌹 🌹 @shohda_shadat🌹
🔵دعای فرج آقا امام زمان (عج) فراموش نشود.. التماس دعا @shohda_shadat🌹
‌ •| 😍 نسل جوان امروز . . 💪 برای عقبـ⚔‌ راندن دشمن، از نسـل اول آماده تر است.. @shohda_shadat🌹