eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌈 ✨🌱 خسته كليدو توي در انداختم و وارد خونه شدم. حالا ديگه اون خونه، بي روح نبود. نگاهي به خونه اي كه از نو ساخته بودم كردم. رنگ آميزيش امروز تموم شده بود و واقعاً زيبا شده بود. بدون اينكه چادرمو از سرم بردارم به طرف حوض رفتم و آب سردشو به صورتم پاشيدم كه صداي زنگ خونه به صدا در آمد. - بله. - باز كن اين درو دختر. با خنده به طرف در رفتم. - خونه زندگي نداري هميشه اين جا پلاسي؟ درو باز كردم كه مهري با اخمي منو كنار زد و خودش وارد شد. - زر نزن. تنهايي تو خونه پوسيدم. تو هم از خدات باشه ميام پيشت. درو پشت سرم بستم و به طرفش برگشتم كه شالشو از روي سرش برداشت. - حالا نگفتي چرا مزاحم من شدي؟ - اومدم ناهار درست كنم. يك تاي ابروم رو بالا دادم و با هم وارد شديم كه چادرمو از روي سرم برداشت. - خونتون چيزي نداري كه اومدي اين جا غذا درست كني؟! مهري مشتي به بازوم زد كه خنده اي كردم. - زهرمار، اومدم تو استراحت كني من غذا درست كنم. خم شدم و گونه اش رو بوسيدم. - تو چرا زحمت مي كشي گلم! مهري لبخندي زد. - زحمت چيه! آرشم از سر كار مياد اين جا. - پس بگو تو چرا مهربون شدي! خنده اي كرد. - پس چي فكر كردي! - بذار لباسامو عوض كنم ميام پيشت. - دست و صورتت رو هم بشور بيا. حالمو بد كردي با اين صورت نشسته. زبوني براش در آوردم و بعد از اين كه لباس هام رو عوض كردم و دست و صورتمو شستم كنارش رفتم. در حال قاچ كردن گورجه فرنگي ها بود. روي صندلي نشستم و نگاهش كردم. - از ليلا جون چه خبر؟ - امروز رفت سر كار. الهي بميرم علي هم اين قدر خوشحال بود. لبخندي زدم. - هميشه خوشحال باشه. توي اون خونه راحتن؟ - آره. منم خيالم راحت شد خدايي. - چرا؟ مهري لبخندي زد و سيب زميني ها رو جلوم گذاشت. - پوست بكن ببينم. لبخندي زدم كه ادامه داد. - خوشحالم، بخاطر اين كه دوست نداشتم خونم رو بدم به دخترخاله آرش. با تعجب نگاهش كردم كه موهاشو پشت گوشش زد. - شوهرش هيزه. خودشم چشمش دنبال شوهراي مردمه. زياد ازشون خوشم نمياد. اصلاً مي دوني من خيلي با كسي رابطه اي ندارم. اصلاً از آدماي خود شيفته خوشم نمياد. - تو كه اخلاقت عاليه. باورم نمي شه با كسي رابطه نداشته باشي! مهري لبخندي زد. - خانواده آرش زياد از من خوششون نمياد. ولي خدايي مادرشوهر و پدرشوهر خيلي خوبي دارم. ولي خاله هاش از من خوششون نمياد. اخمي كردم. - غلط كردن تو به اين ماهي اصلاً ولشون كن خودم هستم. - مي دوني آيه من خيلي زود مامان و بابام رو از دست دادم. حتي خواهر برادري نداشتم كه دلم بهشون خوش باشه زندگي من با آرش خلاصه مي شه. من محبت و عشق رو توي آرش ديدم. لبخندي زدم. - آرش مرد خوبيه. مهري با مهربوني نگاهم كرد. - تو هم دختر مهربوني هستي. اولين بار كه ديدمت مهرت به دلم نشست. نمي دونم مني كه هيچ وقت با كسي دوست نمي شدم چرا با تو اين قدر صميمي شدم! آرش مي گه چون معصوميت خاص آيه تو رو شيفته خودش كرده. مثل آبجي خودش دوستت داره. - منم مثل داداش دوستش دارم. - براي خودم هم عجيبه آيه چرا اين قدر با تو صميمي شديم! تو دلت صافه. به قول آرش آيه وارد زندگي علي شده كه اونو شاد كنه. براي همين آرش كمكت كرد. - از تو و آرش خيلي ممنونم. - برعكس ما از تو ممنونيم كه اومدي همسايه رو به رويي ما شدي. لبخندي زدم و گونه اش رو بوسيدم. .... @shohda_shadat❤️
☘☂ 😍 امروز دانشگاه چطور بود؟ - واي، باورت نمي شه مهري احساس بزرگ شدن مي كردم! - دختر به اين گندگي فكر مي كني بچه اي؟! خنده اي كردم. - نپر وسط احساسات خفته ي من! صداي خنده ي مهري بالا رفت و زير قابلمه رو كم كرد. - نميري تو با احساسات خفته ي خودت. - مسخره، اصلاً به تو نمي گم. ميرم به آرش ميگم. مهري اخمي كرد. - هـــوي مواظب باش ها. به شـــوهرم زياد نچسبي كه من مي دونم و تو! دستمو بالا بردم. - آقا من تسليم. - با كسي هم توي دانشگاه آشنا شدي؟ با يادآوري سانيا لبخندي روي لبم نشست. - نمي دوني با يك اعجوبه اي مثل خودت آشنا شدم. مهري به طرفم خيز برداشت كه با خنده از آشپزخونه خارج شدم. - من اعجوبه ام هــــــان؟ به پشت مبل رفتم و با خنده نگاهش كردم. اخم هاش بيشتر درهم رفت. ابرويي براش بالا دادم كه كفشش رو از پاش بيرون آورد. - وايسا ورپريده تا آدمت كنم. خنده اي كردم كه كفشش رو به طرفم پرت كردم. به سرم خورد، خنده اي كرد كه صداي زنگ بلند شد. - حتماً آرشه. سرم رو مالوندم. - بميري دردم گرفت. مهري خنده اي كرد. - حقته. مهري بيرون رفت و منم به اتاق رفتم تا روسريم رو سر كنم. با آمدن آرش باز هم خنده و شوخي شروع شد. خوشحال بودم از اين كه كسايي كه دوستشون داشتم دورم بودند. بعد از رفتن اون ها علي به ديدنم اومد و از روزي كه توي مدرسه گذرونده بود گفت. از روز پر هياهويي كه آرزو داشت. آهي كشيدم و لوله آب رو بستم و خيره به گل هاي حياط نگاه كردم. با عجله وارد كلاس شدم و با نبودن استاد نفس راحتي كشيدم، كه با اشاره ي سانيا يك تاي ابروم رو بالا دادم به طرفش رفتم كه با صداي استاد مجد لبم رو به دندان گرفتم. - خانوم اسفندياري اين وقت كلاس اومدن نيست! سر به زير به طرفش برگشتم و با ترس نگاهمو به نگاهش دوختم كه با اخمي نگام كرد. سرمو زير انداختم. - استاد كاري واس ... سرگيجه داشتم و نتونستم حرفمو ادامه بدم. تكيه ام رو به ميز دادم. - انگار حالتون خوب نيست؟ سرمو تكون دادم كه استاد اشاره اي به صندلي كرد. - لطفاً ديگه تكرار نشه. باز هم سرمو تكون دادم و روي صندلي نشستم. سنگيني نگاه استاد رو روي خودم احساس مي كردم ولي سرمو بالا نگرفتم. جزومو بيرون آوردم. سانيا سرشو به گوشم نزديك كرد. - آيه خوبي؟ نگاهش كردم و لبخند بي روحي زدم و سرمو باز به طرف جزوه برگردوندم. - كجا بودي كه دير كردي؟ با ياد آوري جايي كه بودم آهي كشيدم. دست هام هنوز مي لرزيد. هنوز اونو توي جيب مانتوم حس مي كردم. چطور ممكن بود همچين اشتباهي كنم! نبايد پيش مي اومد. هنوز كلمه ها و نوشته ها جلوي چشمام بود. چطور مي تونستم ثابت كنم اون چيزي كه نوشته اشتباهه؟ من، من هنوز ... با مشتي كه به بازوم خورد از افكار خودم بيرون اومدم و نگاهمو سر درگم به سانيا دوختم. - چته؟ - خانوم اسفندياري تو كلاس نيستيد؟! سانيا سرشو تكون داد كه نگاهمو به استاد دوختم و از جام بلند شدم. - اجازه هست من برم؟ استاد اخمي كرد. - پس اومدنتون به كلاس براي چي بود؟ اشاره اي به در كرد. - من هيچ بي نظمي رو توي كلاسم قبول نمي كنم. بفرماييد، بار ديگه هم حالتون بده نيايد كلاس و وقت كلاس رو نگيريد. ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 ی کانال برای متاهلین عزیز 💝 های یواشکی ❤️ محبت 💙 عشقم 💚 عشق 💛 دینی فرزندان 🧡 و کدبانویی ❤️ -خلاقیت 💜 های علمی 💖 و کلی مطالب مفید و کاربردی برای خانم و آقای خونه😍 https://eitaa.com/joinchat/1611464788Cd12b69ec18 پیشنهاد ویژه برای عضویت 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
🔺وقتی مجازی دل بستی، 🔺مجازی وابسته شدی ▪️منتظر روزی باش که 🔻واقعی دل بکَنی، 🔻و واقعی اشک بریزی... 💔این قانون دنیاے مجازیه😔 چون خدافرموده نامحرم نامحرمه چه در دنیای حقیقی چه درمجازی ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
°•ڛـــݦــــــــݓـ♡ڂــــــــڊا°• 😌میگن وقتایی که بندهـ میخواد یه گناه بزرگ انجام بده ، خدا به فرشته هاش یا همون ڪِرام الڪاتبین میگه: 📣 فِرشته ها !!! شما ها برید...! من و بندمو تنها بزارید ... ما باهم یه ڪار خصوصی داریم... ڪه نڪنه مورد لعن ملائکه واقع شیم... ڪه آبرومون نره... اِنقدر عشق و این همه بی وفایی؟!🙃💔 ✍🏻شیخ‌حسین‌انصاریان 💫 یعــــــــنی: من گناه نکنم،وتولبخندبزنی خُدا... ☺️ کانالیه که تو رو نزدیک تر میکُنہ ↯ 👉 eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
ميگن هركي رفته تو اين كانال ديگه نکرده 😳😳 فكر كنم امتحانش ارزششو داره انقدر كه نکته هاش ناب و خاص و چشمگيره😱 ديدنش ضرر نداره 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 دعا، توسل، استغفار؛ توصیه‌های حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برای بهره‌برداری معنوی از ماه رجب؛ خودسازی کنید 🔻 رجب، ماه صفا دادن به دل و طراوت بخشیدن به جان است؛ ماه توسل، خشوع، ذکر، توبه، خودسازی وپرداختن به زنگارهای دل و زدودن سیاهی‌ها و تلخی‌ها از جان است. دعای ماه رجب، اعتکاف ماه رجب، نماز ماه رجب، همه وسیله‌یی است برای این‌که ما بتوانیم دل و جان خود را صفا و طراوتی ببخشیم؛ سیاهی‌ها، تاریکی‌ها و گرفتاری‌ها را از خود دور کنیم و خودمان را روشن سازیم. ۸۴/۵/۲۵ ⬇️ مطالعه نسخه کامل این شماره خط حزب‌الله: farsi.khamenei.ir/news-content?id=47413
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا