eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈❤️ ☂🌿 چرا آراسب به اين زودي شما رو انتخاب كرد؟ دليل اومدن شما به شركت چي بود؟ قطره اشكي از ترس روي گونه ام سرازير شد. نگاهي به آقا و خانوم فرهودي كردم. نگاهشون تغيير كرده بود! قدمي به عقب برداشتم كه روي نيمكت افتادم. - جواب سوال ما سكوت نيست خانوم! سرمو زير انداختم. - من متهم نيستم. - از كجا معلوم كه شما همدست نباشيد؟ اخمي كردم و سرمو بالا گرفتم. - از اون جايي كه من آقا آراسب رو آوردم بيمارستان. احسان و آرسام پوزخندي زدند كه آرسام گفت: - براي رد گم كردن و اين كه كسي به شما شك نكنه فكر خوبيه! با خشمي از جام بلند شدم و نگاهمو به هر دو دوختم. - من اصلاً آقا آراسب رو نمي شناسم. دو سه روز بيشتر نيست كه من با ايشون آشنا شدم. آقا آراسب خودشون از من خواستند كه توي شركتشون كار كنم. چرا من بخوام آسيبي بهشون برسونم؟! - به شما نمي خوره اين قدر خودموني بشيد كسي رو كه دو سه روز نيست مي شناسيد، به اسم كوچيك صدا كنيد؟ آهي كشيدم و در جواب حرف احسان گفتم: - اون از من خواسته بود. خود آراسب از من خواسته بود. اخمي كردم و نگاهمو توي چشماش دوختم و ادامه دادم: - منظورتون چيه؟ احسان پوزخندي زد. - منظور من كاملاً واضحه خانوم. اما خودتون نمي خوايد بدونيد! - من هيچ كاري با شما ندارم و نداشتم. داشتم زندگيمو مي كردم. - ولي شما ... با صداي بلند رو به آرسام كردم و گفتم: - من اين جا متهم نيستم! احسان خواست چيزي بگه كه دكتر يا همون فرزام دوان دوان با خوشحالي به طرفشون اومد. - آراسب به هوش اومده. آرسام با تعجب به طرف فرزام برگشت. - به اين زودي؟! آقاي فرهودي مشتي به بازوي پسرش زد و هر چهار نفرشون پشت سر فرزام راه افتادند. غمگين روي صندلي نشستم و صورتمو بين دستام پنهان كردم. من متهم نيستم. من فقط براي زندگي خودم وارد زندگي آراسب شدم. آراسبي كه فقط اسمش منو به اون رسوند تا اين لكه رو از تو شناسنامم پاك كنم. سرمو بلند كردم، دلم هواي گريه كرده بود. تهمت هاي آرسام و احسان در گوشم تكرار مي شد. از جام بلند شدم. بايد از اون جا خارج مي شدم از اين بيمارستان خارج مي شدم. دوان دوان به طرف خروجي بيمارستان رفتم. نگاهي به خيابون كردم هيچ ماشيني ديده نمي شد. آهي كشيدم و به اون طرف خيابان به راه افتادم كه چراغ ماشيني روشن شد و نور مستقيم اون به چشمام خورد. دستمو سايه بان چشمام كردم و نگاهمو به ماشين دوختم كه صداي گازش سكوت خيابون رو شكست. قدمي برداشتم كه دنده عقب گرفت و رو به روم ايستاد و گاز داد. با تعجب نگاهي به ماشين كردم. نورش به چشمام مي خورد و نمي تونستم درست ببينم چه كسي توي اون ماشين نشسته. حركتي كردم كه ماشين به سرعت به طرفم حركت كرد و چشمام گرد شد. نگاهم به ماشيني بود كه به من نزديك مي شد. با صداي آرسام كه به طرفم مي دويد به طرفش برگشتم. - بــــــــــــــرو كـــــــــــنار. با فريادي كه زد به خودم اومدم و باز به ماشيني كه با سرعت به طرفم ميومد چشم دوختم. - آيــــــــــه، برو كنار. ماشين نزديك و نزديك تر مي شد كه احساس كردم يكي منو به طرفي پرت كرد كه ماشين لايي كشان از كنار ما گذشت. نگاهي به آرسام كردم كه نفس زنان روي آسفالت خيابون دراز كشيده بود. احسان خودشو به ما رسوند. - شماها خوبيد؟ آرسام سرشو تكون داد كه احسان نگاهشو به من دوخت. - شما خوبيد؟ اخمي كردم و نگاهمو به آرسام كه روي زمين افتاده بود دوختم. - حالا چرا با اسم كوچيك منو صدا زديد؟ آرسام و احسان با تعجب به هم نگاه كردند و پقي زدن زير خنده كه آرسام با خنده اشاره اي به او كرد. - فكر كنم ضربه اي چيزي به سرش خورده؟ اخمي كردم و از جام بلند شدم و نگاهي به انتهاي خيابون كردم كه خبري از هيچ ماشيني نبود. آرسام از جاش بلند شد. لباس هاش رو تكون داد و رو به احسان گفت: - خودشون بودن؟ - شكي نيست. حتماً خودشون بودن كه مي خواستن زيرش بگيرن. با تعجب به هر دو نگاه كردم. - كي؟ چي؟ كيا بودن آخه؟ - شما فعلا بيايد داخل بعداً براتون توضيح مي ديم. ....
☘🌸 🎁❣ اخمي كردم. - كجا بيام؟ نگاهي به ساعت كرديد؟ بايد برم خونه. احسان قدمي به طرفم برداشت و گفت: - جونت در خطره دختر جون. - نه. من چيزي نمي دونم با اون اشخاصي هم كه من رو متهم مي دونن ن ... آرسام با صداي بلندي رو به من كرد و گفت: - دختر تو ناخواسته وارد اين بازي شدي. اون ها كه اين رو نمي دونن. چند لحظه پيش رو يادت رفت؟ مي خواستن بكشنت؟ من هم صدامو بالا بردم. - آره ديدم. برادر شما هم منو داشت زير ماشينش مي گرفت كه به اين جا رسيدم. بسه ديگه چي از جونم مي خوايد؟ - پس برو چرا اين جا ايستادي! مگه نمي خواستي بري پس برو. چيزي كه از ما كم نمي شه برعكسش خانواده شما غصه تون رو مي خورن ما كه ... احسان وسط حرفش پريد. - بسه! قدمي از اون ها فاصله گرفتم و آهي كشيدم و با ناراحتي به هر دو چشم دوختم. - به خدا من ... - مي دونم خانوم مي دونم. فعلاً بيايد بريم داخل تا مشخص بشه چي به چيه. سرمو زير انداختم كه قطره اشكي از چشمام سرازير شد. اون دو جلو راه مي رفتن و من سر به زير پشت سرشون راه مي رفتم. نگاهي به ساعت كردم. مگه وقت ملاقات تموم نشده پس اين ها كجا مي رفتن؟! هر دو وارد اتاقي شدند كه با صداي خنده ي آقا و خانوم فرهودي من هم با تعجب پشت سرشون وارد شدم. پرستار لبخندي زد و رو به آراسب گفت: - مسكن زدم كه دردتون كمتر باشه. خانم فرهودي با همون لبخند گفت: - ممنونم دخترم. پرستار لبخندي به همه زد و از اتاق خارج شد. خانوم فرهودي با ديدن من پشت آرسام جلو اومد كه قدمي به عقب رفتم. هنوز نگاه هاي اون ها رو فراموش نكرده بودم. قطره اشكي از چشمام سرازير شد كه خانوم فرهودي نزديك تر اومد كه گفتم: - به خدا من متهم نيستم من هيچ كاره ام. من ... من ... خانوم فرهودي منو توي آغوش گرفت كه صداي بم آراسب به گوشم رسيد. - متهم؟! به طرفش برگشتم با ديدنش آهي كشيدم! سرش باندپيچي شده بود. زير يكي از چشماش كبود شده بود. چانه اش بخيه خورده بود. غمگين نگاهش كردم كه باز حرفش رو تكرار كرد. اين وسط متهم كيه؟ آقاي فرهودي اخمي كرد و مشتي به بازوي آرسام و احسان زد و گفت: - اين دو تا. آراسب اخم كرد و چشماش رو بست و لبخندي زد. - ديوونه ها. آيه جونمو نجات داده والا من اون دنيا بودم. - خدا نكنه مامان جان! - قربون مامان گلم برم. چشماش رو باز كرد و نگاهي به من كرد. - ساعت چنده؟ وقت ملاقاتي تموم نشده؟! احسان لبخندي زد. - پسر عموي پليس داشتن خوبيش همينه ديگه. آراسب خنده اي كرد و باز نگاهش رو به من دوخت و يك تاي ابروشو به سختي بالا داد. - تو اين موقع شب اين جا چي كار مي كني؟ نگاهي به جمع كردم كه نگاهشون به آراسب بود. آهي كشيدم و نگاه خيره ام رو به دو تا تيله ي خاكستري چشماش دوختم. كه آرسام گفت: - نمي تونه جايي بره. - چرا! بلايي سرش اومده؟ آرسام روي مبل گوشه ي اتاق نشست و پاشو روي هم انداخت و رو به آراسب كرد و گفت: - بلايي كه نه. ولي داشت بلا سرش مي اومد همين پنج دقيقه پيش. خانوم فرهودي نگاهي به آرسام كرد و گفت: - چه بلايي؟! اين بار احسان بود كه جواب مي داد. - همون افراد مي خواستن با ماشين زيرش كنند. خانوم فرهودي اخمي كرد. - مقصر شما دو تاييد. همچين اين طفل معصوم رو اون پايين ترسونديد و اين قدر سوال كرديد كه من هم بهش مشكوك شدم. احسان خنده اي كرد. - زن عمو نگاهتون چيز ديگه اي مي گفت ها! با مشت آقاي فرهودي به بازوش خنده اش رو خورد. - زن منو مسخره مي كني؟ ....
🔰 دوشنبه اول ماه مبارک شعبان است 🔺️ در رصد ستادهای استهلال و گروه‌های سراسر کشور به همراه تجهیزات رصدی، هلال آغاز ماه مبارک شعبان در غـروب روز شنبه رویت نشد، بنابراین دوشنبه ۲۵ اسفند اول ماه مبارک شعبان خواهد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌈 🌿☂✨ احسان دستشو به حالت تسليم بالا برد و روي مبل كنار آرسام نشست كه آراسب نگاهي به جمع كرد و گفت: - هنوز من نفهميدم، آيه اين جا چي كار مي كنه؟ چرا نمي بريدش خونه؟! آقاي فرهودي كنارش رفت و جريان رو براش توضيح داد كه اخم هاش در هم رفت. به سختي روي تخت نشست و نگاهشو به آرسام و احسان دوخت. - يعني بياد خونه ي ما؟! هر دو سرشونو تكون دادند كه آراسب با اخم هاي درهمش رو به اون ها گفت: - يعني واقعاً خرين يا خودتون رو زديد به خريت؟! - چرا؟ - چرا چي احســـــان؟ يعني يك دختر رو برداريم ببريم خونمون؟! نمي گي براي خودش زندگي داره، خانواده داره، نمي شه همين طور برش داشت بردش! نگاهي به آراسب كردم. يعني واقعاً حرف حق رو بايد از دهن آدم عاقل شنيد. با لبخندي نگاهمو به اون دو دوختم كه به آراسب نگاه مي كردند. - يعني فكر هم نمي كنيد شماهــــا؟! - حرفاي تو درست. ولي نمي تونيم كه تنهاش بذاريم ممكنه بلايي سرش بيارن. - مگه مملكت بي قانونه كه اين حرف ها رو مي زني! بلند شو دو تا مأمور بذار براش تا خونش رو زير نظر بگيرن. احسان لبخندي زد. - يعني مي گي من به اين فكر نكردم؟ - اگه فكر كردي پس چرا داري مياريش خونه ي ما؟ - حرف هات درست اما نمي تونم ريسك كنم. نگاهي به هر دو كردم كه به فكر فرو رفته بودند و گفتم: - اما من نمي تونم بيام جايي كه نمي شناسم. نگاه آراسب به طرف من دوخته شد. سرمو زير انداختم. - من ريسكش رو قبول مي كنم. شما كه مي تونيد چند نفر رو كنار خونه بذاريد پس بذاريد. سرمو بالا گرفتم و نگاهمو به آراسب دوختم كه لبخندي زد و رو به احسان گفت: - ايشون رو ببريد خونه شون. به دو نفر از بچه هات بگو كه هواشو داشته باشن. احسان تكيه اش رو به مبل داد و ابروشو بالا انداخت. - نه نمي تونم. اين بار خانم فرهودي معترض گفت: - چي رو نمي توني؟ احسان نگاهي به جمع كرد كه به او خيره شده بودند و ادامه داد: - خب ما هر جايي نمي تونيم با ايشون باشيم! - يعني چي؟ - يعني چي نداره آراسب! يعني اين كه بايد ايشون هر جا ميرن، هر كاري كه مي كنن زير نظر باشن. يكي بايد تو خونه باهاش باشه. من و آراسب با هم گفتيم: - چرا؟ هر دو نگاهمون با هم گره خورد. كه احسان با حرفش شوكه ام كرد. - چون شك به شماست و شما متهم مي شيد. اخمي كردم. - آخه چرا؟ شما خودتون گفتيد من ناخواسته وارد اين بازي شدم! - من گفتم ولي باورش سخته! شما خيلي زود بدون فكر منشي يك شركت شديد! شمايي كه اين قدر پول تو حسابتون هست! اون روز دير از شركت خارج شدنتون و دير به شركت رفتنتون! درست همون وقتي كه هيچ كس توي شركت نبود و رسيدنتون وقتي كه داشتن آراسب رو مي زدند؟! اخمي كردم. - من نمي خواستم اين طور بشه. من ... آراسب وسط حرفم پريد و رو به احسان گفت: - احسان اين حرف ها چيه مي زني؟ من خودم ازش خواستم كه منشي شركت بشه! احسان لبخندي زد و رو به من كرد. - درسته تو خواستي. اما دير رفتنشون از سر كار و نيومدنشون سر ... - با اين حرفاتون مي خوايد به كجا برسيد؟ - به حقيقت. اخم كرده نگاهمو به آراسب دوختم كه نگاهم مي كرد. نكنه آراسب هم به من شك داشت؟ احسان از جاش بلند شد. كتشو درست كرد و با لبخندي رو به همه گفت: - خب من برم خونه ديگه. - احسان ... احسان اخمي كرد و دستشو بالا آورد كه آراسب سكوت كنه. رو به خانوم فرهودي كه با ناراحتي نگاهش به من بود گفت: - زن عمو شما يك مهمون چند روزه داريد. اجازه هست بيارمش پيش شما كه ... خانوم فرهودي دستمو گرفت و در دستش فشرد كه نگاهمو به چشماش دوختم و زمزمه وار گفتم: - من متهم نيستم. ....
💌 🎁❣ خانم فرهودي سرشو تكون داد و رو به احسان گفت كه قبول كرده. احسان رو به من گفت: - فردا با آرسام ميريد وسايلتون رو از خونه برمي داريد. با ناراحتي نگاهش كردم كه جوابش فقط اخم بود. بعد از خداحافظي از اتاق خارج شد. سكوت بدي در اتاق پيچيده بود. هر كس توي فكري بود و من در فكر بدبختي كه نصيبم شده بود. يك اشتباه شناسنامه اي، منو متهم كرده بود! متهمي كه ناخواسته همه چيز بر عليهش بود. چطور مي تونستم به اون ها بگم كه من فقط براي يك شناسنامه و اشتباهي كه توي اون بود وارد اين بازي شده بودم. قطره اشكي رو كه مي خواست از چشمام سرازير بشه با انگشت گرفتم كه تقه اي به در خورد و پرستار وارد اتاق شد. با ديدن ما تعجب كرد. به تخت آراسب نزديك شد و گفت: - شما اين جا چي كار مي كنيد؟! نگاهمو به آراسب دوختم كه با لبخندي به عشوه ي خركي پرستار چشم دوخته بود. سرمو با تأسف براش تكون دادم. كه بار ديگر پرستار گفت: - وقت ملاقاتتون كه خيلي وقته تموم شده فقط يك نفرتون مي تونه با بيمار بمونه. و با اين حرف باز نگاهشو به آراسب دوخت. - اين ها چرا بمونن! شما بايد هواي بيمار رو داشته باشيد. شما كه هستيد دردي نيست. با دهاني باز به آراسب نگاه مي كردم كه پرستار خنده ي با نمكي كرد و سرشو زير انداخت. آراسب با دستي كه باندپيچي شده بود موهاش رو به بالا برد و چشمكي به آرسام زد كه آرسام هم ريز ريز شروع به خنديدن كرد كه با مشتي كه خانوم فرهودي به بازوي آرسام زد آقاي فرهودي هم خنده اش رو جمع كرد و از جاش بلند شد. - خب پسرم، حالا كه خانوم پرستار مواظبت هستند ما مي ريم خونه. آرسام از جاش بلند شد كه خانوم فرهودي اخمي به آرسام و آقاي فرهودي كرد. - چيو پرستار مواظب پسرم باشه؟! با همون اخم نگاهشو به پرستار كه نگاهش به نگاه آراسب بود دوخت و گفت: - خانوم پرستار مريض ديگه اي نيست كه احياناً بايد بهش سر بزنيد؟! پرستار با ديدن اخم خانوم فرهودي سرشو تكون داد و با سرعت از اتاق خارج شد. سر به زير شروع به خنديدن كردم. خدايي جذبه اي داشت براي خودش! - بريم ديگه من فردا بايد برم سر كار، كلي كار ريخته رو سرم. آراسب هم كه حالش خوبه مشكلي هم نداره. خانوم فرهودي نگاهش رو به من دوخت. آهي كشيدم و نگاهمو به آراسب دوختم. - راست مي گه شماها بريد بهتره. خانوم فرهودي اخمي كرد. - ما بريم كه تو به عشق و حالت برسي؟ آراسب خنده ي بلندي سر داد كه خانوم فرهودي ادامه داد. خجالت بكش پسر. رو تخت بيمارستاني و دست از اين كارات بر نمي داري؟! آرسام گفت: - مامان حالش تو همينه. مگه نه بابا؟! آقاي فرهودي خنده اي كرد و سرشو به حالت مثبت تكون داد. كه با ديدن نگاه خانوم فرهودي سرشو به طور مخالف تكون داد. تو دلم براي خودم از دست اين ها ريسه مي رفتم. اما با اخم خانوم فرهودي نمي تونستم لبخندي هم بزنم. - آرسام مي موني پيش آراسب ما هم مي ريم. آرسام اخمي كرد و رو به آراسب كرد و گفت: - نمي تونستي بعد از رفتن ما گند كاري كني؟ حالا بيا علاف تو شدم. آراسب اخمي كرد. - شيرين جان، مادر گلم من اين آرسام رو مي بينم حالم بد مي شه. تو مي خواي بذاريش پيش من بدتر مي افتم سينه قبرستون! - اينو راست مي گه عزيزم. من خودم آرسام رو هر روز تو شركت مي ديدم مريض مي شدم براي همين خودمو بازنشسته كردم. آرسام با اخمي رو به مادرش برگشت. - ديدي كه مادر من. خودت شنيدي كه! خانوم فرهودي كه سعي مي كرد جلوي خنده اش رو بگيره نگاهي به آرسام كرد. - حق دارن پسرم ديگه! - مــــــامــــــان واقعاً كه! ديگه نتونستم تحمل كنم و شروع به خنديدن كردم كه آرسام رو به من كرد و با غيظ گفت: - بيا تو رو خدا! كاري كرديد ملت به ما مي خندن! اصلاً به من چه من نمي مونم. و با اين حرفش با قدم هاي بلند از اتاق خارج شد. همه با رفتن او پقي زديم زير خنده. خانوم فرهودي رو به آراسب كرد و ميان خنده اخمي كرد. - ببند نيشت رو به بابات رفتي ديگه. آراسب روي تخت دراز كشيد و دستشو روي چشماش گذاشت. - جوونن خانومم. بذار جووني كنن و ... با ديدن اخم خانوم فرهودي حرفشو خورد و دستي بين موهايش كشيد و گفت: - مهم نيست من مي مونم پيش آراسب تا دست از پا خطا نكنه. خانوم فرهودي لبخندي زد و دستشو به طرف من دراز كرد. - بريم دخترم. - نه مي خوام آيه اين جا بمونه. آقا و خانوم فرهودي با تعجب به آراسب كه روي تخت دراز كشيده بود نگاه كردن كه آراسب ادامه داد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا