eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣❤️💛💞❤️💛💞 ❤️❤️ _لباساشو کشیدم و گفتم بگو دیگہ خیلہ خب پاره شد لباسم ول کـ میگم اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد. _ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد او بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش... آهےکشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم. _بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم همیـݧ دیگہ تموم شد بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم و کنار علے نشستم سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے چقدر آدم خودخواهے بودم... _مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ، نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ، نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلا ، یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے❓ آره نمیخوام ، نمیخوام بد علے و تیکہ تیکہ برام بیار نمیخوام بقیہ ے عمرمو باے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ، نمیخوااام دوباره او صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـ❓ اوناهم نمیخوا اونا هم دوست ندار... اما... _اماچے❓ خودت برو دنبالش... با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم اسماء❓اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ... چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود _لب مرز خیلے شلوغ بود... همہ از اتوبوس ها پیاده شده بود و ساک بدست میرفتـ بہ سمت ایستگاه بازرسے تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ،ا ونم چہ سفرے شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بود تا صبح هم شده وایســݧ، آدما مهربو شده بود و باهم خوب بودݧ _عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشو❓ یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچنا میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: بہ چے نگاه میکنے خانومم❓ یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:بہ آدما،چہ عوض شد علے _علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار... اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتو میشما ، اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید❓ علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ _خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم❓ هہ هہ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم زدم بہ بازوے اردلا و گفتم: داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے❓ _دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام چند دیقہ بعد علے اومد از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد _چیہ علے❓چرا زل زدے بہ مـ❓ اسماء چرا چشمات غم داره❓چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ❓از چے نگرانے❓ بازهم از چشمام خوند ، اصلا نباید در ایـ مواقع نگاهش میکردم بحثو عوض کردم ، یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد دستم و گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے❓چرا نگرانے❓ _ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم...چوݧ میدونستم یہ روزے میره با رضایت منم میره یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده _با چفیش اشکام و پاک کردو گفت: باشہ نگو،فقط گریہ نکـ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشـݧ شده بود بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم از اتوبوس پیاده شدیم _بہ علے کمک کردم و کولہ پشتے و انداخت رو دوشش هوا یکمے سرد بود چفیہ رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم . اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے❓ _نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود: "لبیک یا زینب" لبخندے تلخے زدم ، میدونستم ایـ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم چیشد اسماء❓ ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـ بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد وارد حرم شدیم... ادامه دارد... @shohda_shadat🌹
بسم رب الصابرین سارا:خب ازدواج کن -سارا دیونه خب من قصد ازدواج ندارم بعدش حالا تا کربلای ما مگه کسی هست که با من ازدواج کنه سارا من نمیخوام بخدا ازدواج کنم 😭😭 سارا:پریا یه چیز بگم قاطی نمیکنی؟ -هوم سارا:پریا تو که خوب میدونی صادقم مثل تو فراری از ازدواجه -خب سارا:خواهرشوهرم، محمدآقا برای صادق شرط رضایت به دفاع از حرم براش ازدواج گذاشتن -من نفهمیم معنی این حرفارو سارا:بیاید باهم صوری ازدواج کنید 😊😊 -ها😳😳 سارا:ها مرگ ببین شما باهم ازدواج میکنید بعداز کربلای تو و اعزام سوریه ازهم جدا میشید -یاامام حسین یعنی تنها راه همینه 😔😔😔 سیاه شدن صفحه ازدواجمه سارا:فکراتو بکن بهم خبربده 😍😍 این ساراخل شده والا به خود امام حسین قسم قراره منو اون صادق بدبخت مطلقه بشیم این ذوق و شوق داره ✋✋خاک ✋✋خاک تو سرمن بااین دخترعمه داشتنم ازپس گریه کرده بودم سرم درحال انفجار بود ساعت ۹-۱۰شب که پاشدم با چشمای قرمز برم خونه هنوز چندقدمی برنداشته بودم که صدایی مانع حرکتم شد صدای آقای عظیمی بود عظیمی:خانم احمدی دیروقته اجازه بدید برسونمتون -آخه عظیمی:خواهرمن آخه واما و اگر نداریم لطفا بفرمایید آقای عظیمی میخواست ماشین روشن کنه مانع شدم ۷-۸دقیقه ای میرسیدیم وقتی رفتم داخل خونه باصدای گرفته و لرزانی به پدرم گفتم :تنها راه کربلا رفتن یعنی فقط ازدواجه ؟😔😔😔😢😢 بابادرحالیکه سعی میکرد ناراحتیش نشان نده گفت: بله ازدواجه به اتاق رفتم قرآن گرفتم دستم خدایا خودت کمکم کن قرآن باز کردم آیه ای اومد براین محتوا که خدا بهترین سرنوشتها برای بندگانش رقم زده است نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد... _چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت: _با منی؟ _اوهوم _متوجه نشدم چی گفتی _هیچی میگم خوبی؟ _آره. شما بهتری؟ _خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد. لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟ ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟ _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه... _ناراحتم نکن! _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی... پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _محشره ارشیا، بیا ببین پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: _اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم _ای وای شرمنده حاج خانوم _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی بی جان لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم... ریحانه پرسید: _چیزی شده؟ _نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت، یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیهن و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش.... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ @shohda_shadat 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💞❣❤️💛💞❤️💛💞 ❤️ ❤️ _لباساشو کشیدم و گفتم بگو دیگہ خیلہ خب پاره شد لباسم ول کـ میگم اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد. _ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد او بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش... آهےکشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم. _بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم همیـݧ دیگہ تموم شد بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم و کنار علے نشستم سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے چقدر آدم خودخواهے بودم... _مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ، نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ، نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلا ، یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے❓ آره نمیخوام ، نمیخوام بد علے و تیکہ تیکہ برام بیار نمیخوام بقیہ ے عمرمو باے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ، نمیخوااام دوباره او صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـ❓ اوناهم نمیخوا اونا هم دوست ندار... اما... _اماچے❓ خودت برو دنبالش... با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم اسماء❓اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ... چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود _لب مرز خیلے شلوغ بود... همہ از اتوبوس ها پیاده شده بود و ساک بدست میرفتـ بہ سمت ایستگاه بازرسے تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ،ا ونم چہ سفرے شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بود تا صبح هم شده وایســݧ، آدما مهربو شده بود و باهم خوب بودݧ _عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشو❓ یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچنا میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: بہ چے نگاه میکنے خانومم❓ یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:بہ آدما،چہ عوض شد علے _علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار... اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتو میشما ، اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید❓ علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ _خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم❓ هہ هہ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم زدم بہ بازوے اردلا و گفتم: داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے❓ _دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام چند دیقہ بعد علے اومد از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد _چیہ علے❓چرا زل زدے بہ مـ❓ اسماء چرا چشمات غم داره❓چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ❓از چے نگرانے❓ بازهم از چشمام خوند ، اصلا نباید در ایـ مواقع نگاهش میکردم بحثو عوض کردم ، یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد دستم و گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے❓چرا نگرانے❓ _ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم...چوݧ میدونستم یہ روزے میره با رضایت منم میره یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده _با چفیش اشکام و پاک کردو گفت: باشہ نگو،فقط گریہ نکـ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشـݧ شده بود بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم از اتوبوس پیاده شدیم _بہ علے کمک کردم و کولہ پشتے و انداخت رو دوشش هوا یکمے سرد بود چفیہ رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم . اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے❓ _نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود: "لبیک یا زینب" لبخندے تلخے زدم ، میدونستم ایـ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم چیشد اسماء❓ ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـ بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد وارد حرم شدیم... ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
بسم رب الشهدا یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد گوشی برداشتم یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟ سید:من بمیرم برات خانمم بخدا نمیشه الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته قلبم برای لحظه ایی ایستاده دیگه نمی تپید پژواک صداها تو سرم بود یعنی چی حلالم کن یعنی ...😱وای نه تصورشم کمرمو میشکونه صدای مجتبی منو از حصار ترس بیرون کشید سید:رقیه جان صدامو میشنوی من باید برم صدام میزنن اروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت :دوستت دارم خداحافظ بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم گوشی از دست سر خورد نشستم رو زمین و زانوهامو تو اغوش گرفتم بی تاب بودم یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن رفتم نماز بخونم عبای مجتبی دیدم گرفتم بغلم عبارو فقط گریه میکردم خدایا کمکمون کن روزها پشت هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام نداشتم تا گوشی خونه زنگ خورد بسم الله گفتم و گوشی برداشتم فرحناز بود بدون سلام و علیک گفت رقیه تلگرام دیدی؟ -نه چطور؟ فرحناز:میگن تو سوریه یه منطقه ای به اسم خان طومان عملیات شده تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست -یاحسین فرحناز:من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده توام میای؟ -آره حتما فقط صبرکن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون بعد بریمـ فرحناز:باشه به سمت ناحیه رفتیم غلغله بود منو فرحناز رفتیم داخل همکار سید:خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شمارو هم در جریان میذاریم نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 تماس برقرارشد و صدای شاد روهام به گوشم رسید _سلام بر فرزندیاغی خانواده ادیب!! _میبندی یا خودم ببندمش؟؟ _بلا به دور !خیر سرت دختریا ،این چه وضع حرف زدنه عزیزم.یکم لطیفتر باش. _وقتی میگی یاغی بایدهمینجور جوابتو بدم دیگه .تو وجدان نداری روهام ؟تو انسان نیستی؟تو عاطفه نداری؟ _یا ایزد منان!!! باز چی شده منو به توپ بستی؟؟ _تو شرم نمیکنی باعث میشی یه بانوی زیبا بخاطر توئه بی لیاقت گریه کنه؟ با خنده به خانم جون که بهم اخم کرده بود نگاه کردم و گوش به حرف روهام سپردم _هاااااا !!چی میگی واسه خودت ؟منظورت کدوم دختره؟ _یه بانوی خوشگل ناناز که الان کنار من نشسته و از بی معرفتی شما داره اشک میریزه! صدای خانم جون بلندشد _ورپریده چرا پسرمو اذیت میکنی _عه خانم جون حالا شدم ورپریده و این نامرد شد پسرت؟! روهام که صدای خانم جون رو شنیده بود گفت _الهی من فدای اون بانوی دلبر بشم که دلم براش یه ریزه شده .روهام قربونت بره الان میام دستبوس بانو! خندیدم و گفتم _خودشیرین .اومدی واسه دستبوس ،واسه خواهر دسته گلت هم سرراه پفک بخر _چشم.ازخانجون بپرس چیزی نمیخواد واسش بخرم؟ _باشه اگه لازم بود پیامک میزنم بهت _باشه عزیزم.فعلا خداحافظ رو به خانم جون کردم _خانجونم شازده ات داره میاد ! چیزی لازم داری بگم روهام سرراه بخره؟ درحالی که باشنیدن خبر امدن روهام شادشده بود با ذوقی که درصدایش پیدا بود گفت _نه عزیزم .من پاشم برم واسه شام فسنجون بزارم ،بچم خیلی فسنجون دوست داره. _آی آی من دارم حسودی میکنما.خانجون من قرمه سبزی میخواااام .چرا انقدر پسرتو دوس داری؟ _شیطونی نکن من هردوتون رو دوست دارم .هردو غذادرست میکنم! _الهی قربون دل مهربونتون بشم.شوخی کردم خانجون .همون فسنجون بزارید.تا شما برید تو آشپزخونه منم اومدم کمکتون _کمک نمیخوام مادر .تو هرکاری دوست داری انجام بده عزیزم خانم جون به آشپزخانه رفت و من روی تخت دراز کشیدم و به آینده نامعلومم اندیشیدم. یک ساعتی گذشته بود که سر و کله روهام پیدا شد.با سر و صدا وارد حیاط شد و گفت _سلااااااام خانجووونم .تاج سرم مهمون نمیخوای؟ _یه وقت به من سلام نکنیا _چشم سلام نمیکنم هرهر به حرف بی مزه اش خندید.خانم جون ملاقه به دست جلو پنجره آشپزخونه ایستاد و گفت: _سلام به روی ماهت مادر .میدونی چندوقته چشمم به این دره تا بیای و خونه رو بزاری رو سرت _هرچی بگی حق داری خانجون .گردن من از مو نازکتر _واسه من زبون نریز بچه بدو بیا اینجا یکم بغلت کنم دلم اروم بگیره با اتمام حرفش دوباره اشکهایش جاری شد.روهام سرش رو پایین انداخت و گفت: _من روسیام خانجون .الهی من فدای چشمای خوشگلت بشم ،به قرآن من ارزش این اشکها رو ندارم .غلط اضافه کردم چشم از این به بعد زودتر میام روهام با عجله به سمت خونه رفت و من اشکم که بی اختیار روی گونه ام ریخته بود را پاک کردم و به مهربونی خانم جون فکرکردم. &ادامه دارد...
تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛حتي به خدا ايمان نداشته باشه. من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نميبينم. آسانسور ايستاد، اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سهرروز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشيم زنگ زد، دکتر دايسون بود. دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان. رفتم توي حياط ؛خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي. چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد؟ پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد؛ چند لحظه صبر احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و نفعالات هورمونيه، غير از اينه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟ اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع ميکنيد. کمي صدام رو بلند کردم... ....
🌈❤️ ☂🌿 چرا آراسب به اين زودي شما رو انتخاب كرد؟ دليل اومدن شما به شركت چي بود؟ قطره اشكي از ترس روي گونه ام سرازير شد. نگاهي به آقا و خانوم فرهودي كردم. نگاهشون تغيير كرده بود! قدمي به عقب برداشتم كه روي نيمكت افتادم. - جواب سوال ما سكوت نيست خانوم! سرمو زير انداختم. - من متهم نيستم. - از كجا معلوم كه شما همدست نباشيد؟ اخمي كردم و سرمو بالا گرفتم. - از اون جايي كه من آقا آراسب رو آوردم بيمارستان. احسان و آرسام پوزخندي زدند كه آرسام گفت: - براي رد گم كردن و اين كه كسي به شما شك نكنه فكر خوبيه! با خشمي از جام بلند شدم و نگاهمو به هر دو دوختم. - من اصلاً آقا آراسب رو نمي شناسم. دو سه روز بيشتر نيست كه من با ايشون آشنا شدم. آقا آراسب خودشون از من خواستند كه توي شركتشون كار كنم. چرا من بخوام آسيبي بهشون برسونم؟! - به شما نمي خوره اين قدر خودموني بشيد كسي رو كه دو سه روز نيست مي شناسيد، به اسم كوچيك صدا كنيد؟ آهي كشيدم و در جواب حرف احسان گفتم: - اون از من خواسته بود. خود آراسب از من خواسته بود. اخمي كردم و نگاهمو توي چشماش دوختم و ادامه دادم: - منظورتون چيه؟ احسان پوزخندي زد. - منظور من كاملاً واضحه خانوم. اما خودتون نمي خوايد بدونيد! - من هيچ كاري با شما ندارم و نداشتم. داشتم زندگيمو مي كردم. - ولي شما ... با صداي بلند رو به آرسام كردم و گفتم: - من اين جا متهم نيستم! احسان خواست چيزي بگه كه دكتر يا همون فرزام دوان دوان با خوشحالي به طرفشون اومد. - آراسب به هوش اومده. آرسام با تعجب به طرف فرزام برگشت. - به اين زودي؟! آقاي فرهودي مشتي به بازوي پسرش زد و هر چهار نفرشون پشت سر فرزام راه افتادند. غمگين روي صندلي نشستم و صورتمو بين دستام پنهان كردم. من متهم نيستم. من فقط براي زندگي خودم وارد زندگي آراسب شدم. آراسبي كه فقط اسمش منو به اون رسوند تا اين لكه رو از تو شناسنامم پاك كنم. سرمو بلند كردم، دلم هواي گريه كرده بود. تهمت هاي آرسام و احسان در گوشم تكرار مي شد. از جام بلند شدم. بايد از اون جا خارج مي شدم از اين بيمارستان خارج مي شدم. دوان دوان به طرف خروجي بيمارستان رفتم. نگاهي به خيابون كردم هيچ ماشيني ديده نمي شد. آهي كشيدم و به اون طرف خيابان به راه افتادم كه چراغ ماشيني روشن شد و نور مستقيم اون به چشمام خورد. دستمو سايه بان چشمام كردم و نگاهمو به ماشين دوختم كه صداي گازش سكوت خيابون رو شكست. قدمي برداشتم كه دنده عقب گرفت و رو به روم ايستاد و گاز داد. با تعجب نگاهي به ماشين كردم. نورش به چشمام مي خورد و نمي تونستم درست ببينم چه كسي توي اون ماشين نشسته. حركتي كردم كه ماشين به سرعت به طرفم حركت كرد و چشمام گرد شد. نگاهم به ماشيني بود كه به من نزديك مي شد. با صداي آرسام كه به طرفم مي دويد به طرفش برگشتم. - بــــــــــــــرو كـــــــــــنار. با فريادي كه زد به خودم اومدم و باز به ماشيني كه با سرعت به طرفم ميومد چشم دوختم. - آيــــــــــه، برو كنار. ماشين نزديك و نزديك تر مي شد كه احساس كردم يكي منو به طرفي پرت كرد كه ماشين لايي كشان از كنار ما گذشت. نگاهي به آرسام كردم كه نفس زنان روي آسفالت خيابون دراز كشيده بود. احسان خودشو به ما رسوند. - شماها خوبيد؟ آرسام سرشو تكون داد كه احسان نگاهشو به من دوخت. - شما خوبيد؟ اخمي كردم و نگاهمو به آرسام كه روي زمين افتاده بود دوختم. - حالا چرا با اسم كوچيك منو صدا زديد؟ آرسام و احسان با تعجب به هم نگاه كردند و پقي زدن زير خنده كه آرسام با خنده اشاره اي به او كرد. - فكر كنم ضربه اي چيزي به سرش خورده؟ اخمي كردم و از جام بلند شدم و نگاهي به انتهاي خيابون كردم كه خبري از هيچ ماشيني نبود. آرسام از جاش بلند شد. لباس هاش رو تكون داد و رو به احسان گفت: - خودشون بودن؟ - شكي نيست. حتماً خودشون بودن كه مي خواستن زيرش بگيرن. با تعجب به هر دو نگاه كردم. - كي؟ چي؟ كيا بودن آخه؟ - شما فعلا بيايد داخل بعداً براتون توضيح مي ديم. ....