#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_چهل_هفتم
طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخلاق بقيه اش هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛ اما اين بحثها و حرفها تمومي نداشت.
بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، اين فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم:
دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه؟
خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد!
يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟چند لحظه مکث کردم،گفتن چنين حرفهايي برام سخت
بود؛ اما صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي همفکر نمي کنم. نه
فکر مي کنم، نه...
بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد!
شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود!
نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه...چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران مي کنيد.
ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد.يهو زد زير خنده انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنيد؟
انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره.
خواهش مي کنم تمومش کنيد...
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_چهل_هشتم
از اتاق رفتم بيرون؛ برنامه جديد رو که اعلام کردن، برق از سرم پريد، شده بودم
دستيار دايسون! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم باورم نمي شد.
کم مشکل داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد دلم مي خواست رسما گريه کنم.
براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دست هاش رو ميشست همين که
چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد.
من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق وسريع هستن و...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضي ها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش وخيلي آروم گفتم...
اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه.
خنديد! سرش رو آورد جلو.
مشکلي نيست؛ انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني.
براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم. بابرنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چندجمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رونداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحي هاي ما ميگفتن،جراحي عاشقانه يکي از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد.
واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب ونابغ هست و با وجود اين سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه__
همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي
دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان،
فشار دو برابر عملهاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که...
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_چهل_نهم
چند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و
بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون، خسته تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن. تب ، سردرد و سرگيجه؛ حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشيده بودم که گوشيم زنگ زد چشم هام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما
دايسون بود، تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن.
چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست،گريه ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان ميميرم،با اون حال، حالا بايدحالم خراب تر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم.
حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد. توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد.
چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم.تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه.
دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان يهو گريه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم...
دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو بااسم
کوچيک صدا کني؟
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم،
واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم توي اين شرايط هم دست ازسرسختي برنميداري؟
پريدم توي حرفش...
#رمان_بی_تو_هرگز 🌿🌸🌈
#قسمت_پنجاه✨🎁
باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم روبگيري قبولت ميکنم.
چند لحظه ساکت شد،حسابي جا خورده بود.
توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم .ديگه توان حرف زدن نداشتم...
باشه شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلدنيستم.
پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم،
از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم
سرگيج هام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم ديدم تلفنم روي زمين افتاده باورم نميشد !20 تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين از هال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم باورم نمي شد! يان دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش روميخوري اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل، توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود.
از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.
نشستم روي مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود.
غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگه اي نمي زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود.
با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_یکم
تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛حتي به خدا ايمان نداشته باشه. من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم
احساس شما رو نميبينم.
آسانسور ايستاد، اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه.
سهرروز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشيم زنگ زد، دکتر دايسون بود.
دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط ؛خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي.
چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم.
حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد؟
پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد.
ساکت که شد؛ چند لحظه صبر
احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد احساس
فقط نتيجه يه سري فعل و نفعالات هورمونيه، غير از اينه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟
اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع ميکنيد.
کمي صدام رو بلند کردم...
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_دوم
نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مردهها رو زنده نمي کرد، نزديک به6444 سال از ميلاد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ انساني جلوگيري کنيد؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟
اگر خرافاته، چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون، زنده شون کنيد.
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟ محبت واحساس رو با رفتار و نشانه هاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟
با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد؛زنده شدن مرده ها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط کليسا بيشتر نيست.همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.
چند لحظه مکث کرد...
چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم. حالا ديگه من و احساسم رو تحقير ميکنید؟ اگر اين حرف ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه
چند لحظه مکث کرد.
با قاطعيت بهش نگاه کردم؛ اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما بوديد. شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي روقبول کرد که قابل ديدن نيست.
عصبانيت توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي
چهره اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم رو تموم مي کردم.
شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها وتوجهش،احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش مي کنن و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن، شما وجود خدا رو انکار مي کنيد؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده.
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز ☂⚡️💚💕
#قسمت_پنجاه_سوم🌱🌈🌸
من منکر لطف و توجه شما نيستم، شما گفتيد من رو دوست داريد؛ اما وقتي فقط و فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم آشفته شديد و سرم داد زديد!
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم و شما روبپذيرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود___
اسم من از توي تمام عمل های جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم.
تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از سالها با مرخصي من موافقت شد! مي تونستم به ايران برگردم و خانوادهام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بودو يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کلاس دوم ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن چهره مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف ميزدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از _سالگي، من رو نديده بود
و باهام غريبي مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصلا نميگذاشت بهش دست بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم توي اين مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم. اونها، همه توي لحظه لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي
روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چيز رو مي شنيدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي
بيهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي سرم، با اولين حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ريخت.
- مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز ✨🎁🌴🌺
#قسمت_پنجاه_چهارم🌸🍃🌾
بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي اختيار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار و سختي کار و اين حس دورافتادگي و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم
خيلي سخت بود؟ چي؟ زندگي توي غربت سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با چشم هاي بسته نگاه مادرم رو حس مي کردم.
خيلي شبيه علي شدي. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه ميداشت. بقيه شريک شادي هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت بود مي خنديد که مبادا بقيه ناراحت نشن.
اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببينم.
ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام گرفت. دختر کوچولو؟!!!
چشم هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي، دوباره بستم شون، کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون بود، چشم هر کي بهش مي افتاد جذب اخلاقش
مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم...
خيلي___
سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگيرم اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و مي سوخت؛دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده ام هم حذف مي شدم.
علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نميکردم.
"و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر روي زمين قرار دهيم"
زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم.
هواپيما که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه مي کردم. حدود يک سال و نيم ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده بود.
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز 🌈✨🌺
#قسمت_پنجاه_پنجم☘🍄
حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر ميرسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من با همه عوض مي شد. مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب،احترام، ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت.
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد،در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.
شيفتم تموم شد لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد...
سالم خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم درمورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست سکوت عميقي فضا رو پر کرد.
خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشيد گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم.
اين بار مکث کوتاه تري کرد البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که می پرستيدبخشنده باشيد!
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت،گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود واقعا نمي دونستم بايد چي بگم ؛ برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود؟
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم
دکتر دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عميقا و از صميم قلب، اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين مي کنم نفسم بند اومد.
اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم___
#ادامه_دارد....
@shohda_shahadt🌿
#رمان_بی_تو_هرگز 🌙🎆🌱
#قسمت_پنجاه_ششم ☘☂
چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد.
اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم.اين رو هم بايد اضافه کنم تصميم من و اسلام آوردنم کوچک ترين ارتباطي با علاقه من به شما نداره، شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه پاسخ تون مثل قبل، منفي باشه! من کاملا به تصميم شما احترام مي گذارم و حتي اگر
خالف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي تون در زندگي و بيمارستان نميشم!
با شنيدن اين جمالت شوک شديدتري بهم وارد شد،تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم حس مي کردم. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم يان دايسون يک روز مسلمان بشه مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون علاقه مند شده بودم؛ اما فاصله مافاصله زمين و آسمان بود و من در تصميمم مصمم. من هربار، خيلي محکم و جدي و
بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا به زحمت ذهنم رو جمع کردم بعد از حرف هايي که اون روز زديم فکر مي کردم ديگه صدام در نيومد
نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يک طرف و علاقه من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد. تمام عقل و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر مي شدم و به خاطر علاقه اي که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛ اما اراده خدا به سمت ديگه اي بود. همون حرف ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز
کنجکاو بشم اسلام، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.
دستش رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد...
من در مورد خدا و اسلام تحقيق کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاري مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط به شما پيشنهاد دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي نسبت به شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس سطحي و کنجکاوانه نيست!
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز 🌸🌱😍
#قسمت_پنجاه_هفتم☂👌🌹
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصيت شما ، من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري کنم و يک عذرخواهي هم به شما بدهکارم، در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کرديد.
من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم. اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم. وقتي از سر ميز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد.
هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؛ اما حقيقتا خوشحالم بعد از چهارسال ونيم تلاش، بالاخره حاضر شديد به من فکر کنيد.
از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم که مناسب هم نباشيم، از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني از خانواده اي نجيب با عفت اخلاقي و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي نشون ميدن! برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق، همون طوري ولو شدم روي تخت.
کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم؟ با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بيشتر از هر لحظه اي توي زندگيم بهت احتياج دارم که بياي و دستم رو بگيري و يه عنوان يه مرد، راهنماييم کني.
بي اختيار گريه مي کردم و با پدرم حرف مي زدم. چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا مي سپارم؛ اما هر چه مي گذشت محبت يان دايسون، بيشتر از قبل توي قلبم شکل مي گرفت تا جايي که ترسيدم.
خدايا! حالا اگر نظر شما و پدرم خالف دلم باشه چي؟روز چهلم از راه رسيد تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل و چشم هام رو بستم.
خدايا! اگر نظر شما و پدرم خالف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانايي مي خوام من، مطيع امر توئم و دکمه روي تلفن رو فشار دادم___
"همان گونه که بر پيامبران پيشين وحي فرستاديم بر تو نيز روحي را به فرمان خود، وحي کرديم؛ تو پيش از اين نمي دانستي کتاب و ايمان چيست ولي ما آن را نوري قرار داديم که به وسيله آن را کسي از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مي کنيم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني"
سوره شوري...
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز 🌈🌿❤️
#قسمت_پنجاه_هشتم☂🎁🎆
اين پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود. تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده
خيلي خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تاييد مي کنه؛ اما در اوج شادي يهو دلم گرفت. گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ايران؛ ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بي اختيار از چشم هام پايين اومد. وقتي مريم عروس شد و با چشم هاي پر اشک گفت با اجازه پدرم بله هيچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نيومد، هر دومون گريه کرديم از داغ سکوت پدر. از اون به بعد هر وقت شهيد گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست مي کشيدم و مي گفتم:
بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، اين پدره که دست دخترش رو توي دست دامادمي گذاره، تو که نيستي تا دستم رو بگيري! تو که نيستي تا من جواب تاييد رو از زبونت بشنوم؛ حداقل قبل عروسيم برگرد؛ حتي يه تيکه استخون يا يه تيکه پالک!
هيچي نمي خوام،فقط برگرد، گوشي توي دستم ساعت ها، فقط گريه مي کردم .
بالاخره زنگ زدم . بعد از سلام و احوال پرسي ماجراي خواستگاري يان دايسون رومطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت .اول فکر کردم، تماس قطع شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي کنه.
بالاخره سکوت رو شکست:
زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي، همه چيزت رو تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي بغض دوباره راه گلوش رو بست حدود ۴۰ شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد، گفت به زينبم بگو من، تو
رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميذارم، توکل بر خدا مبارکه
گريه امان هر دومون رو بريد
زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛مبارکه ان شاالله،
ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد تمام پهناي صورتم اشک بود. همون شب با يان تماس گرفتم
و همه چيز رو براش تعريف کردم؛ فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن. توي اولين فرصت، اومديم ايران، پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن مراسم سادهاي که ماه عسلش سفر ۴۰ روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود. هيچ وقت به کسي نگفته بودم؛ اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توي فکه تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش مي گرفت.
#پايان.
نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد