#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه
اصلا باورم نمی شد این من بودم که این حرفارو زدم...😔
خیلی شرمسار بودم...😓
خیلی از دست خودم عصبی بودم...😠
چند قدم رفتم عقب و ازش فاصله گرفتم...
سرمو بالا نیاوردم خواستم از اونجا برم که صداش متوقفم کرد:خواهر ایران نژاد؟؟؟
😱😫😧
با تعجب برگشتم هنوزم با خواهر صدام میکرد..دقیقا طوری که خودم خطابش میکردم..
اینبار جوابشو ندادم ولی اون شروع کرد به حرف زدن سرش پایین بود و به پوتیناش چشم دوخته بود...👌
_راستش من یه عذر خواهی بهتون😞 بدهکارم...
کارم اشتباه بود که اول خودم باهاتون حرف زدم...🤐
من باید اول باپدرتون حرف میزدم...
ولی باور کنین من امروز اتفاقی اومدم مزار شمارو که تو اون حال و هوا دیدم...کارمو...حاجتمو...دلمو...سپردم به شهــــــ😍ــــدا پاروی رسم و رسومات گذاشتم و خودم اومدم جلو...من با پدرتونم حرف میزنم و ان شاالله با پدر و مادرم مزاحم میشیم...🙄
راستش حال و هوای اینجا منو هوایی کرد...وگرنه قبول دارم کارم اشتباه بوده...😞😓
دهن باز کردم تا حرف بزنم اما باز صداش مانعم کرد...:اگه اجازه بدید من میرسونمتون...دیروقته...🌘
همونجور که سرم پایین بود بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادم...به ماشینش که رسید خطاب بهم گفت:بفرمایید...سوارشید...🚗
در عقب ماشینو باز کردم و سوارشدم...نمیدونم چرا مخالفت نکردم از اینکه برسونتم اتفاقا دلمم خیلی قرص بود...حداقلش این بود که ایمان داشتم این مرد...یه مرد زمینی نیست...اسمونیه...🙊
به در خونمون که رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدم...تا زمانی که می خواستم وارد خونه بشم جلوی در منتظر موند...انقدر تو افکارم غرق شده بودم که یادم رفت تعارف کنم بیاد خونه...یجوری شده بودم اصلا نمی تونستم باهاش حرف بزنم بخاطر همین ترجیح دادم کلا سکوت کنم...😐
بنظرم حرفاش منطقی بود...پیش خودم فکر میکردم منم اگه جاش بودم شاید همین کارو میکردم...🤔
صبح که از خواب بیدار شدم برعکس تمام روزایی که کارام مصنوعی بود و لبخند الکی میزدم...واقعی زندگی میکردم...اول از همه به گـــ🌹ــلای باغچمون ابــــــ💦ــــ دادم و بعدش سر یه سفره با مامان و بابام صبحونه خوردم...😋
وقتی اتفاقات دیشب برام تداعی می شد نمی دونستم از دست خودم عصبی باشم خجالت بکشم یا از خوشحالی فریاد بزنم...😁
بعد از صبحونه کتابــ📖ـــیو که از شلمچه گرفته بودمو شروع کردم به خوندن یادمه تو شلمچه که بودیم برادر حسام گفت یکی از اسطوره هاش شهید ابراهیم هادیه همیشه شخصیت و کردار شهید هادی برام جالب بود... مثلا شهید هادی سعی میکرد از راه هایی که اصلا به ذهنه هیچ کدوم از ما خطور نمی کنه امر به معروف کنه..
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنـــجاه
✍با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...
حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد، شاید اگر زودتر می رسیدند و کمی دراز می کشید بهتر می شد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:
_اونجا رو می بینی؟ اولین فرعی
_آره
_راهنما بزن بریم اونور
_چرا؟ مسیر ما که این سمته
_برو لطفا کار دارم
_باشه
هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا می داد. وارد محله ای نسبتا قدیمی شدند با کوچه هایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود، طوری با دقت خیابان ها را نگاه می کرد که انگار به خوبی می شناخت آنجا را... بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگ چین بود دستور توقف داد! بعد هم چندباری سرش را خم کرد و به خانه ها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچه ها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید:
_خب؟
_خب؟
_اینجا کجاست؟
_هیچ جا... یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.
_اوووه یعنی از اون موقع یادته؟
_تقریبا...
دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت:
_عجیبه!
_چی؟
_آخه اینجا تقریبا محله ی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانوم ها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند.
چیزی درون معده اش می جوشید و بالاتر می آمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید:
_یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟!
لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یک جوری جمعش می کرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه می گذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست.
صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_چی شد ریحانه؟ خوبی؟
همه ی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده! نمی توانست فعلا حرف بزند. دستش را بی رمق تکان داد که یعنی خوبم!
_پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم
نگرانی در صدایش موج می زد، دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت.
در آبی رنگ خانه ای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد، پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهره ای مهربان با چادر مشکی بسم الله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت، انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکسته اش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@shohda_shadat
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#رمان_بی_تو_هرگز 🌿🌸🌈
#قسمت_پنجاه✨🎁
باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم روبگيري قبولت ميکنم.
چند لحظه ساکت شد،حسابي جا خورده بود.
توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم .ديگه توان حرف زدن نداشتم...
باشه شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلدنيستم.
پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم،
از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم
سرگيج هام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم ديدم تلفنم روي زمين افتاده باورم نميشد !20 تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين از هال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم باورم نمي شد! يان دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش روميخوري اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل، توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود.
از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.
نشستم روي مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود.
غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگه اي نمي زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود.
با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟
#ادامه_دارد....