❤️💞❣💛❤️💞❣💛💞
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_هفتم
_تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے...
یہ هفتہ اے بود ارلا زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود، رو مبل نشستہ بود و کلافہ کانال تلوزیو و عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ و نگرا، تسبیح بدست در حال ذکر گفتـݧ بود
بابا هم داشت روزنامہ میخوند
_اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنوا نزاریم ماما و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ
زهرا همینطور کہ داشت کانال و عوض میکردید رسید بہ شبکہ شیش
گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے"تکفیرے هادر مرز سوریہ" رسید
_یکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجا گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الا او سریال شروع میشہ
کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم
_بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما ماماݧ صداش در اومد:
اسماء بز اخبار ببینم چے میگفت
بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بز اونجا
بعد هم اومد سمتم، کنترل و از دستم کشید و زد شبکہ شیش
بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود
تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میداد
_ماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش:
یا ابوالفضل اردلا
بابا روزنامہ رو پرت کرد و اومد سمت ماما
کو اردلا❓اردلاݧ چے❓
منو زهرا ماماݧ و گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ از شدت گریہ نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست بہ تلوزیو اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ
اخبار تموم شده بود
_بابا کلافہ کانال ها رو اینورو اونور میکرد
براے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردلا و کجا دیدے❓
دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود
رنگ و روے زهرا پرید اما هیچے نمیگفت
بابا عصبانے شدو گفت: آخہ تو از کجا فهمیدے اردلاݧ بود❓مگہ واضح دیدے❓چرا با خودت اینطورے میکنے❓
_بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو
ماماݧ آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا
نگراݧ شدم گوشے و برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو و پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلا میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشہ
_یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ
با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم
بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب و قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم
اردلاݧ سعادتے
دستم و گذاشتم رو قلبم و نفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
_زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم و گرفت و با نگرانے پرسید چیشد اسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگراݧ نباش اسمش نبود
پس چرا تو اینطورے شدے❓
هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام❓
اسماء راستش و بگو مـݧ طاقتشو دارم
إزهرا بخدا اسمش نبود، فقط یہ اسم اردلا بود ولے فامیلیش سعادتے بود
زهرا پووفے کرد و رفت سمت آشپز خونہ
گوشے و بردم پیش ماماݧ و بابا، نشونشوݧ دادم تا خیالشو راحت بشہ
_بابا عصبانے شد و زیرلب بہ ماماݧ غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونہ رو زد
آیفوݧ و برداشتم:کیہ❓
کسے جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیہ1❓
ایندفہ جواب داد
مأمور گاز میشہ تشیف بیارید پاییـݧ
آیفوݧ و گذاشتم
زهرا پرسید کے بود❓
شونہ هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چہ صدایے هم داشت
_چادرمو سر کردم پلہ هارو تند تند رفتم پاییـ چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم
چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم....
ادامه دارد...
@shohda_shadat🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهل_هفتم
#ازدواج_صوری
بچه ها خادم اومدن از سمت سپاه برای من اسم سمیه انتخاب کردن برای آقای عظیمی یاسر انتخاب شد
وجدانا یکی بیاد به من بگه این اسمارو برای چی برای ما گذاشتن
خدایی خنده دارها
وای امان از لحظه ای که این زینب جوجه اومد شلمچه و من برای سرکشی رفتم اونجا
خاک عالم بر سرم
بچم نتونست هیجانش رو کنترل کنه و یهو وسط خادمین خودشو پرت کرد بغلم
خیلی ممنونم
روزهااز پس هم میگذشت
و زینب دوستم که اهل کرمان بود با نامزدش اومدن راهیان نور
شوهرش مدافع حرم بود و این موضوع از دوستامون فقط من و پریسا میدونستیم
به بقیه گفته بود که شوهرش یه پاسدار عادیه
اما شوهرش جزو سپاه قدس بود
اومدن دوستام خیلی خوشحالم میکرد
تمام مناطق پابرهنه میگشتم و فقط از شهدا کربلا میخواستم
❤️کم کم به قسمتهای اصلی و عاشقانه داستان نزدیک میشویم ❤️
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجازه 🚫
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_هفتـم
✍معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش.
وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی .... اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم.
هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن.
این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه تلنگر زد بهم...
این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر!
اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد.
حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت! این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم... زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم.
می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم!
می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن! البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@shohda_shadat
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💞❣💛❤️💞❣💛💞
#هوالعشق
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_هفتم
_تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے...
یہ هفتہ اے بود ارلا زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود، رو مبل نشستہ بود و کلافہ کانال تلوزیو و عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ و نگرا، تسبیح بدست در حال ذکر گفتـݧ بود
بابا هم داشت روزنامہ میخوند
_اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنوا نزاریم ماما و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ
زهرا همینطور کہ داشت کانال و عوض میکردید رسید بہ شبکہ شیش
گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے"تکفیرے هادر مرز سوریہ" رسید
_یکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجا گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الا او سریال شروع میشہ
کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم
_بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما ماماݧ صداش در اومد:
اسماء بز اخبار ببینم چے میگفت
بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بز اونجا
بعد هم اومد سمتم، کنترل و از دستم کشید و زد شبکہ شیش
بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود
تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میداد
_ماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش:
یا ابوالفضل اردلا
بابا روزنامہ رو پرت کرد و اومد سمت ماما
کو اردلا❓اردلاݧ چے❓
منو زهرا ماماݧ و گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ از شدت گریہ نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست بہ تلوزیو اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ
اخبار تموم شده بود
_بابا کلافہ کانال ها رو اینورو اونور میکرد
براے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردلا و کجا دیدے❓
دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود
رنگ و روے زهرا پرید اما هیچے نمیگفت
بابا عصبانے شدو گفت: آخہ تو از کجا فهمیدے اردلاݧ بود❓مگہ واضح دیدے❓چرا با خودت اینطورے میکنے❓
_بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو
ماماݧ آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا
نگراݧ شدم گوشے و برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو و پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلا میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشہ
_یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ
با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم
بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب و قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم
اردلاݧ سعادتے
دستم و گذاشتم رو قلبم و نفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
_زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم و گرفت و با نگرانے پرسید چیشد اسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگراݧ نباش اسمش نبود
پس چرا تو اینطورے شدے❓
هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام❓
اسماء راستش و بگو مـݧ طاقتشو دارم
إزهرا بخدا اسمش نبود، فقط یہ اسم اردلا بود ولے فامیلیش سعادتے بود
زهرا پووفے کرد و رفت سمت آشپز خونہ
گوشے و بردم پیش ماماݧ و بابا، نشونشوݧ دادم تا خیالشو راحت بشہ
_بابا عصبانے شد و زیرلب بہ ماماݧ غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونہ رو زد
آیفوݧ و برداشتم:کیہ❓
کسے جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیہ1❓
ایندفہ جواب داد
مأمور گاز میشہ تشیف بیارید پاییـݧ
آیفوݧ و گذاشتم
زهرا پرسید کے بود❓
شونہ هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چہ صدایے هم داشت
_چادرمو سر کردم پلہ هارو تند تند رفتم پاییـ چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم
چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم....
#خانوم_علے_آبادے
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_چهل_هفتم
من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن
امروز قراره همگی بریم مشهد
من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه
رفتیم هتل
اتاقمون گرفتیم
سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم
شما خودت آماده شو
-ممنونم عزیزم
رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن
رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید
حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم
محدثه :ما بریم قم بعد
-فرحناز تو چی
فرحناز:من من
-وا توچی؟
فرحناز :من ۲۵روزه باردارم
-إه به آقامهدوی گفتی؟
فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم
-أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم
فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم
-عزیزم
فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است
-وای یاامام حسین
یا امام رضا 😭😭😭😭😭
فرحناز:رقیه آروم باش
گفتم سال بعد
تو پیشواز میری 😡😡😡
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو 🌈
#قسمت_چهل_هفتم🌱
بالا و رفت!
آخیشے گفتم،با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ،جدے رو بہ روم،رو
نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد،نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:سلام
هانیہ خوبے؟
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:سلام ممنون تو خوبے؟
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:قوربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:امین اومد من برم!
دیگہ برام مهم نبود،دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد،فقط رد زخم حماقتم بودن،ازش خداحافظے
ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ!
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان!
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم.
با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد!
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ
خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟
#نویسنده :لیلا سلطانی🌺
@shohda_shadat✨🥀
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
همه مسافرها در حال سوار شدن بودن.مدافعانی که ازهمسر و فرزاندانشان بخاطر اعتقادی والا میگذشتند
.پدرانی را می دیدم که دل از فرزند کوچکشان میبریدند و فرزندانی را دیدم که درآغوش مادر اشک میریختند و همسرانی که سعی میکردند لبخند بزنند تا همسرشان را با خیالی آسوده راهی کنند ,هرچند عمیقا در قلبشان ترس برنگشتن عشقشان را داشتند.
ترسی که ان لحظه به جان من هم افتاده بود و باعث شده بود همه تن چشم شوم و رفتار و حرکات کیان را تا لحظه اخر ببینم و بخاطر بسپارم رنگ نگاه و لبخندش را.
چشم دوخته بودم به کیانی که در آغوش مادر جای گرفته بود و از مادرش میخواست دعاکند که هرچه خیراست برایش اتفاق بیفتد.
مردانه به آغوش پدر رفت و از او بخاطر زحماتش تشکر کرد و حلالیت طلبید.
به آغوش برادرش رفت و مادر و خواهرش را به او سپرد و خواست که جای خالی اش را برای انها پرکند.
زهرا را به آغوش کشید و قربان صدقه دردانه خواهرش رفت و التماس کرد که بی قراری نکند و اشک نریزد تا با خیال آسوده راهی شود.
از خانم جون بخاطر آمدنش تشکر کرد و از اوهم خواست تا برایش دعای عاقبت به خیری کند و در آخر روبه روی من ایستاد.
متوجه شدم که همگی خودشان را حرف زدن مشغول کردند تا ما معذب نشویم.
کیان درحالی که لبخند برلب داشت و نگاهش به انگشتر بود گفت:
_خب دیگه وقت خداحافظیه.امیدوارم اگر تو این مدت حرفی یا رفتاری داشتم که ناراحتتون کرده حلالم کنید.
من سر قولی که قبلا بهتون دادم هستم شما هم سر قولی که الان به من دادید باشید.هوای زهرا رو داشته باشید.
دلم میخواست این انگشتر رو به خودتون بدم تا دستتون کنید تا خدا همیشه مواظبتون باشه ولی میدونم قبول نمیکنید پس لطفا همیشه واسه خودتون آیت الکرسی بخونید من هم میخونم براتون.
روژان خانوم حلالم کنید.خدانگهدار.
_به امیددیدار
با همه خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد.
زهرا در آغوشم اشک ریخت و من دلداری اش دادم و بخاطر قولی که به کیان دادم مقابل نگاهش نه اشک ریختم و نه بغض کردم فقط تا لحظه ای که از جلو چشمانم دور شود نگاهش کرد..
کیان در برابر دیدگانم محو شد و من هنوز چشم به راه دوخته بودم .
با صدای زهرا به او نگاه کردم
_روژان هنوز نرفته دلتنگشم چطوری 3 ماه دوریش رو تحمل کنم,دق میکنم
_این روزها هم میگذره عزیزم.مگه من مردم که تو دق کنی خوشگله
_خدانکنه
خانم جون صدایم زد
_روژان جان
به سمتش چرخیدم
_جانم خانجون
_بهتره بریم عزیزم
ثریا جون اشکهایش را پاک کرد و به خانم جون گفت:
_کجا حاج خانوم ؟بفرمایید بریم خونه
_ممنونم دخترم ولی بهتره بریم
ان شاءالله بهتون سر میزنم شماهم حتما با زهراجون تشریف بیارید خوش حال میشم.
_چشم حاج خانوم حتما مزاحمتون میشیم
_رحمتید مادر.ان شاءالله پسر دسته گلتون هم به سلامتی برگردند
خانم جون من را مخاطب قرارداد
_بریم گلکم
_بریم خانجون
دست زهرا را گرفتم
_زهرا جونم شماره ام رو که داری هرموقع کاری داشتی یا دلت گرفته بود زنگ بزن حتما میام پیشت .آدرس خونه خانجون و خونه خودمون رو میفرستم واست حتما بیا .نبینم غصه بخوریا
تا وقتی داداشت برگرده قول میدم تنهات نزارم.
اشکهایش را پاک کردم و او را به آغوش کشیدم
_زهرا جونم مثل خواهر دوستت دارم پس قول بده دیگه اشک نریزی
_روژان دوستت دارم .از خدا ممنونم که با تو آشنا شدم .ممنونم که امروز اومدی.چشم دیگه گریه نمیکنم .تو هم قول بده بهم سر بزنی
_چشم حتما
به سمت ثریا جون و حسین آقا رفتم
_ان شاءالله آقای شمس به سلامتی برمیگردند.با اجازه اتون من میرم
اقای شمس نگاهی پدرانه به من کرد
_ممنونم دخترم که امروز زهرا رو تنها نگذاشتی و کنارش بودی.برو باباجان به سلامت
لبخندی زدم
_خواهش میکنم وظیفه بود.خدانگهدارتون
ثریا جون بغلم کرد
_خیلی خوش حالم که دیدمت عزیزم.کیانم از شما خیلی برام گفته بود.حتما به ما سر بزن خوشحال میشم بیشتر ببینمت
در حالی که از خجالت گونه هایم رنگ گرفته بود از او جدا شدم
_استاد شمس به من لطف دارند.چشم خانم شمس مزاحمتون میشم
_دوست دارم از این به بعد بهم بگی ثریا یا خاله
_چشم خاله جون.
_قربونت برم.برو عزیزم حاج خانوم رو زیادی سرپا نگه داشتیم.
_با اجازه اتون.
به برادر کوچکتر کیان نگاه کوتاهی کردم
_با اجازه اتون خدا نگهدار
ثریاجون رو به من گفت:
_دخترم اگه وسیله نیست کمیل جان شما رو برسونه
لبخندی زدم
_ممنونم خاله جون وسیله هست با اجازه تون خدانگهدار
&ادامه دارد...
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_چهل_هفتم
طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخلاق بقيه اش هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛ اما اين بحثها و حرفها تمومي نداشت.
بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، اين فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم:
دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه؟
خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد!
يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟چند لحظه مکث کردم،گفتن چنين حرفهايي برام سخت
بود؛ اما صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي همفکر نمي کنم. نه
فکر مي کنم، نه...
بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد!
شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود!
نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه...چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران مي کنيد.
ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد.يهو زد زير خنده انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنيد؟
انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره.
خواهش مي کنم تمومش کنيد...
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_چهل_هفتم
گريه مي كردم. به بيمارستان كه رسيديم پياده شدم و با گريه وارد بخش شدم به پرستاري كه اون جا بود گفتم:
- خانوم، خانوم حالش بده. تو رو خدا بيايد حالش بده.
- آروم باش عزيزم!
فريادي كشيدم.
- خانوم اون داره مي ميره! شما حرف از آرومي مي زنيد؟
با فرياد من دكتري جلو اومد كه بدون اون كه نگاهش كنم كتشو گرفتم و اونو به طرف ماشين بردم. در عقب رو باز كردم. دكتر با ديدن
آراسب كه خونين عقب افتاده بود چيزي گفت كه نفهميدم، فقط به آراسب نگاه مي كردم كه صورتش از خون سرخ شده بود. اونو روي
برانكار گذاشتند. بي صدا همراه برانكار مي رفتم كه دستي اجازه جلو رفتن رو به من نداد. خيسي اشكو بار ديگه روي گونه ام احساس
كردم. ديگه توان ايستادن نداشتم. نگاهي به پرستار كردم كه دهنش تكون مي خورد اما صداشو نمي شنيدم. منو به كنار صندلي برد و روي
اون نشوند. چيزي گفت و دوان دوان دور شد كه نگاهمو باز به طرف دري كه آراسب در اون بود برگردوندم. دستمو به طرف گردنبند
بردم و چشمامو بستم
چشمام بسته بود و دستم هنوز زير روسري و در حال لمس كردن گردنبند بود. دعايي زير لب زمزمه مي كردم. صورت خونين آراسب از
جلو چشمام دور نمي شد. دستام مي لرزيد لرزشي كه از ديدن آراسب در اون حال به من دست داده بود. باز هم اشك روي گونه ام سرازير
شد كه با شنيدن قدم هايي كه نزديك مي شدند چشمامو باز كردم. نگاهم به آرسام افتاد و باز اشكام سرازير شد. آرسام با ديدنم تعجب
كرد.
- آيه خانوم!
با آوردن اسمم زن و مردي كه كنارش ايستاده بودند نگاهشون رو به من دوختند. چشمان زن مثل ابر بهار مي باريد و در آغوش مرد قرار
گرفته بود. من هم آغوش گرم مي خواستم. آغوش عزيز رو مي خواستم. آرسام به من كه خيره نگاهش مي كردم نزديك شد و جلوي پام
نشست. هنوز دستم زير روسريم بود و پلاكمو لمس مي كردم. نگاهمو به آرسام دوختم. چشماش قرمز بود.
- آيه خانوم چي شده شما مي دونيد؟!
نگاهش كردم، نمي دونم توي صورتش دنبال چي مي گشتم. دنبال يك آشنا! دنبال يك چيز مشترك! اما چي بود نمي دونستم! فقط مي
دونستم كه دارم دنبالش مي گردم. آرسام كلافه دستي توي موهاش كشيد و عصبي گفت:
- آيه خانوم چه بلايي سر آراسب اومده؟!
با آوردن اسم آراسب چانه ام لرزيد. تنم لرزيد باز هم اشكام سرازير شد. صورت خونين آراسب جلوي چشمام قرار گرفت.
- آراسب ... آراسب رو داشتن مي زدند. اون، اون فقط ناله مي كرد. اونو داشتن مي كشتن. داشت از سرش خون مي ريخت.
#ادامه_دارد....