eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ _خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد با دیدݧ مـݧ تعجب کرد:إ سلام زنداداش اینجایے تو❓ بہ سلام خانم.ساعت خواب❓ واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ _با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید علے پیش بابا رضا نشستہ بود از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود _لباس هاش رو تخت بود کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم _با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم علے بود اسماء تنها اومدے بالا❓چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام❓ آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے❓ الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ، قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ اسماء خوانواده ے تو چے❓ خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام راضے بودم اما ازتہ دل ، جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد پس بابا رضا بهش گفتہ بود _با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد _دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشو حرکت کرد خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد بعد هم فاطمہ و بابا رضا همہ نشستـݧ _علے پرسید:إ پس ماما کو❓ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست غذا هارو کشیدم بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ. . _ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم بعد از دومیـݧ بوق گوشے برداشت الو الو سلام داداش بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر❓یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم و گفتم.خوبے داداش ، زهرا خوبہ❓ الحمدوللہ _داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے❓ گفتم اسماء جاݧ گفتے❓ آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ، پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم . _ساعت بہ سرعت میگذشت باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود ساعت ۷ و ربع بود. علے پاییـݧ پیش مامانش بود تو آیینہ خودم ونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم ساعت ۷ و نیم شد _علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے دیره پاشو. @shohda_shadat🌹
بسم رب الصابرین با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍 پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم دیدم بازم چشماش اشک آلوده زیر چشماش گود افتاده بود بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون پدر پریا:بله بفرمایید مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد همه صلوات فرستادن ایول به خودم 👏👏👏 یه قدم بهش نزدیک شدم هورا 🙈🙈🙈 از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢 نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود! _چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟ _چرا می خورم _داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟ _نه نه! خیلی گرسنم نیست بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت: _گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه... و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت: _برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم. انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد. _چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟ زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _نه خوبم _جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب. _خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی _چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟ نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد. _چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم _چرا؟ _چون می ترسم _از چی؟ نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی... _قول میدی که عصبی نشی؟ _پیش پیش قول بدم؟ _آخه احتمالش زیاده _سعیمو می کنم _ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد: _ما داریم بچه دار میشیم! چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن: _اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ @shohda_shadat 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞 ❤️ ❤️ _خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد با دیدݧ مـݧ تعجب کرد:إ سلام زنداداش اینجایے تو❓ بہ سلام خانم.ساعت خواب❓ واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ _با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید علے پیش بابا رضا نشستہ بود از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود _لباس هاش رو تخت بود کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم _با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم علے بود اسماء تنها اومدے بالا❓چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام❓ آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے❓ الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ، قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ اسماء خوانواده ے تو چے❓ خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام راضے بودم اما ازتہ دل ، جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد پس بابا رضا بهش گفتہ بود _با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد _دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشو حرکت کرد خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد بعد هم فاطمہ و بابا رضا همہ نشستـݧ _علے پرسید:إ پس ماما کو❓ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست غذا هارو کشیدم بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ. . _ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم بعد از دومیـݧ بوق گوشے برداشت الو الو سلام داداش بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر❓یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم و گفتم.خوبے داداش ، زهرا خوبہ❓ الحمدوللہ _داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے❓ گفتم اسماء جاݧ گفتے❓ آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ، پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم . _ساعت بہ سرعت میگذشت باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود ساعت ۷ و ربع بود. علے پاییـݧ پیش مامانش بود تو آیینہ خودم ونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم ساعت ۷ و نیم شد _علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے دیره پاشو. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
بسم رب الشهدا ؟ تو فرودگاه تهران به زمین نشستیم وقتی از پله برقی اومدیم پایین هیچ کس نیومده بود استقبالمون -وا فرحناز چرا هیچکس نیومده ؟ فرحناز:حالا بیا بریم برات میگم -فرحناز توروخدا بگو ببینم چی شده ؟ فرحناز -رقیه دیشب حسنا زنگ زد بهم دیروز ظهر قلب مادرت درد میگره -فرحناز توروخدا مامانم چش شده فرحناز: آروم باش خواهرم امتحانات سخته اما محکم باش -نگو که مامانم رفته پیش بابام 😭😭😭 فرحناز:حسنا میگفت تا برسونش بیمارستان ایست قلبی کرده و الان فقط منتظر توهستن همه زائرای امام حسین از فرودگاه همسراشون میان دنبالشون برای من نه تنها همسرم نبود داغدار مادرمم بودم با حضورم هماهنگ شد مادرم تا عصر به خاک سپرده بشه مامانم تنهام گذاشتی چرا سلام منو به بابا برسون خم شدم پیشانیشو بوسیدم اشکی نبودتا بریزم فولاد آب دیده شده بودم اخ که چه تنهاشدم 😖سید کجایی که الان تو این وضعیت ارومم کنی حسین داداشی کجایی ،کجایی که ببینی کمرم شکست کجایی که ببینی خواهرت تو اوج جوونی پیر شده کجایین که رقیه دیگه داره کم میاره😭 نویسنده بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است . دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت: _از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه. از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم. روی صندلی نشستم کمی که گذشت زهرا هم پیشم نشست و گفت: _روژان جون ناراحت نشو .سیمین کلا اخلاقش اینجوریه میخوام یه چیزی بگم نمیدونم گفتنش درسته یانه. راستش سیمین دوسالی از کیان کوچیکتره .بچه که بودن بابا همیشه میگفت سیمین عروس خودمه .سیمین هم با همین باور بزرگ شد . سیمین هجده سالش که بود واسش خواستگار اومد .بابا به کیان اصرارداشت که اجازه بدن پا پیش بزارن ولی کیان میگفت من سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .سیمین هم بخاطر کیان خواستگارش رو رد کرد و از اون به بعد به بهانه های مختلف خواستگاراش رو رد میکرد به امید اینکه کیان بره خواستگاریش. از این طرف هم کیان در برابر اصرارهای بابا همش بهونه میاورد و از بابا میخواست به عمه بگه که کیان سیمین رو مثل خواهرش میدونه و اگه خواستگار خوب داره ازدواج کنه و آخرش هم وقتی دید کسی به عمه نمیگه خودش رفت سراغ سیمین . بهش گفت نه تنها قصد ازدواج نداره بلکه اصلا نمیتونه به اون به چشم همسر آینده اش نگاه کنه. سیمین هم درجواب حرف های کیان گفته بود که چون دوسش داره پس منتظرش می مونه تا وقتی که به اون علاقه پیدا کنه .کیان هم وقتی دید هرچی میگی فایده نداره .کلا بی خیالش شد و تو خونه هم اتمام حجت کرد که دیگه کسی در مورد ازدواج اون و سیمین حرف نزنند و هرموقع خودش خواست ازدواج کنه به همه میگه . واسه همینه که سیمین هردختری رو که از خودش بهتره میبینه سعی میکنه تحقیرش کنه .الان از حس حسادتشه که اینجوری بهت گفت جون من از حرفش ناراحت نشو _مهم نیست .زهرا جون فکرکنم بهتره من برم نگاهی به سیمین که با اخم به من نگاه میکرد انداختم و ادامه دادم _اومدنم اشتباه بود .نمیخواستم باعث ناراحتی کسی بشم. _اصلا حرفشم نزن .کجا بری من و تو باید بریم آش بدیم به همسایه ها تا برای اومدن داداش کیانم دعای خیر کنند. مگه میزارم بری .اصلا کی میخواد جواب داداش کیانمو بده .مهم تیست بقیه چی میگن مهم اینه داداشم واسه اولین بار عاشق شده گونه هایم رنگ گرفت و با خجالت با ناخنهایم بازی کردم زهرا دستم راگرفت وگفت _پاشو عزیزم بریم آش ها رو پخش کنیم . _باشه بریم بدون توجه به نگاههای مملوء از غرور فروغ و اخم های سیمین همراه با زهرا کاسه های آشی که خاله ثریا روی میز میگذاشت را تزیین میکردم و در دل دعا میکردم کیان به سلامت از این سفر پر از خطر برگردد . صدای زنگ گوشی به گوش می رسید اول توجهی نکردم ولی بعد با صدای ذوق زده زهرا به او نگاه کردم در حالی که چشمانش از خوشحالی همچون چلچراغ میدرخشید به من چشم دوخت... &ادامه دارد...
🌈🌿❤️ ☂🎁🎆 اين پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود. تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده خيلي خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تاييد مي کنه؛ اما در اوج شادي يهو دلم گرفت. گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ايران؛ ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بي اختيار از چشم هام پايين اومد. وقتي مريم عروس شد و با چشم هاي پر اشک گفت با اجازه پدرم بله هيچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نيومد، هر دومون گريه کرديم از داغ سکوت پدر. از اون به بعد هر وقت شهيد گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست مي کشيدم و مي گفتم: بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، اين پدره که دست دخترش رو توي دست دامادمي گذاره، تو که نيستي تا دستم رو بگيري! تو که نيستي تا من جواب تاييد رو از زبونت بشنوم؛ حداقل قبل عروسيم برگرد؛ حتي يه تيکه استخون يا يه تيکه پالک! هيچي نمي خوام،فقط برگرد، گوشي توي دستم ساعت ها، فقط گريه مي کردم . بالاخره زنگ زدم . بعد از سلام و احوال پرسي ماجراي خواستگاري يان دايسون رومطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت .اول فکر کردم، تماس قطع شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي کنه. بالاخره سکوت رو شکست: زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي، همه چيزت رو تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي بغض دوباره راه گلوش رو بست حدود ۴۰ شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد، گفت به زينبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميذارم، توکل بر خدا مبارکه گريه امان هر دومون رو بريد زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛مبارکه ان شاالله، ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد تمام پهناي صورتم اشک بود. همون شب با يان تماس گرفتم و همه چيز رو براش تعريف کردم؛ فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن. توي اولين فرصت، اومديم ايران، پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن مراسم سادهاي که ماه عسلش سفر ۴۰ روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود. هيچ وقت به کسي نگفته بودم؛ اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توي فکه تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش مي گرفت. . نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد
☂🌸 خدا نكنه، مي خواي زن دايي منو بكشه! آراسب خنده اي كرد. - همه چي رو گفتي، اين كه كي مرخص مي شم رو نگفتي؟ فرزام خواست حرفي بزنه كه آرسام وارد اتاق شد. بوي تلخ شكلات توي اتاق پيچيد. با بو كشيدن عطر شكلات لبخندي روي لبم ظاهر شد، كه داد آراسب بالا رفت. - مگه من نگفتم نرو تو اتاقم! آرسام خنده اي كرد و رو به روي من ايستاد. بي توجه به داد آراسب لبخندي زد. - خوبيد آيه خانوم؟ با دهاني باز نگاهش كردم. اين چقدر مهربون شده بود! - من يك معذرت خواهي به شما بدهكارم ببخشيد كه داد زدم. خواستم چيزي بگم كه باز داد آراسب بالا رفت. - مگه با تو نيستم براي من خوش و بش مي كنه! آرسام بي توجه به آراسب به طرف فرزام رفت و دستشو گرفت كه فرزام گفت: - اوه اوه، چه دوشي هم گرفتي با عطر! - آرســـــام فقط ببينم عطرم تموم شده من مي دونم و تو. آرسام با لبخندي به طرف آراسب برگشت. - خوبي داداش كوچيكه؟ بهتري حالا؟ آراسب اخمي كرد. - چه بلايي سر ... - دوش گرفتم باهاش. جون تو هر جا گشتم اين مارك عطر رو پيدا نكردم! اون روزي رو يادم اومد كه چطور اون عطر نازنينم رو شكوندي بيشتر لجم گرفت. نفس عميقي كشيد و لبخند بدجنسي زد. - نفهميدم چقدر عطر رو خودم خالي كردم. فرزام خنديد و به آراسب نگاه كرد و گفت: - دمت گرم. كي شكونديش؟! آراسب لبخندي زد. - همون روز كه رفته بوديم بيرون. - اي ول بابا. اين قدر بدم ميومد از بوي عطرش. سردرد مي گرفتم. - دقيقاً، منم بدم ميومد. آرسام كه حرصي شده بود مشتي به دست باندپچي شده آراسب زد كه دادش به هوا رفت و شروع كردند سر به سر هم گذاشتن. اين ميون فرزام نصيحت پزشكي مي كرد و آرسام هم از حرص جايي كه آراسب ضربه ديده بود رو مورد هدف قرار مي داد و ضربه مي زد. آراسب هم با خنده گند كاري هايي كه كرده بود رو مي گفت. از خنده روي مبل نشستم. عين بچه دبستاني ها به جون هم افتاده بودند. با وارد شدن پرستار و ديدن اون ها، با تعجب ايستاد و نگاهشون كرد. - آقاي دكتر؟! هر سه دست از سر به سر گذاشتن هم برداشتند و نگاهشون به پرستار كه با تعجب خيره نگاهشون مي كرد جلب شد. فرزام سيخ ايستاد. - بله؟ - گفتن كه اتاق عمل ... فرزام وسط حرفش پريد و سرشو تكون داد و هر دو با عجله از اتاق خارج شدند. آرسام ساك ورزشي رو به طرف آراسب پرت كرد. - برو زود لباساي مثل آدميزاد بپوش از اين بيمارستان بريم بيرون. - يعني مرخصم ديگه؟ - پ نه پ! مي خواي وسايلت رو بيارم همين جا باشي؟ تو از من هم سالم تري! آراسب از تخت پايين پريد كه من با تعجب نگاهش كردم. دهنم باز موند! ولي با اخمي كه كرد نشون مي داد كه هنوز درد داره و سالم سالم هم نيست. شانه اي بالا انداختم كه وارد دستشويي شد. به طرف آرسام برگشتم كه نگاهم مي كرد. - حال متهم چطوره؟ اخمي كردم و نگاهمو ازش گرفتم. - خيلي دوست داريد منو متهم كنيد ديگه! آرسام خنده اي كرد كه دوست داشتم همين حالا از اتاق بندازمش بيرون. رو آب بخندي، انگار اين و داداشش قرص خنده خوردن! ديگه حرفي بين ما زده نشد. ولي لبخند هنوز روي لباش بود. با بيرون اومدن آراسب ايستادم و جلوتر از اون ها از اتاق خارج شدم كه صداي پچ پچ اون دو تا رو از پشت سرم مي شنيدم. ولي بي توجه به حرف هاشون جلوتر راه مي رفتم. بعد از پرداخت كردن حساب بيمارستان از اون جا خارج شديم. آرسام به طرف ماشيني كه اون شب آراسب رو به بيمارستان آورده بودم رفت و در اون رو باز كرد. آراسب با ديدن ماشينش لبخند شادي زد و آرسام رو به كناري پرت كرد. - چي كار مي كني ديوونه؟ آراسب اخمي كرد. - ماشين خودمه! خودم رانندگي مي كنم. - برو بابا تو مثلاً مريضي ضربه ديدي! - همين چند دقيقه پيش كي بود گفت از من هم سالم تري؟ - برو بچه من هنوز مي خوام زندگي كنم. ....