#تمرکز_فکر
➕ راه اصلی مبارزه با #افکار_منفی دوچیز است:
🔹کلاً نسبت به آن #بی_تفاوت باشیم و از بودنش حرص نخوریم که هرچه بیشتر حرص بخوریم و بدان #توجه کنیم بیشتر در قلب #فرو میرود.
🔹با عمل صالح و ذکر خدا و اولیائش، خودمان را #نورانی کنیم تا راه این خطورات بسته شود
💡 انرژی
❣ تو کودک درون من،
جهانم را خواهی ساخت،
پس در آغوشت می گیرم
تا تمام تشویش ها را از یاد ببری… 💟
💐 با تو خوب سخن می گویم
و جهانی با نور عشق و محبت برایت می سازم
تا بدانی زندگی زیباست...😘
@shogda_shadat
#کارگاه_انصاف ۱۸
" بر خدا وارد شوید، درحالیکه مظلومید، نه ظالم ... "
▪️این جمله، به چه معناست؟
بگذاریم هرچه میخواهند بر ما ظلم کنند و ما خاموش باشیم؟
#استاد_شجاعی 🎤
@shohda_shadat
#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت3
روی مبل توی سالن دراز کشیده بودم قاب نقاشی روی دیوار را تجزیه و تحلیل می کردم.
درباز شد اما کسی را نمی دیدم فقط کافی بود چشمانم دوتا پا برای فرار پیدا کنند ؛با صدای جیغ از سرجایم پریدم .
سارا بود ! انقدری برایم عزیز بود که حتی خانواده ام هم باورشان شده بود که او خواهر من است.
مادر برای خداحافظی دست کلید خانه را سپرده بود به سارا اوهم از خدا خواسته ابزارش کرده بود برای ازار و اذیت من.
_تو ادم نمیشی نه؟
با لحن بچگانه ای گفت :اخی ترسیدی؟؟
یک لحظه از اعصبانیت کنترلم را از دست دادم، لیوان اب روی میز را کامل ریختم روی صورتش ؛وقتی به خودم امدم کار از کار گذشته بود.
دلم به حالش سوخت اما باید یک جوری این اذیت ها جبران می شد .
مگر نه؟؟؟
اصلا دوست نداشتم درمورد گروهی که قرار بود اخر شب عضوش شوم صحبتی بکنم به هردری میزدم که فراموشش کند.
سارا عاشق فیلم دیدن بود به قول معروف خواستم خر اش کنم لب تابم را اوردم تنها انتخاب او فیلم های خارجی بود بلا اجبار من هم نگاه می کردم.
برای شام پیشنهاد بیرون رفتن داد ابرو هایم را بالا انداختم ،بله مرغ اش فقط یک پا داشت و حالا من بودم و لباسهایم ساعت ده شب بود که راه افتادیم
پارک خیلی شلوغ بود مسافر های نوروزی چادر زده بودند سارا را فرستادم برای شام چیزی بگیرد خودم هم لب ساحل قدم میزدم ،حس کردم چیزی درون جیبم می لرزد.
سارا گوشی اش را جا گذاشته بود اسم و شماره اش برایم نا اشنا بود تا به حال کسی را به اسم گُلی توی گوشی اش ندیده بودم .
عادت نداشتم به حریم شخصی کسی نزدیک شوم حتی اگر بهترین رفیقم باشد اما برخلاف انتظار من بازهم تماس گرفت .
رمز گوشی اش اثر انگشت من بود این موضوع برای من هم صدق میکرد اما هیچ چتی به اسم گلی پیدا نکردم.
چه کسی می توانست باشد؟
#نویسنده: ف .ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد
@shohda_shadat
#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت4
برای بار چهارم که زنگ زد برداشتم ، زبانم بند امده بود پسر بود!
نمیخواستم باور کنم که وجود یک پسر را در زندگی اش از من پنهان کرده است .
به هرحال خودم را جمع کردم.
_سلام سارا، حالت چطوره؟
_سلام خوبم تو خوبی؟
_خداروشکر:) با دوستت درمورد من حرف زدی؟ برنامه ی امشب اوکیه ؟_اره اره ، خیالت راحت
_پس ساعت ۱۲ توی گروه میبینمت .بای
اصلا متوجه تفاوت صدای منو سارا
نشده بود؛ بغض گلویم را می فشرد ریز ریز اشک می ریختم
پسر نمیکت بغلی به کنایه گفت : چیشد ولت کرد؟؟
ثانیه ها را میشمردم که سارا برسد روی ماسه های دریا نشستم .
سر از برنامه شان در نمی اوردم اصرار ان پسر برای وجود من توی گروه را نمیتوانستم درک کنم.
دستی روی چشمانم نشست .
گرمای دستانش برایم اشنا بود دلم نیامد سرش داد بزنم
به ارامی گفتم: دستانت را بردار و رو به رویم بشین .
_چشم دلبر ابجی
جعبه ی پیتزا را گذاشتم بغل دست خودم و به چشمانش زل زدم بدون هیچ سوال و ابهامی گفتم :
گُلی زنگ زد کارت داشت.
نهایت تعجب را می شد از لرزش دستانش دید
بغضم شکست
قطره های اشکم دستانش را گرم می کرد.
تکه تکه گفت میخواستم اخر شبی خودم همه چیز را بگویم .
_دوست پسرته؟
_نه بوسه نهههه...
_حتما خودش همینجوری از توی گوشی تو سر دراورده؟؟
_گفتم که نه ، اسمش مهدیار است پسر یکی از فامیل های دور پدری ام
همسن و سال خودمان است
اخر هفته که دعوت بودیم خانه ی مادر بزرگم برای اولین بار بعداز پنج سال دیدمش
خیلی عوض شده بود یه کم که بیشتر حرف زدیم صدایم زد
ابجی !
حرفش به اینجا که رسید پریدم وسط حرفش و گفتم
نکند تو هم تشنه ی محبت ابجی گفتن او بودی؟؟
من که هر روز انقدر اجی اجی میکنم که خودت دعوایم می کنی یا شاید هم دیگر من تکراری و قدیمی شده ام؟؟
_بوسه یک بار دیگر این حرف ات را تکرار کن تا ببینی حلوای خواهرت چه مزه ای است.
#نویسنده: ف .ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد
@shohda_shadat❤️