🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی و پنجم
+شایان خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟
_ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . من تا یک ساعت و نیم دیگه میام .
+ممنون خدافظ
_خدافظ
تلفن را قطع میکنم و رو به شایان میگویم
+ بیا بریم بالا تو اتاق خاله سوگل بخواب .
سریع بلند میشود و همراه من می آید . وارد اتاق میشویم . شایان خودش را روی تخت می اندازد و با ذوق میگوید
_آخیش چه تخت نرمیه
آرام میخندم
+خب حالا بخواب
با تعجب میگوید
_خاله !
+بله
_من که همینطوری خوابم نمیبره باید برام قصه بگی
ابرو بالا می اندازم
+ولی من که قصه بلد نیستم
لبخند میزند و بلند میشود از کنار کمد کیف زرد رنگی را بر میدارد که روی آن عکس زنبور دارد . با لبخند میگوید
_عیب نداره من کتاب قصه دارم از روی اون برام بخونید
کتاب کوچکی از داخل کیفش بیرون می آورد . دوباره داراز میکشد و کتاب را به دست من میدهد . با کنجکاوی میگوید
_خاله یه سوال بپرسم ؟
+بپرس عزیزم
_من به شما نا محرمم
با خنده میگویم
+نه خاله الان نه ولی وقتی بزرگ بشی نامحرم من میشی
_پس چرا جلوی من روسری سر کردین ؟
نگاهی بع روسری ام میکنم
+اینو بخاطر تو سر نکردم چون با روسزی راحتم گزاشتم رو سرم بمونه
_آها . پس حالا قصه رو بخونید
شروع به خواندن کتاب میکنم . به نیمه های داستان که میرسم شایان خوابش میبرد . آرام پیشانی اش را میبوسم و پتو را رویش میکشم .
از اتاق خارج میشوم و به سمت راه پله میروم . بین راه نگاهم به اتاق سجاد می افتد . آدم فضولی نیستم اما یک حسی بشدت مرا وسوسه میکند تا وارد اتاق سجاد بشوم . دو دل هستم . به خودم نهیب میزنم و به حسم اعتنا نمیکنم .
سریع از پله ها پایین میروم . ۱۰ دقیقه ای خودم را مشغول میکنم که دوباره آن حس به سرا غم می آید اما اینبار قوی تر از قبل .
🌿🌸🌿
《اگر در دیده ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی》
وحشی بافقی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿
@shohda_shadat
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
[🍃🌹زیـارتـنـامـہے شــہـــدا🌹🍃]
بخوانیم باهـم...
بہ نیت تمام شہدا💛🌱
#السلامعلیڪیاأباصالحالمہدے✋🏻
🌹 #زندگی_به_سبک_مهدی (۲۶) 🌹
استادی شهید محمد مهدی توی دانشگاه هم حکایت خودش را داشت، معمولا کلاس های ایشون چندتا ویژگی داشت، خیلی پر بار بود، کاملا شاد و آزاد بود البته شهید، قدرت خاصی برای کنترل کلاس داشت یعنی جمع بین قدرت علمی و علاقمندی بچه ها، یکی از شاگردانش میگه: اولین باری که با شهید لطفی برخورد داشتم سر کلاس دانشکده بود. یادمه چقدر خوش برخورد بود و با آرامش با بچه ها صحبت می کرد و به حرف هاشون گوش می داد. درس رو که میخواست شروع کنه اولین جمله ای که با اون خط زیباش روی تخته نوشت و درباره اش صحبت کرد این عبارت بود : «إنّ الحیاة عقیدة و جهاد»؛ حیات یعنی داشتن یک عقیده و در راه آن عقیده جهاد کردن.
واقعا حقیقت این عبارت رو خود شهید لطفی عمل کرد. برای عقیده ای که داشت جنگید و آخر هم خدا اجر جهاد رو به ایشان تفضل فرمود.
یکی از خصوصیات همیشگی مهدی توی کلاس هاش، برگزاری نظرسنجی درباره خودش در پایان کلاسهایش بود که حتی هنوز هم برخی از نظرات شاگردانش در اسنادش موجود است.
#شهید_راه_نابودی_اسرائیل
#شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر
🌹 @sh_mahdilotfi 🌹
✅ در زندگی دنبال کسانی
حرکت کنید که هر چه
به جنبه های خصوصی تر
زندگی ایشان نزدیک شوید
تجلی ایمان را بیشتر می بینید 🌞
#شهید_بهشتی
@shohda_shadat
4_6039826381662063648.mp3
9.33M
#شرح_دعای_ندبه ۲۶ ✨
▫️هر کدام از " أین " هایِ دعای ندبه، یک زنگ بیدارباش است؛
برای آنانکه قصدِ رسیدن به خیمهی امامشان را کردهاند!
✘ محال است بتوان در رکاب امام معصوم طاقت آورد و ایستاد اگر؛
این " أین " ها، در نَفْس تثبیت نشده و کنترل نفس انسان را بدست نگیرند!
▫️چگونه میتوان چنین اتفاقی را ممکن کرد؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_انصاریان
@shohda_shadat
" توصیه هایی به آقایان "
۱) به همسرت بگو : دوستت دارم!
۲) همسر تو كریستاله ! مواظب باش او را نشكنی
۳)تو باید تكیه گاه خوبی براش باشی
۴) از عشقت برای او هزینه كن ، نه فقط از ثروتت ؛
۵)زیبایی همسرت را ستایش كن ؛
۶)كارهایی كه از توانش بیرونه , به او واگذار نکن
۷)او گل خوشبوی بهاری است ، پژمرده اش نكن ؛
۸) انتظار نداشته باش همسرت مثل تو باشه ؛
۹) با بحث و جدل او را خسته نكن ؛
@shohda_shadat
16.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️نماهنگ بصیرتی و بسیار زیبای «رفیق شهیدم»❇️
🔸منم علی لندی، منم حسین فهمیده
یک دهههشتادی، که حاج قاسمُ دیده🔸
💠حتما این نماهنگ رو با بچهها ببینید
حتی اگه ۱۰ بار هم ببینید باز خیلی تأثیرگذاره و جذاب💠
🎤با نوای:
حاج ابوذر روحی
و۱۱۰ نفر از بچههای دهه هشتادی و دهه نودی
@shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی و ششم
از پله ها بالا میروم و نگاهم را به در میدوزم .
چند باری به سمت در میروم ولی باز میگردم .
برای بار آخر به در نزدیک میشوم .
دستم را روی دستگیره ی در میگزارم و آرام در را باز میکنم .
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم .
با دقت اتاق را برانداز میکنم .
رو به روی در میز تحریر قهوه ای رنگی قرار دارد .
روی آن کامپیوتر کوچکی است و کنار کامپیوتر هدفون یبز رنگی به چشم میخورد .
کنار میز تحریر کتابخانه ی بزرگی و در سمت چپ هم تخت جای گرفته است . سمت راست هم کمدی دیده میشود .
تمام سرویس چوپ قهوه ای سوخته هستند .
کاغذ دیواری های کردم با گل های قهوه ای درشت هم دیوار های اتاق را پوشانده اند .
برای یک لحظه عذاب وجدان به سراغم می آید .
میخواهم برگردم اما حالا که تا اینجا آمده ام دلم میخواهد کمی بیشتر جست و جو کنم .
به سمت میز تحریر میروم ، روی آن یک دفترچه یادداشت زرشکی و یک دفتر آجری رنگ نظرم را جلب میکند .
ابتدا دفترچه ی زرشکی رنگ را برمیدارم .
در هر صفحه حدیثی زیبا و با خط خوش نوشته شده است .
بعد از خواندن چند حدیث دفترچه را میبندم و سر جایش میگزارم .
به سراغ دفتر آجری رنگ میروم .
دفتر را باز میکنم .
در صفحه ی اول بزرگ نوشته شده است ( به نام آفریدگار نیکی و بدی ) .
ورق میزنم و به سراغ صفحات بعدی میروم .
در هر صفحه ۳ شعر تک بیتی یا دو بیتی نوشته شده و زیر آن تاریخ خورده است .
در یکی از صفحه ها شعر بلندی نوشته شده ولی بد خط و ناخواناست .
هر چه سعی میکنم نمیتوانم شعر را بخوانم .
سراغ صفحه ی بعد میروم .
یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند .
چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده است اما میتوانم شعر را بخوانم .
زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم
+عشق را باید که......
🌿🌸🌿
《کاش روزی برسد ، هر که به یارش برسد
دل سرما زده ی ما ، به بهارش برسد 》
ماهان یونسی
&ادامه دارد
@shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی و هفتم
یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند.
چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده اما میتوان شعر را خواند .
زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم
+عشق را باید که .....
کنجکاو تر از قبل میشوم .
یعنی منظورش از عشق چه نوع عشقیست ؟
به خودم نهیب میزنم
+هر عشقی که منظورشه به من ربطی نداره
برای فراموش کردن آن دفتر را میبندم و روی میز میگزارم .
به سمت کتابخانه میروم .
بالای کتابخانه چفیه ای وصل شده است . بی اختیار لبخند میزنم .
به قفسه ها نگاه میکنم .
در هر قفسه کتابی مرتبط با موضوع خاصی چیده شده است .
در یکی از قفسه ها کتاب ها کاملا مربوط به شهید مطهریست و در قفسه ای دیگر مرتبط با رهبر .
بین قفسه ها یکی از قفسه برایم جالب تر است . داخل آن قفسه پر از رمان های مختلف است .
به صورت رندوم یک کتاب را بیرون میکشم .
نام روی جلد را بلند میخوانم
+چشم هایش . باید کتاب جالبی باشه
صفحات را سریع ورق میزنم که چیزی از بین کتاب روی زمین میافتد .
خم میشوم و آن را از روی زمین بر میدارم .
عکس سجاد و پسری هم سن و سال خودش است که هر دو دست دور شانه یکدیگر انداخته اند . حتما یکی از دوستانش است .
دوباره لبخند میزنم .
عکس را بر میگردانم . پشت عکس نوشته ای است . وقتی نوشته را میخوانم لبخندم محو میشود .
پشت عکس نوشته شده است :
( سجاد رضایی و شهید محمد صادق محمدی )
پس سجاد دوست شهید هم دارد .
عکس را دوباره بین کتاب میگزارم و کتاب را سر جایش قرار میدهم .
نمیتوانم روی کتاب ها تمرکز کنم ، هنوز ذهنم درگیر آن شعر نصفه ای است که داخل دفتر روی میز خواندم .
دوباره میروم و دفتر را بر میدارم .
صفحه ی مورد نظر را باز میکنم و چند بار دیگر شعر نصفه را میخوانم .
شعر را به تازکی نوشته است زیرا تاریخ شعر قبلی برای یک هفته قبل است .
مشغول فکر کردن به شعر هستم که صدای خفیفی به گوشم میرسد .
متوجه نمیشوم که صدا چه می گوید .
گوش هایم را تیز میکنم .
قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود .
🌿🌸🌿
《ای که گفتی بی قراری های من بازیگریست
بی قرارم کرده ای اما دلت با دیگریست》
حسین دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿
@shohda_shadat