💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید رسول خلیلی از زبان مادرشان:
رسول 20/9/65 زمانی که پدرش در جبهه بود به دنیا آمد. ، ما تصمیم گرفته بودیم تا نام فرزندمان را اگر پسر بود؛ محمد رسول و اگر دختر بود؛ زهرا نامگذاری کنیم، اما شبی که رسول به دنیا آمد، مصادف بود با میلاد امام حسن عسگری(ع) وما هم نام او را در شناسنامه محمد حسن ثبت کردیم، اما به خاطر علاقه من به نام رسول ، رسول صدایش می کردیم.
من و پدرش همیشه سعی می کردیم تا عامل به انجام احکام و موازین دینی باشیم و نماز اول وقت و شرکت در نماز جمعه از جمله آنها بود تا فرزندانمان با دیدن رفتار و گفتارمان خودشان مقید به انجام فرایض دینی باشند و همین طور هم شد، رسول خودش موازین دینی را درک و رعایت می کرد.
قبل از اینکه بچه ها مدرسه بروند موقع خواب قبل از اینکه برایشان قصه بگویم، سوره های کوچک قرآن را می خواندم و می گفتم تکرار کنند و بعد داستان می گفتم، این روش باعث شد تا قبل از رفتن به مدرسه تمام سوره های کوچک قرآن را از حفظ باشند. البته هردو فرزندم چند جزء از قرآن کریم را حفظ بودند.
نماز و روزه اش را قبل از سن تکلیف ادا می کرد. زمانی که ماه مبارک رمضان با روزهای طولانی یا سال تحصیلی مصادف می شد گاهی برای سحری صدایش نمی کردیم تا روزه نگیرد، اما او تأکید می کرد که اگر بیدارش نکنیم ، بدون سحری روزه می گیرد.
زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، اگر نامحرمی در منزل مان بود، بدون اجازه و یاالله نگفتن وارد نمی شد و آن قدر صبر می کرد تا اجازه بدهند و وارد شود.
رسول سرش را پایین برده و گوش هایش را گرفته بود و قرآن را زمزمه می کرد،
یک بار با هم سوار تاکسی شدیم و راننده ترانه پخش می کرد ، دیدم رسول سرش را پایین برده و گوش هایش را گرفته و قرآن را زمزمه می کند، من هم به راننده تذکر دادم تا صدا را کم کند و او صدا را قطع کرد.
🔹یا جای من اینجاست یا جای تو
به مقام معظم رهبری از کودکی علاقه مند بود. دوران ابتدایی بود که قرار بود مقام معظم رهبری به شهر کرج بیایند و مردم هم همه شهر را چراغانی کرده بودند . یکی از معلمان رسول سر کلاس می گوید که این همه شعار می دهند و می گویند اسراف نکنید ، حالا خودشان این همه چراغانی کرده اند، اینها همه اسراف است. رسول معترض می شود و می گوید : رهبرمان می خواهد به دیدن ما بیاید، نه تنها چراغانی و قربانی می کنیم، بلکه باید خودمان را هم فدای رهبر کنیم . معلم رسول هم در جواب می گوید تو باز هم روی حرف من حرف زدی ؟ یا جای من اینجاست یا جای تو؟ که رسول می گوید که شما استادی و من بیرون می روم و آن موقع ها بعدازظهری بود و پدرش از بودن او در خانه متعجب می شود و با رسول می رود پیش مدیر مدرسه و مسئله حل می شود و دیگر معلم سرکلاس از این حرف ها نمی زند.
🔹یک نوجوان 13-12 ساله یک چنین آرزویی داشت.
رسول قبل از اینکه سنش به شرکت در کلاس های بسیج برسد، همراه برادرش در کلاس ها و برنامه های بسیج شرکت می کرد و هیجانات و انرژی خود را با کوهنوردی و شرکت در کلاس های نظامی تخلیه می کرد.
رسول در بسیج یک مربی داشت به نام آقا مرتضی که خیلی به رسول علاقه مند بود، یک بار رسول به ایشان حرفی زده بود و شرط کرده بود که صحبتی که می کند را برای پدر ، مادر و برادرش نقل نکند. گفته بود شما که آدم خیلی خوب و پاکی هستی دعا کن که من شهید شوم ، یک نوجوان 13-12 ساله یک چنین آرزویی داشت.
در حیاط منزل با گِل تانک و نفربر درست می کرد و در بوفه اش نگهداری می کرد و پوکه های فشنگ را جمع آوری می کرد خلاصه یک دکور جنگی درست و حسابی بای خودش ساخته بود.
🔹 الگوی شهید خلیلی چه کسی بود؟ آیا شهید خاصی را سرمشق زندگی خود قرار داده بود؟
از بچگی به شهدا علاقه داشت و زمان او با شهدای حزب الله لبنان مصادف شده بود و مرتب اخبار مربوط به آنها را دنبال می کرد. یک البومی هم از شهدای دفاع مقدس بای خودش تهیه کرده بود و دلنوشته های خودش را هم لابلای آنها می نوشت.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
نوشته ها و گفته های شهید آوینی را مطالعه می کرد. عکس شهید همت همیشه همراهش بود. به شهید حاج محسن دین شعاری که مربی تخریب بود علاقه مند بود و خوش هم در نهایت مربی تخریب شد.
هر هفته شب های جمعه با دوستانش به گلزار شهدای بهشت زهرا می رفت و بعد هم زیارت شاه عبدالعظیم حسنی(ع) و دعای کمیل را در آنجا می خواند و گاهی نماز صبحش را خانه بود و گاهی در حرم شاه عبدالعظیم می خواند و برمی گشت.
رنگ تهیه می کرد و به سراغ مزار شهدای گمنام یا شهدایی می رفت که خانواده ای ندارند تا سنگ قبرشان را عوض کند و با قلمو و رنگ، سنگ هایشان را رنگ می زد.
خدایا! می دانم کم کاری از من است
خدایا! می د انم که من بی توجهم
خدایا! می دانم که من بی همتم اما خود می گویی که به سمت من باز آیید آمده ام خدا...
کمکم کن تا از جسم دنیوی وفکر های مادی نجات یا بم به من هم مثل شهدا شیوه گذراندن
این دنیای فانی ومحل گذر را بیاموز به هم معرفت امام زمانم را عنایت کن.
دلنوشته های شهید خلیلی (حاج آقا پناهیان می گفت این دلنوشته ها نهج البلاغه رسول است به یکجایی وصل بوده که این حرف ها را می زده )
خبرنگار: مادر شهید دهقان و همسر شهید قربانی از تاثیر فرزند برومند شما بر روی فرزند و همسرشان می گفتند ،شهید خلیلی چه خصلتی داشت که این چنین روی جوان 20 ساله و24 ساله تاثیر گذار بوده؟
نمی دانم چه خصلتی در جوان من هست که جوان ها خیلی جذبش می شوند. وقتی شب های جمعه سرمزارش می روید ولوله است و اصلا خلوت نمی شود . می آیند با شهید درد دل می کنند و از حاجات شان می گویند از کربلا رفتن و خیلی زود حاجت می گیرند.
افراد زیادی هستند که می آیند و می گویند با دیدن عکس پسر شما و خواندن زندگی نامه او متحول شده ایم.
خیلی از افراد هستند، می آیند برایم تعریف می کنند که در خیابان با دیدن بنر و عکس شهید جذب او شده اند. سالگرد دوم شهید را که در مسجد گرفته بودیم ، یک مادر و دختر خیلی بدحجابی بودند که از اول تا آخر مجلس هم نشستند ، من تعجب کرده بودم چون اهالی محل و خانواده ام این تیپی نبودند ، مجلس تمام شد و مادر و دختر خودشان آمدند و با من صحبت کردند و گفتند ما به پسر شما خیلی علاقه داریم، گفتم چطور با او آشنا شدید؟ گفتن که با دیدن بنر شهید مادر دختر گفت که حتی خواب رسول را هم دیده است.
افراد زیادی این تیپی هستند که می آیند و می گویند با دیدن عکس پسر شما و خواندن زندگی نامه او متحول شده ایم. خیلی خواهرها می آیند تعریف می کنند که چادری نبودند و چادری شدند.
🔹 آقا رسول چگونه شما را آماده سفر به سوریه و حضور در میدان جهاد کرد؟
کلا جو خانه ما طوری بود که آمادگی شهادت را داشتم. من سال 60 یکی از شروط ازدواجم در زمان خواستگاری این بود که خواستگارم نسبت به جنگ نباید بی تفاوت باشد. باید برای دفاع آماده نبرد باشد. اینکه نسبت به دفاع از کشورش بی تفاوت باشد برای قابل قبول نبود. خدا را شکر همسرم پاسدار و انقلابی است. کلا عقیده من این بود و خودم را برای شهادت همسرم آماده کرده بودم. و به این باورم افتخار می کردم و هیچ وقت با رفتنش مخالفت نمی کردم. در 8 سال دفاع مقدس همسرم نزدیک به 70 ماه سابقه حضور در جبهه های جنگ را دارد.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
پسرم هم که به استخدام سپاه در آمد و در دانشگاه افسری امام حسین(ع) مشغول به تحصیل شد، اصلا کارش یک کار تخصصی نظامی بود ، همیشه کارش با خطر عجین بود. من همیشه می گفتم عمر دست خداست و از این مسئله نگرانی نداشتم. چطور پدرش کار حساس تخریب را 8 سال در میدان جنگ تجربه کرده بود و هیچ هم اتفاقی برایش نیافتاد چون عمرش به دنیا باقی بود. پسرم هم اگر عمرش باقی باشد ، زنده می ماند، اگرنه، اگر در میدان جهاد هم نباشد همین جا هم می میرد.
🔹همرزمان شهید خلیلی از رشادت ها ی او در میدان جهاد برای شما صحبت کرده اند؟
یکی از دوستانش تعریف می کرد ،" اولین بار که رسول آمد برای کار عملیاتی با همان لباس مشکی که تنش بود، همراه ما راهی خط مقدم شد. از آنجا که داعشی ها هم همیشه لباس مشکی می پوشند، گفتم، خودی ها شما را با داعشی ها اشتباه می گیرند و به طرف شما تیراندازی می کنند. در کل کسی که اولین بار وارد میان جنگی می شود ترس بر او مسلط می شود، اما رسول آن قدر شجاعانه وار شد و جنگید که من متعجب بودم.
نقل دیگری هست که می گویند یکی از فرماندهان سوری زخمی می شود و همه نیروها هم عقب نشینی می کنند و رسول می ماند و دوستش و فرمانده سوری که زخمی شده بود. دوستش از رسول می خواهد که به سمت دشمن آتش بگیرد تا او سوری را به عقب ببرد و برگردد. دوستش نقل می کند که "رسول می رود وسط جاده می نشیند در حالی که من پیش خودم فکر می کردم که الان می رود پشت درختی ، جایی پناه می گیرد نه اینکه وسط جاده شروع کند به آتش ریختن". دوستش تعریف می کند که "من تا رفتم و برگشتم یک ربع طول کشید ، گفتم این الان شهید شده، برگشتم دیدم نه همن طور وسط جاده مشغول است. به رسول گفتم بپر بالا برویم اما رسول گفت صبر کن اسلحه های روی زمین را بردارم حیف است. یکی یکی اسلحه ها را برمی داشت، می انداخت پشت ملشین که با اصرار من بالاخره سوار شد"
🔹 از شهادت شهید خلیلی بگویید چگونه مطلع شدید؟
خواهرم در نزدیکی ما ساکن است، دوستان رسول می آیند و به پسرخاله رسول اطلاع می دهند، خواهرم ساعت 10 شب بود که زنگ زد و از حال ما پرسید و گفت از رسول چه خبر؟ گفتم دیشب با رسول صحبت کردم حالش خوب بود و خلاصه متوجه می شود که ما بی خبریم و می گپوید روح الله آمد خانه بگو بیاید صادق کاری با او دارد و خداحافظی می کند.
روح الله آمد و خسته بود اما من مشکوک شده بودم و اصرار کردم که برو شاید اتفاقی برای رسول افتاده. رفت و ساعت 2 نیمه شب برگشت ، گفتم اگر برای رسول اتفاقی افتاده باشد، الان روح الله باید چشمانش قرمز شده باشد، نگاه کردم به چشمانش دیدم نه ، گفتم چه خبر؟ گفت خبری نبود اما خاله خیلی بی تاب بود. چشمان خاله قرمز بود هر چه اصرار کردم که خاله چی شده ؟ برای رسول اتفاقی افتاده گفت طوری نشده. خواهرم دیده بود که ما در جریان نیستیم و دیروقت است گفته بود که شب تا صبح بی تابی می کنند صبح اطلاع می دهم. ولی من دلم شور می زد. اتفاقا ساعت 11 یکی از همکارانش هم تماس گرفت و غیر مستقیم سؤال کرد و متوجه شد ما خبر نداریم حرفی نزد اما من خیلی مشکوک شده بودم و قرص خواب خوردم و خوابیدم،
بعد از نماز صبح گفتم اگر اتفاقی افتاده باشد، خواهرم الان زنگ می زند.که خواهرم زنگ زد و سراغ آقای خلیلی را گرفت و گفتم چه خبر شده؟ گفت می خواهیم بیاییم آنجا، اول آقای خلیلی فکر کرده بود برای پدر من که حالش خوب نبود اتفاقی افتاده است و به شوهرم گفتند رسول زخمی شده و او گفت "انالله و اناالیه راجعون" و رسول شهید شده بود. و هر دو رفتیم و به درگاه خداوند نماز و سجده شکر بجا آوردیم که فرزندمان را انتخاب کرده و در این راه دفاع از حرم اهل بیت(ع) از دنیا برده است. افتخار ماست که پسرم در این راه شهید شد و جزو خانواده شهدا باشیم.
🔹می رفت تو دل داعشی هایی که خواب بودند از آنها اسلحه، دوربین دید در شب را بر می داشت
دوستانش تعریف می کنند که ساعت 2 نیمه شب بیدار می شد و ما را هم تحریک می کرد که بیایید برویم الان خواب داعشی ها سنگین است، چند نفری با هم می رفتیم ، تقسیم می شدیم دو طرف کانال و داخل کانال، خودش هم با دو نفرمی رفت داخل کانال ، می رفت تو دل داعشی هایی که خواب بودند از آنها اسلحه، دوربین دید در شب را غنیمت می گرفت، می آورد. این نیرو و قدرتی است که خدا به خاطر عمل خالص به او داده ست.
وقتی مقر داعش را می گرفتند اولین کسی که بالا می رفت و پرچم داعش را پایین می آورد و پرچم یا زهرا(س) را بلند می کرد و نصب می کرد، شهید رسول خلیلی بود.
#از_آسمان
مستند #شهید_رسول_خلیلی
http://m.telewebion.com/embed/vod?EpisodeID=1863849
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔻وصیت نامه شهید مدافع حرم شهید رسول خلیلی:
سم الله الرحمن الرحیم
سوره آل عمران آیه 195
"فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ"
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند جهاد کردند و کشته شدند، همانجا بدی های آنان را می پوشانیم و آنان را به بهشت هایی که زیر درختان آن نهرهای اب جاری و روان است، داخل می کنیم و این پاداشی است از جانب خدا.
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و دورد به محضر صاحب العصر و الزمان (عج) و روح پاک امام راحل (ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سید علی خامنه ای (مدظله العالی) و روح پاک تمامی شهدای اسلام به خصوص سیدالشهداء ابا عبدالله الحسین (ع) که جان ها همه فدای آن بزرگوار.
به موجب آیه شریفه "کل نفس ذائقه الموت" تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می باشد.
این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسان های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم.
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد
از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت (ع) و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید. از شما عذرخواهی می کنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام. از شما می خواهم که مرا حلال کنید.
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. می دانم که شما ناراحت نیستید؛ زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموخته اید و این همیشه آروزی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب (س) باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان ابا عبدالله الحسین (ع) باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
اما چه خوشحالی بالاتر از اینکه فدایی راه این بزرگواران شویم. پس غمگین نباشد.
برادر عزیزم
مرا حلال کن و ببخش ، می دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از خداوند می خواهم همیشه کمک حال تو برادر عزیزم باشد. دعا برایم یادت نرود.
از فامیل، همبستگان نیز می خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
رفقا، دوستان و همکاران و همنشینان عزیرم
که شاید بیشترین اوقات زندگیم را در کنار شما بوده ام، خداوند را شاکرم که در رفاقت هم به من لطف عطا کرده که دوستان و هم نشینانی به خوبی شما دارم تا تکمیل کننده و یاری دهنده من باشید.
شما همگی می دانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم و خیلی از شماها هم کمک کننده من بودید از تمامی شما عذر می خواهم که رفاقت را در حق شما تمام نکرده و ملتمسانه خواهانم که مرا عفو کنید و حلالم کنید.
مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضه های ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت (ع) مرا فراموش نکنید.
من خود را در حد و اندازه ای نمی بینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط می خواهد چشم بینا و گوش شنوا.
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
پناه می برم به خداوند مهربان و از او می خواهم که بر من سخت نگیرد.
شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمد حسن خلیلی (رسول)
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
🌷 بانـو ...
چادرے که شدے باید مرامت هم چادرے باشد👌
#چادر که گذاشتے وظایفت هم بیشتر مےشود😉
گرچه می گوییم #عشق و خبرے از وظیفه هم نیست.
#چشم هایت بانو...حواست باشد👌
#صدایت بانو...حواست باشد👌
#قدم هایت...
مبادا رفتارت چادرے نباشد❗️
آخر همیشه مےگویم...
چادر که سر کردی یک چادر ظاهرے بر سرت هست و یک چادر باطنے بر دلـ❤️ـت
حواست باشد بانـــو ...
چادرے که در دستـان توست #امانت مادرمان زهــــ🌸ــــرا (س) است.
مبادا چادر را از ما بگیرند و بگویند :
لیاقتش را نداشتے
بانو حواست باشد بانو...🖐
💐چادر #حرمت دارد💐
#ما_با_چادرمون_خوشتیپ_تریم😌
@shohda_shadat
اسیر زمان شده ایم!
#مرکب #شهادت
از #افق
می آید تا سوار خویش را به #سفر #ابدی ببرد.
اما...
واماندگان #وادی_حیرانی
هنوز بین #عقل و #عشق
جامانده اند...🍂
اگر #اسیر #زمان نشوی!
زمان شهادتت فرا خواهد رسید!😍
به یقین....
#شهدا
#ما_را_اسیر_خود_کنید💔
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
قبل اینکه بیام راهیان نور همیشه فکر میکردم شلمچه به همه جای این منطقه گفته میشه اما وقتی اومدم دیدم نــــــــــه خیــــــــــر...
چقدر از دنیا عقبم😞
اصلا چقد از زندگی عقبم واقعا تازه می فهمم کسی که اینجارو نبینه انگار هیچ زندگی نکرده اخه شلمچه خوده زندگیه😭
شلمچه همونجایی بود که وقتی به عکساش نگاه میکردم چشمام گنبده فیروزه ای رنگشو قاب می کرد.😍
همیشه ارزو داشتم داخل این گنبد فیروزه ایو ببینم، خیلی جالب بود اینجا خیلی شبیه طلائیه اس.💛
دوربینمو که دیگه از گردنم آویزون کرده بودمو گرفتم تو دستم و از گنبد فیروزهای رنگ #شلمچه عکس انداختم...📸
چند قدم که جلوتر رفتم چشمم به بخشی افتاد که انگار کتاب می فروختن با دو خودمو رسوندم به اون قسمت موشکافانه دنبال کتابی گشتم که آرزو داشتم بخونمش کتابه #یازهرا(س) زندگینامه و خاطرات #شهید_تورجی_زاده 💚
چشمم که به جلد سبز رگنش افتاد شیرجه زدم طـرفش و خیلی سریع برشداشتمش.
انقد سروصدا ایجاد کرده بودم که وقتی به دوروبرم نگاه انداختم دیدم همه با تعجب بهم زل زدن حتما پیشه خودشون گفتن دختر به این خنگی نوبره😑
یه خنده ی مصلحتی کردمو گفتم:خب...اِهِم...چیزه...کتاب می خواستم...🙂
با این حرفم همه دوباره مشغول کاره خودشون شدن اومدم برگردم تا از اون فضای خفه خارج بشم که چشمم به فلش کارتای اون سمته نمایشگاه افتاد اینبار با وقارحرکت می کردم و به بخش فلش کارتا رسیدم...🚶🏻
انقدر ذوق زده شده بودم که هرلحظه ممکن بود جیغ بزنم 👻
باچشمم یکی یکی روی فلش کارتا رو میخوندم که یدفعه چشمم به فلش کارته خاطرات رهبری تو دوران دفاع مقدس افتاد..ِ«ازنگاه مهر»....تا اونموقع که موضع خودمو حفظ کرده بودم دوباره شیرجه زدم رو فلش کارته که همزمان یه دسته دیگه ای هم همراه من اومد رو فلش کارته از ترسم سریع یه طرفه فلش کارترو محکم نگه داشتم😏
با اخم سرمو که گرفتم بالا نگاهم با نگاهه خشمگینه برادر اشکان گره خورد...😩
با عصبانیت گفتم:اول من برشداشتم پس لطفا ولش کنید...😶
_ایندفعه دیگه کوتاه نمیام سری پیشم فلش کارته به من نرسید...😎
یه پوزخند غلیظ زدمو گفتم:پسرو چه به فلش کارت؟😏
_جاداره بگم دخترو چه به فلش کارته اقا؟؟؟🤔
اقا رو با غیض گفت سریع جبهه گیری کردمو گفتم: هِی من رو اقا غیرتــــــ دارما....😡
_اولا که جونم فدا اقا سید علی اقا دومندش اصلا تو میدونی اقارو با چه «ق» ای مینویسن؟؟😒
این رفتاره داداشه سپیده برام عجیب بود معلوم بود ماله فلش کارتا نیست تا حالا ازش چنین رفتاری ندیده بودم.🙁
همونجور که با تعجب به لباسش چشم دوخته بودم...
#ادامه_در_بخش_بعد
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_ششم
فلش کارتو از حصار دستام بیرون کشید...😔
با عصبانیت به فلش کارتی که ارزو داشتم داشته باشمش نگاه کردم...😠
زیر لبم غرغر میکردم که مثه بچه های دوسالس...اه...مگه پلیسم انقد لوس میشه؟
همونجور که غرغر می کردم برادر حسام با چند تا کتابی که دستش بود...اومد پیش برادر اشکان وایستاد...اخم غلیظه منو که دید از سلام دادن پشیمون شد...ولی من با غیض سلام دادم که جوابمو داد...با کنجکاوی به کتابای تو دستش خیره شدم که چشمم به کتابه #سلام_بر_ابراهیم و#یازهرا تو دستش افتاد...خوشحال بودم که برادر حسامم از این کتابا میخونه هر روز که می گذشت با شخصیتش بیشتر اشنا میشدم...😎
حس میکردم ایده الای یه مرد واقعیو داره😅
دیگه موندن اونجارو جایز ندونستم و اروم که داشتم از کنارشون رد میشدم با غیض خطاب به برادر اشکان گفتم:با «ق» دو نقطه مینویسن...😒
کنار پرچمای قرمزی که سر تاسر این بیابون مقدس زده بودن نشستم کتابه یا زهرا رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به خوندش...همونجور که غرق خوندن بودم به یه بخش از کتاب رسیدم که برام خیلی جذاب بود و شروع کردم به بلندبلند خوندن اون قسمت«صفحه چهل کتاب یازهرا: پنج سال بیشتر نداشت...رفته بودیم منبر مرحوم کافی...بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود...همه سینه میزدن..برگشتیم خانه محمد رفت داخل انباری تکه لوله ای برداشت امد داخل اتاق...نشست روی صندلی...لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد!!! خواهرو برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود میگفت : شما سینه بزنید...
به مداحی خیلی علاقه داشت....» حسام: مثله من...
با شنیدن صدای برادر حسام به پشت سرم برگشتم با لبخند بهم نزدیک شد و فلش کارته از نگاهه مهرو همون خاطراته اقا رو گرفت روبروم...☺️
حسام: بفرمایید...ماله شماست...شیوا و روان کتاب می خوندید...🙂
با شرم سرمو انداختم زیرو گفتم: لطف دارید... گفتید به مداحی علاقه دارید؟؟؟🤔
_بله...خیلی زیاد..چون وقتی میبینم اسطوره هام مثله شهید ابراهیم هادی و شهید تورجی زاده بهش علاقه داشتن...منم رفتم دنبالش...😊
با ذوق سرمو بالا گرفتم و گفتم: میشه خواهش کنم یه چیزی بخونید؟🙏🏻
_الان؟ اخه...
_ اخه نداره که دیگه کجا از اینجا بهتر؟؟؟
روم کاملا باز شده بود... خاک به سرم کامل از دست رفتم...😱😭
یه یاعلی گفتو از جاش بلند شد کتابه تو دستشو لوله کرد و گرفت جلوی دهنش یدفه صحنه ی خاطرات شهید تورجی اومد تو ذهنم که نوشته بود لوله رو برای مداحی جلوی دهنش گرفته بود... یه لبخند ملیح زدمو منتظر شدم تا بخونه...😊
باصدای مردونه و پختش شروع کرد:
منو یکم ببین
سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم
عرق نوگریمه این
دلم یجوریه...😭
ولی پراز صبوریه
چقد شهید دارن،میارن از تو سوریه
منم باید برم،اره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره....
یه روزیم میاد ،نفس اخرم بره...😭💔
#ادامه_دربخش_بعد
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
به اینجای مداحی که رسید دیگه نتونست ادامه بده همینجور که پرده ی اشک جلوی دیدمو میگرفت دیدم برادر حسام سرشو انداخت زیر و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن...😔
خیلی قشنگ و با احساس خوند،بدجوری دلم پرکشید سمت بی بی زینب (س)💚
نخواستم خلوتشو بهم بزنم اروم از کنارش بلند شدم حواسش بهم نبود بخاطر همین متوجه رفتنم نشد وسط راه برگشتم پشت سرمو نگاه انداختم که دیدم با تضرع دستاشو رو به اسمون گرفته بدجوری بهش غبطه میخوردم...نخواستم بگم حسودی میکنم چون غبطه خوردن حلاله و قشنگ تر به این میگن زرنگی...😜
از رفتنم پشیمون شدم برگشتم تا از دوربینو فلش کارته تشکر کنم.📷
با قدمای اروم و محکم خودمو نزدیک برادر حسام رسوندم...با تردید گفتم: برادر سعادت؟اروم سرشو بلند کرد...😞
این دومین بار بود که خلوتشو بهم می زدم یه ببخشیدی گفتمو بعد ادامه دادم:خواستم ازتون بابته دوربینم تشکر ویژه بکنم و همچنین بابت فلش کارت،اجرتون با بی بی زینب...☺
از جاش بلند شد و با صدای بغض دارش گفت:این چه حرفیه وظیفه بودخواهر...🙏🏻
بعد سرشو انداخت پایینو اروم از کنارم رد شد حالشو درک نمی کردم،دلم انگار متعلق به خودم نبود به قوله برادر حسام دلم یجوریه ولی پر از صبوریه....💔😢
بسه دیگه خیلی احساساتی شدم😑
وقتی برادر حسام رفت هم چنان سر جام ایستاده بودمو به خاکای رو ب روم زل زده بودم شلمچه #عشق_آباد من بود.😍
تو ناخودآگاه ذهنم هنوز داشتم به برادر حسام فکر میکردم.
مداحیش به دلم نشسته بود.❤
چه شعر قشنگی بود.💜
وصف حال من بود.💖
منی ک دختر بودمو نمی تونستم برم از حرم خانوم زینب کبری (س) محافظت کنم..💚
میگن آرزو بر جوانان عیب نیست.😢 #مدافع_حرم_شدنم_آرزوست.
هرچند به قول مامانم دختر مدافع حرم نیست مدافع حریمه (#ای_جااااان 😍)
#مدافع_حیا 😌
#مدافع_عفت 😌
#مدافع_حجاب 😍
با همون بغضی که از اول دوکوهه همراهم بود به سمت گنبد فیروزه ای ک بخش مرکزی یادمان و آرامگاه هشت شهید گمنام بود حرکت کردم❤
موقع ناهار زیارتشون کرده بودم اما الان قرار بود کنار یادمان برامون سخنرانی کنن. سپیده رو پیدا کردم و پیشش نشستم.😊
چند دقیقه بعد یه راوی اومدو شروع کرد به صحبت کردن:
بسم الله الرحمن الرحیم ...
عزیزان من همه شلمچه رو با عملیات کربلای 5 میشناسن ... شلمچه منطقه ای مرزی در غرب خرمشهر و نزدیکترین نقطه مرزی به شهر بصره ست..
در طول جنگ تحمیلی منطقه شلمچه صحنه عملیات های بیت المقدس، رمضان ،کربلای4 ،کربلای5 ،کربلای8 و بیت المقدس7 بوده که در این میان ، نبرد کربلای 5 از جایگاه ویژه ای برخورداره💔
این عملیات رومی تونیم سخت ترین عملیات دوران مقدس نام ببریم😔
تو عملیات کربلای 5 مردان بزرگی از این منطقه آسمانی شدن.💚😢
که در بینشون سرداران شهیدی چون
حسین خرازی ،یدالله کلهراسماعیل دقیقی ،عبدالله میثمی و ... به چشم می خورن.
بنا به دستور معظم له یادمان شهدای شلمچه توسط آستان مقدس رضوی بنا شد.❤
توی این یادمان 8 شهید مدفون هستند که زیارتگاه زائران راهیان نور و مسافران کربلاست.
وقتی حرفای اقای راوی تمام شد یکی از برادر بسیجی های خودمون جاش اومد و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن: خواهرم ،برادرم ؛برگرد ...
پشت سرتو نگاه کن ....
خوب بو بکش ....
چیزی جا نذاشتی ؟؟؟
فردا حتی دلتنگ عطر غریب اینجا میشی ..
دلتنگ تابلوهای #خسته_نباشی_بسیجی ،اگر خسته شدی بگو #یا_حسین_(ع) ❤
دلتنگ تموم این مناطق میشی .... 《سکوت دوکوهه♡ ،غروب شلمچه♡ ،غربت طلائیه♡》 ( صدای گریه ی جمعیت😭 )
بازم بگم؟ یادت نیومد چی جا گذاشتی؟ وقتی اومدی باورت نمیشد کجا اومدی ... به دیدار کی؟؟؟ چی؟؟؟
اومدی ودیدی جز خاک هیچی نیس...
بی اختیار کفشاتو دراوردی و چفیتو گردنت انداختی و با کاروان راهی شدی..
از همون جایی ک یه روز قدمگاه یارای خمینی بود و یه روز قدمگاه یارای مهدی (عج)💚
آهای راهی وادی نور ،فردا که به شهر برگشتی باورت میشه؟
دیروز #دلت رو تو یه گوشه از این خاکا جا گذاشتی 💔
باورت میشه خاک مظلومیت شهدا به تنت نشسته😔
و خدا میدونه این خاک با دل بی قرارت چه خواهد کرد
(#دلم_پر_کشید😭)
التماس دعا عزیزان.
ان شاء الله کاروان تهران بیست دقیق دیگه حرکت میکنه "یاعلی"
بعد اون حرفا دلم حسابی گرفت،چقد دلم میخواست اینجا بمونم و #خادم_الشهدا بشم . #هنوز_نرفته_دلتنگ_اینجا_ام.
از چهره ی سپیده معلوم بود ک حسابی پکره به همین دلیل دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.😥
راه افتادیم سمت ماشین...
توی راه به سپیده گفتم بره خودم موندم کنار آبا به اندازه ی کافی عکس انداخته بودم میخواستم تصویر اینجا تو ذهنم ثبت بشه.
جایی ک تو هر قدمی ک برداری کلی آدم شهید شدن .💚
#آهسته_قدم_بردار_اینجا_شهیدی_خفته_است
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat