eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
خیر مقدم بہ اعضاے جدید♥️ شبتون فاطمی🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸•°•°•°•🔸آقا جان!🔸°•°•°•°🔸 ✨قنوت سبز نمازم به التماس در آمد ✨چه مي‌شود مرا لیاقت خيري از ✨دعاي تو باشد! 🔸اللّهم عجل لولیک الفرج ...
💛🌸 #اَللّهُ_اَكْبَـــــــــــر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 💛چهلـــــمین ســــالگـرد پیــــــروزی💛 🇮🇷 شکوهمند انقلاب اسلامی ایـران🇮🇷 🌸بر شما عزیـــزان مبــــــــارک باد .🌸 @shohda_shadat
❓سؤال: آيا در قرآن، دليلى براى شركت در و تظاهرات داريم؟ 💠 پاسخ: خداوند در قرآن می فرمايد: «ولايَطؤون مَوطئاً يَغيظُ الكفّار...الّا كُتب لهم به عَملٌ صالح» ✨ ۱۲۰ 💢 هيچ حركت دسته جمعى كه كفّار را عصبانى كند، صورت نمی گیرد مگر اين كه براى آن، پاداش عمل صالح ثبت می شود. ✅ آرى، راهپيمایی هایی كه دشمنان اسلام و مسلمين را عصبانى كند، عمل صالح است. 📡 اين راهپيمايى ها (بخصوص آنگاه كه از طريق وسايل ارتباطى و ماهواره ها منعكس می شود) اگر براى صورت گيرد، نوعى حضور در صحنه، عبادت دسته جمعى و امر به معروف و نهى از منكر عملى و عامل تقويت روحيّه مردم و تهديد دشمن است. 📚 كتاب تمثيلات حجه الاسلام قرائتی صفحه۹۸ @shohda_shadat
🔴 می آییم چون : میخواهیم به همه بگوئیم که افتضاحات دولت را پای نظام و رهبری نمی نویسیم . . . #چهل_سالگی_انقلاب
🇮🇷🕊🇮🇷 🕊 بیانات رهبر معظم انقلاب (مدّ ظله العالی) 🍃 94/8/12 🇮🇷... معلوم هست که مراد از (مرگ بر آمریکا)، *مرگ بر ملت آمریکا نیست*، ملت آمریکا هم مثل بقیهء ملت ها هستند، 👈 یعنی مرگ بر ((سیاست های آمریکا، مرگ بر استکبار؛ معنایش این است))، 👉 این دارای یک پشتوانه عقلانی ست.... 95/12/8 🇮🇷 امروز بدون استثناء، در هر نقطه ای از دنیا که یک ملتی قیام کند، حرکت کند علیه مستبدی، علیه دولتی، علیه حکومتی، شعارش ((مرگ بر آمریکا)) ست. 91/5/22 🚨 مرگ بر آمریکا دیگر جزو شعار های اختصاصی ملت ايران نیست؛ در بسیاری از کشورها گفته می‌شود. یک دولت طرفدار ظلم، طرفدار جنگ، طرفدار انباشت تسلیحات، طرفدار سلطه بر ملت ها، طرفدار زورگویی، دخالت در همه جا، یک چنین عنوانی پیدا کرده.... 🇮🇷🕊🇮🇷
سلام✋ چهل سالگے انقلاب اسلامے ایران🇮🇷 بهتون تبریک میگم. باعرض معذرت امروز فرصت نشد که اطلاعات درباره معرفی شهید جمع آوری کنیم و در کانال بگذاریم🍃 و موضوع دیگه اینکه میتونید تصاویر از راهپیمایی امروز در شهرتون را برای ما بفرستید تا در کانال گذاشته بشه. 🆔 @khademmodafein_haram
📸 تصاویر از راهپیمایی باشکوه ۲۲ بهمن در چهل سالگی انقلاب اسلامی🇮🇷 در ارسالی مخاطبان ✅ @shohda_shadat
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 بعد نشستن درون ماشین ، شنل کلاهمو کمی عقب تر دادم و پنهانی به دید زدنش مشغول شدم... آراد همانطور که نگاهش به جلو بود گفت : مورد پسند واقع شدم بانو ؟ از لو رفتنم خندیدم و با سر تایید کردم... دست چپم را روی دنده گذاشت و دست خودش هم روی دست من و بعد ظبط را روشن کرد ، با شنیدن آهنگش چشمانم برق زدند و فقط خندیدم .... "" چه صاف و ساده شروع شد ... چه عاشقونه و زیبا ... حکایت دو تا عاشق ... حکایت دو تا دریا ..... میباره نقل ستاره ... از آسمون شبستون ...."" جلوی تالار ماشین متوقف شد ، دستش را گرفتم و شانه به شانه هم به راه افتادیم ..در ابتدای تالار شنلم را در آوردم و بعد اینکه خانوم جان و عزیز جان کلی قربان صدقه امان رفتند ، راهی داخل شدیم و با ورودمان همان آهنگ پخش شد و من چقدر دوسش داشتم ، با آراد عهد بسته بودیم که عروسیمان را زهرایی برگزار کنیم و برای همین به جای آهنگ مولودی داشتیم و من چقدر دوست داشتم این سادگی را ..... بعد نشستمان ، یکی یکی برای تبریک آمدند... برایمان آرزوی خوشبختی کردند ... انقدر عالی بود ...انقدر ذوق و استرس داشتم که اصلا نفهمیدم کی وقت شام شد .... موقع شام آرام نگاهش کردم : آراد ، واقعا بابت همه چی ممنون ، نمیدونم ازت چطوری تشکر کنم ؟ _ فقط اونطوری نگام نکن همین ...داری دیوونم میکنی با اون چشات... با تعجب نگاهش کردم ، این روز ها از این تعریف ها زیاد شنیده بودم و از ظهر هم حساسیتش را فهمیده بودم اما اینکه آنقدر صریح از چشمانم بگوید ...کمی عجیب بود ... بعد از تالار ، راهی خانه عمه عاطفه اینا شدیم ، هنوز سختم بود که بهش بگویم مامان .... تو خانه همینطوری نشسته بودیم ، آقایون تو حیاط بودند ، خانم ها داخل ، البته همسر جان کنار خودمون بودند و لحظه ای هم ازش چشم نمی گرفتیم .. الکی نبود که، میون یه ایل دختر که از قضا خیلی هاشون رو خبر داشتم که از قبل ، برا آراد غش و ضعف می رفتن ، باید دو دستی می چسبیدمش .... لیلی آروم اومد کنارم : آراگل ، این شوهرت مال تو ها نترس کسی نمیخوره آروم برگشتم طرفش : لیلی جان ، میون یه ایل دختر اینو ازم نخواه آروم دستش رو دهنش گذاشت برای کنترل قهقهه اش : از دست تو دختر بعد کلی خنده و پذیرایی و حرف زدن راضی شدن که بریم خونه خودمون .... آراد آرام در رو با گفتن بسم ا..باز کرد، خودش رفت عقب تر و دستش رو گذاشت رو کمرم: به خونمون خوش اومدی عزیز من آروم زیر لب دعا کردم و بعد وارد شدم .... خدا رو شکر خانم ها بعد کلی بازرسی دست کشیدن و بعد تبریک مجدد و آرزوی خوشبختی راهی شدند ... پدرم و آرتان بعد کلی توصیه زیر گوشی به آراد که من هیچی نشنیدم ، بغلم کردن و راهی شدند ... گریه ام گرفته بود شدید....اون سری گریه هام فقط از سر بدبختیم بود و اصلا به دلیل دوریشون نبود اما این بار قضیه فرق می کرد ...مامانم محکم بغلش کردم و تا حدی که جا داشت بوسیدمش....لیلی با بغض نگام می کرد ، حالم رو دیده بود...تنهاییهام رو .... امید و بهار کنار هم برامون آرزوی خوشبختی کردند و در کنارش امید کلی از من حلالیت خواست بابت حرف هاش....ماهان هم با لبخند نگاهمون می کرد : آراد جان ، مواظب این خواهر ما باش ... بعد هم رو به من ادامه داد : مواظب خودت باش خواهری ....خوشبخت شی دختر عمه ای که همیشه پیشم بودی .... اما دعای عزیزجان که عجیب به جانمان چسبید: الهی به حق فاطمه زهرا ، خوشبخت شین ..... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 آراد بعد رفتن آخرین مهمان ها ، در را بست و همانطور به در تکیه داد و نگاهم کرد آرام جلو میاید و شنلم را در می آورد و با چشمان مشکی اش که عجیب برق دارند ، نگاهم می کند دستم را می گیرد و بالا می آورد : بچرخ همانطور که دستم درون دستان گرمش هست ، مقابلش می چرخم...با ناز ...با دلدادگی .... دستم را رها می کند و چند قدم عقب تر می رود ، کتش را از تن در می آورد و روی مبل شیری کنار دستش می اندازد : دوباره بچرخ خجالت زده و با ذوقی که خیال مخفی شدن ندارد ، لب به دندان می گیرم و می چرخم ، صدایش را می شنوم : خیلی تند نه ... یکبار دیگر ....تو انگار سیر نمی شوی : یه بار دیگه عزیزم نیم چرخی که میزنم و دست گرمی که از پشت روی شانه ام گذاشته میشود ، متوقفم می کند ، دستش میان موهایم می لغزد: یه قول بده ... پلک هایم از نوازش های لطیفش روی هم سقوط می کنند: صد تا میدم همانطور که گرمای دستانش ، دل و جانم را به آتش می زند ، صدایش هم بلند می شود : مراقبش باش ...مراقب آراگلِ من ..مراقب چشم عسلی جان من... نمیدانم چرا بغضم می گیرد ...شاید بغض شادی است : چشم خودش مرا کمی بر می گرداند و به طوری که درست مقابل تلویزیون بایستیم : آراگل ، یادته گفتم ، ماه عسل سوپرایزه.. فقط سر تکان می دهم و با حرفش شوکه بر می گردم و نگاهش می کنم : میخوام مهریه خانومم رو بدم ... قراره بریم تو همون خیابونی که روبروته .... برگشتن من باعث می شود که فاصله مان زیادی نزدیک شود ، او هم کمی خم می شود : میدونم چقدر دوست داری.. پیشانی به پیشانیم می گذارد : گشته ام در جهان و آخر کار ..... دلبری بر گزیده ام که مپرس.... ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ زیادی غیر قابل باور است .... اینکه من ...حالا ...با او ...همراه او...مقابل گنبدش ایستاده باشم ....سلام مخصوص را همراه او زمزمه میکنم : الاسلام علی الحسین ... و علی علی ابن الحسین ...و علی اولاد الحسین ...و علی اصحاب الحسین ...... از ذوق زبانم بند آمده ....سرنوشت و آن بالا سری چه خواب هایی که برایمان دیده اند ...حالا می فهمم آن تلخی ها هم حکمت خودشان را داشته اند .... اینکه قدر این روز های شیرین را بدانم .... چند روزی که در کربلا بودیم را بیشتر روز مان را کنار او و علمدار سپاهش می گذراندیم ... در این میان فقط یکبار به بازار رفتیم .... سجاده های زیبای که ست هم بودن را گرفتیم و کمی تربت کربلا، کنار هر کدامشان ....و چادر عروس قشنگی که به انتخاب خودش بود ....تسبیح هایمان را هم به ضریحشان متبرک کردیم ...و بی شک این بود ماهِ عسلمان ..... همان جا عشق میانمان را ضمانت کردیم در حرمش ...حالا فهمیدم که تعریف عشق همان بود که خوانده بودم ..... " در بند کسی باش ، که در بند حسین است " به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 شعله گاز را کم کردم ، تا خورشت خوب جا بیفتد ... شش ماهی از شروع زندگیمان می گذشت ... زندگی مشترک ، اصلا آن چیزی نبود که در تمام ذهن هایمان هست ...باید مواظب بودی تا تکراری نشوی ...تا عشقتان میان روز مرگی ها گم نشود ... صبح ها تا ظهر دانشگاه بودم و بعدش می آمدم و ناهار را حاضر می کردم تا آراد از مطب برسد ... بعدش یا راهی حمام می شدم ، یا لباس هایم را عوض می کردم تا با بوی پیاز داغ مقابل آقای خانه که خسته از کار بر می گردد حاضر نشوم ....تا او بیاید ، حسابی به خودم می رسیدم ..از لباس های رنگارنگ ، کوتاه و تنگ گرفته ، تا رژ های سرخ و لاک های رنگی ... هیچ کدام از این کار ها را برای بیرون از خانه نمی کردم اما برای خودم و آقای خانه ام چرا ... بعد هم تا می رسید ، جلوی در حاضر بودم ..عادتش داده بودم ، تا کلید را داخل قفل می چرخاند ، من برایش در را گشوده بودم .... البته چند باری هم شده بود که خسته باشم ، که مریض باشم ، که درس ها و امتحان ها فوران کند ... و من با ظاهری آشفته یا با همان بوی پیاز داغ مقابلش ظاهر شوم ، او هم اصلا به رویم نیاورد و به شوخی قربان صدقه ظاهر خسته و آشفته ام برود ... پنج شنبه ها طبق برنامه ، راهی مزار شهدا می شدیم و خستگی های یک هفته را برایشان می بردیم و با ظاهر بشاش و دل شاد و سبک بال به خانه بر می گشتیم ...تقریبا هر شب به پیاده روی می رفتیم و از تمام برنامه هایمان برای آینده حرف می زدیم .... جمعه ها هم یا دو تایی ، یا دسته جمعی به کوه می رفتیم ..... بعد زدن رژ سرخ رنگم راهی آشپز خانه شدم که چرخش کلید را در قفل حس کردم ، در را باز کردم : سلام بر بانوی من ...خم شدنش برای بوسه زدن روی گونه ام جوابم را به تاخیر انداخت : سلام عزیزم ، تا شما لباس هاتون رو عوض کنین ، میز آماده است همانطور که راهی اتاق خواب می شود، صدایش گوش هایم را نوازش می دهد : چه بویی راه انداختی آراگل ... رگ شیطنتم حسابی گل کرده بود : همه پیشکش شماست آقا آستین هایش را بالا می زند و به طرف روشویی می رود : آراگل بانو ، در جریانی که شیطنت هات عواقب داره ؟ با خنده به طرف میز می روم : کیه که بدش بیاد؟! برنج را توی دیس می کشم که از پشت بغلم می کند ؛ اول موهایم را بو کرد و بعد همراه برداشتن دیس عقب می کشد .... وقت غذا چند دقیقه اول ، فقط به خوردنش چشم دوخته بودم که با چه ولعی غذای مورد علاقه اش را می خورد ....بعد تمام شدنمان ، دستم را بلند کرد و روی حلقه ام را بوسید: دست خانومم درد نکنه برای جمع کردن میز ، کمکم می کند و بعد سراغ اتاق کار می رود ....و من چند دقیقه ای روی مبل می نشینم ...بعد دو سال سختی، این رسیدن بیشتر چسبید....خدا وعده داده بود که بعد هر سختی ، آسانی ست و من فدای این معجزه هاش بودم .... با زدن لبخندی بلند می شوم و سراغ کتاب هایم می روم ....سه شنبه است و فردایش کلاس ندارم ، اما برای فرار از بیکاری ، درس ها را مرور می کنم ، اینطوری بهتر هم هست ، موقع امتحانات، زیاد سخت نمی شود خواندنشان ... بعد دو ساعتی ، تلویزیون را روشن میکنیم ...دست من بود ، تلویزیون را می فروختم چون زیاد کاربرد ندارد در خانه مان ، ما یا بیرونیم ، یا سر کتاب هایمان ... هر وقت هم که بیکار در خانه باشیم ، یا برای هم کتاب می خوانیم ، یا حرف میزنیم ، خلاصه هر کاری می کنیم جز نگاه کردن به تلویزیون ... تلویزیون که روشن می شود ، تصویر جمکران نمایان می شود و ذهن من پر می زند به جمکرانی که رفتیم و من همان جا فهمیدم که عاشقش هستم ، که صدایش مرا از عالم شیرین آن روز ها بیرون می کند : آراگل ، اون سری نشد که یه چیزی رو بگم ... با اون چادر سفید تو صحن شبیه فرشته ها شده بودی هنوز هم دلم غنج می رود با این جمله هایش : چی گفتی؟ دوباره کوتاه و مردانه می خندد : دِ دورت بگردم ، حاضرم صد بار بگم تا این عسل هات این جوری چلچراغ بشه ... _ دوستت دارم آقای خونه ... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸