eitaa logo
🤾شکوفه های بهشتی🤸‍♀️
382 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
30 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم کانالی برای شکوفه های ۴ تا ۱۰ساله با محوریت مادر 🔻🔺️🔻🔺️🔻🔺️؛ ارتباط با ما @Khattat1361 @Rz_Sadeghi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاردستی قطار🚂 بساز و با دلبندت بازی کن و لذت ببر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دفتر مشق کلاس اولی‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای فرزندم چطور قصه بگم؟.mp3
زمان: حجم: 2.93M
💠 برای فرزندم چطور قصه بگم؟ ❇️ اگر به دنبال آثار مثبت قصه گفتن برای فرزندمان هستیم باید یکسری اصول را رعایت کنیم تا به نتیجه مطلوب برسیم. قصه، ابزاری کاربردی در تربیت فرزند است که اگر خوب از آن استفاده شود، آثار مثبت فراوانی را به دنبال خواهد داشت. 🎙پاسخ مشاور محترم خانم عطوفی را بشنوید.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای کودکانمان از فرهنگ شهید و شهادت صحبت کنیم ما تا همیشه مدیون شهدا هستیم 👇👇👇
🤾شکوفه های بهشتی🤸‍♀️
#لبیک_یا_خامنه_ای برای کودکانمان از فرهنگ شهید و شهادت صحبت کنیم ما تا همیشه مدیون شهدا هستیم 👇
‍ کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانه‌اش می‌لرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینه‌ام. آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را می‌بخشی؟ این پیکر بابامهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟» برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمی‌شد. از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.» یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟» گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد می‌کرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها)و حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) قدم برمی‌داشت.» یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد. 🕊 اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم