مینشستم صبح تا شب روبروی چشمهاش
میشنیدم عشق را از گفت و گوی چشمهاش
پیش سختیهای دنیا کارمان لبخند بود
سخت عادت داشتم با خلق و خوی چشمهاش
کاسبی میکرد با جان خودش روی موتور
جملهی قابل ندارد بود توی چشمهاش
دستهایش سالهای سال از دود و غبار
آب را بر آب زد با شست و شوی چشمهاش
خانهای ساده، دوتا فرزند، شغلی بیخطر
جمع میشد در همینها آرزوی چشمهاش
آرزویش با تصادف در خیابان پهن شد
کم شد از تابیدن خورشید سوی چشمهاش
کاشکی با خود مرا زیر تریلی برده بود
عینکی بودم که دیگر نیست روی چشمهاش
@shokoohsher✨
#علی_فرزانه_موحد🌱