#خاطرات_مادران۴
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
سال دوم ارشد بودم که ازدواج کردم.
برای قبول شدن در امتحان فوق لیسانس دانشگاه تهران، خیلی زحمت کشیده بودم و علاقه شدیدی به ادامه تحصیل داشتم.🤗
ولی بعد از ازدواج حس کردم سنگرم تغییر کرده است. تا آن موقع سنگرم درس و دانشگاه بود و از الان به بعد سنگرم خانواده است.😁🚀
سال دوم را تمام کردم. با کمک همسرم پایان نامه را در همان ترم چهارم دفاع کردم.
اساتید اصرار به ادامه تحصیل داشتند.
ولی من با توجه به تغییر شرایطم، تصمیمم برای ادامه تحصیل را عقب انداختم.🧐
سال ۹۰ که ازدواج کرده بودیم، در سال ۹۳ خدا به ما دختری زیبا داد.
من چون همیشه دوست داشتم و اعتقادم این بود که باید همبازی بچه ام را خودم تربیت کرده باشم.👌
زود تصمیم به آوردن فرزند دوم گرفتم.
دخترم ۱۱ ماهه بود، که دوقلوها را باردار شدم.
یک دختر و یک پسر بسیار بازیگوش در سال ۹۵ پا به خانه ما گذاشتند.
بعد از چند سال خیلی دلم بچه میخواست.
کار بچه ها سبک تر شده بود برای همین تصمیم به بارداری مجدد گرفتم.
در نیمه ی مهر ۹۹ خدا دختر دیگری به ما داد. دختری بسیار شیرین و دوست داشتنی.👶
ناگفته نماند که من زایمان اول و دومم را سزارین بودم ولی زایمان سومم با کمک دکترم طبیعی بود.
هنوز دخترم شش ماهش بود، که دوباره یک دوقلو باردار شدم😍.
این بار خدا به من دو پسر گل عنایت کرد.
برای زایمان دوقلویی و با توجه به اینکه دوبار سزارین شده بودم هیچ دکتری زیر بار طبیعی نمیرفت.
دسترسی به دکتر قبلیم را هم نداشتم.
ولی با توکل به خدا زایمانم طبیعی و بسیار کم دردسر بود و دوقلوها ۱۲ آذر امسال به دنیا آمدند. بسیار سالم و سرحال.😍
الان من مادر سه دختر و سه پسر سالم و انشاالله صالح هستم.
از زندگیم بسیار لذت می برم و خستگی بزرگ کردن بچه هایم را با دیدن خنده ها و بازی هاشون از تن به در میکنم.😜
دوست دارم یک دوقلو دختر دیگر داشته باشم. چون عاشق دخترانم هستم.
تصمیم دارم بعد از اینکه بچه ها استقلال شان را به دست آوردند، به امید خدا ادامه تحصیل هم بدهم.💼🎒
#شمین_رضوی
#شکوه_مادری 🌱🌿https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران 🦋🕊
این بار دیگر دوست نداشتم هیچ کس
خبردار شود که بار دار شده ام.یادم است
روزی که برای اولین بار
خبر بارداری را به مادر شوهرم و مادرم گفتیم
و اصلا ذوق نکردند و حتی تبریک هم نگفتند،
با خودم گفتم بالاخره که میفهمند.
چه عجله ای هست که جار بزنیم!
توی ماه اول هیچ کس را ندیدم. خودم برای خودم مادری میکردم.
مراقب خودم بودم و سعی میکردم خودم را خسته نکنم.
ویار وحشتناک داشتم. بچه ها کوچک بودند و از مدرسه که می آمدند گرسنه منتظر ناهار بودند.
ناهار نداشتیم.
همسر هم همینطور یک نان و پنیر می برد سر کار.
اما من فقط توانسته بودم یکی دوتا کار به سختی انجام دهم و به پختن غذا نرسیده بود...
تازه فندک برقی گاز خراب بود و بوی کبریت تا تمام وجودم میرفت.
از بوی برنج سرگیجه می گرفتم و تمام تنم داغ میشد.
از بوی گوشت...از تخم مرغ که بویش را از توی یخچال حس میکردم. زندگی برای من خیلی سخت میگذشت...
دلم برای بچه های می سوخت.
گاهی عصبانی میشدم و با آن ها تندی میکردم.
بعد عذاب وجدان میگرفتم و کلی غصه میخوردم.
از خدا طلب مغفرت میکردم.
حرم حضرت معصومه س میرفتم و از خانم میخواستم کمکم کند.
ماه سومم که تمام شده بود،که تازه جاری پرسید خبری هست؟!
من هم دروغ را دوست نداشتم وگفتم.
وقتی فهمید خیلی تعجب کرد که چطور این قدر توانسته بودم راز دار باشم.
اما این بار خیلی ته دلم خوشحال بودم. از اینکه خبری که برای خودم و همسرم شیرین بود به وقتش فهمیده بودند. نه اینکه ما به آنها بگوییم و بعد ضد حال بخوریم.
مادرم هم از طریق خواهرم فهمید.
تازه این بار هم کسی تبریک نگفت. اما واقعا برای ما مهم نبود...
چون ما بودیم که بچه مان را میخواستیم بزرگ کنیم.
این من بودم که به سختی جابجا میشدم و روسری جلوی دهان و بینی ام میبستم و آشپزی میکردم.
کسی نبود که یک کاسه سوپ برای من بیاورد.
تک وتنها من و همسرم زندگی مان را
می چرخاندیم. گاهی پسر کوچکم چهار پایه زیر پایش میگذاشت و چند تا تکه ظرف چرب و چیلی میشست. اما کلی روحیه میداد که من هستم در کنارت مامان!
آنقدر دلم میخواست وقتی دکتر میخواهم بروم کسی را داشتم که کنار بچه ها میماند.
یک بار دخترم آنقدر پشت در مانده بود که همسایه رسیده بود و طفلک رفته بود جلوی در آپارتمان نشسته بود تا من برگردم.
روزهایی که بسیار سخت میگذشت، اما ته دلم از تک روز های حاملگی ام لذت میبردم.
از اینکه شاید آخرین فرصتی باشد که میتوانم باردار باشم و دیگر چنین لذتی نصیبم نشود.
از اینکه میدیدم سر نماز حس نزديکي به خدا را دارم میفهميدم که به خاطر این بچه هست.
از اینکه جانم برای مداحی و روضه امام حسین ع می رود، عجیب نبود برایم.
این فرزند را به امر رهبر آورده بودم و یعنی که خداوند از این کار خیلی راضی است.
شبی که از حال بد و فشار پایین و حالت تهوع و تب بالا رفتیم که بروم بيمارستان و اتفاقی به جمکران رسیدیم و آن لحظه با تمام وجودم به امام زمان گفتم :
آقا جانم این بچه را به خاطر شادی شما و سربازی شما آوردم.
شما مرا از این حال بد شفا بدهید.
و دیگر به لطف خدا فقط ویار به بعضی غذا ها داشتم.
اما حالم بهتر بود.
روزهایی که برای زایمان طبیعی آماده میشدم و پیاده روی های هر روزه خیلی دوست داشتم.
هر روز صبح از خانه بیرون می زدم و یک ساعت راه میرفتم.
اما بچه هایم خیلی بالا بودند و هر وقت کسی می دید، میگفت اصلا بچت پایین نیامده.
شاید حسرت میخوردم و دلیل اش را نمیدانستم.
زایمان های با کمر درد های بدی داشتم.
یک بار بعد ها فهميدم شاید یکی از دلایلش
این بوده که بچه جایش سرد بوده و خودش را به سمت قلب که گرم است میکشیده بالا.
اگر شکمم را بایک روسری میبستم و جایش گرم بود از ماه هشتم باید طبق قاعده بیاید توی لگن.
که برای من اصلا تا لحظه زایمان نمیآمد پایین.
آن هم با ورزش های سخت زایمان و پیاده روی...
این بار خیلی نگذاشتم که تنهایی بچه ها موقع زایمان اذیتم کند و واقعا فقط از خدا کمک خواستم.
از لطف خدا هم یکی از دوستان قدیمی که شهرستان زندگی میکردند شب زایمانم به خانه ما آمدند و آن خانم دلسوز پیش بچه ها بود تا از بیمارستان برگردم.
قبلی ها ایزدی رفتم و اصلا آنجا راحت نبودم.
این دفعه رفتم ولیعصر به ناچار و علیرغم پول زیادی که گرفتند، اصلا امکانات خوبی نداشت اتاق زایمان.
حتی کپسول اکسیژن یک دانه داشت و آن هم نمیداد.
پرستارها اصلا توجه نداشتند به من چون با دکتر خصوصی نرفته بودم. اصلا من تحت نظر هیچ دکتری نبودم.برایم هم مهم نبود.
فقط آزمایش ها را پیش خانم دکتر فرید نیا آن هم وقتی درمانگاه میآمدند نشان میدادم.
وبهداشت مراقب میگرفتم.
لحظه ای که زایمان کردم و موهایم روی صورتم ریخته بود، مستخدم بی ادب با لحن زنندهای آمد و گفت: خودت را جمع و جور کن!
مگر بچه اولت هست!
دلم خیلی شکست
تازه مثلا اینجا بيمارستان خصوصی بود!
#خاطرات_مادران
سلام من دو بچه دارم یک دختر و یک پسر.
من زمان بارداری درحوزه درس می خواندم.
تا روزهای آخر بارداری در کلاس های درس شرکت کردم.☺️
و امتحان هم دادم.😆 یادمه روی صندلی
می نشستم و مطالعه می کردم و شکر خدا الان پسر خیلی باهوشی دارم 😍.
می خواهم بگویم هیچ چیز مانع فرزند آوری
نمی شود.
در کنار درس خواندن هم می شود صاحب فرزند بشود.👌
مطالعات خیلی در هوش فرزندان موثر و البته در صدر مطالعات تلاوت قرآن هم اثر گذار است.🧐
خاطره از یا رقیه
ادمین https://eitaa.com/Roodbarany
#شمین_رضوی(شکوه مادری)
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
#تجربه زایمان ویبک یک
به نام خدا
7 فروردین 1401 تاریخ زایمان
من از یکسال قبل پیگیر زایمان ویبک بودم یعنی قبل از بارداری . از همه میپرسیدم اصلا چنین چیزی وجود داره وکسی انجام میده یا نه؟! . قبلش باید کاری کنم یا نه 🧐.
فاصله دو زایمان من دو سال و سه ماه هست . از هر کسی پرسیدم برای ویبک گفتن تا 36 هفته اصلا کار خاصی نمیخاد انجام بدید . ولی به نظرم اشتباه میکردن🤔 .
👈قبل از بارداری باید طبع بدن رو متعادل کنی! غذای مفید مقوی بخوری!. مشکلی اگر دارید مثلا کمر درد یا استخوان درد یا احساس سردی و ضعف باید بر طرف کنید! . ولی اگه برطرف نکردید دلیل نمیشه که نتونید ویبک کنید .
من دیسک کمر داشتم قبل بارداری دکتر رفتم ولی خوب نشده بودم.
کارهای خونه و ورزش کردن رو حتما انجام بدید👌 . من با پسر دوسالم دائم بازی میکردم . توی کل روز اصلا استراحت نداشتم .
ویارم تقریبا خوب بود. توی بارداری فکر میکنم یکبار فقط حالت تهوع داشتم ولی یکبار سبزی خوب شسته نشده خورده بودم که اسهال شدم 😝. تا هفته 32 همه چی خوب بود.
آزمایش ها و سونو ها خوب بود . چسبندگی نداشتم چون روی خط بخیه سزارین روغن
میمالیدم و ماساژ میدادم.
هفته 32 سونو داپلر دادم و دکتر گفت ضخامت آندومتر رحم کم هست و شروع کردم چربی پوست رو بالا بردم با روغن مالی و خوردن روزانه 4 قاشق روغن زرد گاوی (من حدود 4 ساله پیگیر طب سنتی هستم و تقریبا همه بیماری هامون رو از جمله کرونا با طب سنتی و خانگی درمان کردم🤗 .
من مزاج خودم رو میدونم لطفا تدابیری که اینجا نوشتم رو طبق مزاج خودتون انجام بدید.) و دو هفته بعد که دوباره سونو دادم دکتر گفت ضخامت خوب شده خدا روشکر😍😍.
#خاطرات_مادران
#غربالگری
سلام
زمانی که باردار بودم سر پسرهایم🧐 در غربالگری گفتند که مشکل دارد.
دکتر میگفت باید بکشی بچه را😳😱.گفتم نه!.
حتی تو ۶ ماهگي شوهرم را صدا کرد گفت: این بچه عقب افتاده است. زنت لجبازی می کند.
نگذار یک بچهعقب افتاده متولد بشود. 😡😡 چنان مخ همسرمو شست که ایشونم منو تو منگنه کرده بود برای کشتن بچه حتی تو ۶ ماهگي بارداریم 😔😩😢.من با امید به خدا و کمک از امام حسین نگهش داشتم.
با کلی گریه و دل شکسته عدم همراهی همسرم 😡😭😭ولی پسرم به دنیا امد.
الانهمسرم می گوید چقدر من احمق بودم
بچه ایی که در فامیل از لحاظ هوشی و رفتاری ماشالله 🤲 سر هستن رو داشتم با ...😰.. میکشیم چه فشار روانی بهت وارد کرده بودم. سر بچه دومم هم که همین قضیه تکرار شد.
اما من از امام حسین ع فرزند سالم خواسته بودم.
اینکه نذر برادر یا خواهر بزرگوارشان کرده بودم سلامتی بچه ام را.
دکتر میگفت مشکل دارد من هم در جواب
میگفتم من از خدا خواسته بودم و امام حسین ع را واسطه کرده بودم میان خودم و خدا.
دکتر به من می خندید.
همسرم هم اصلا همراه نبود، چون دکتر خیلی ترسانده بودش.
یعنی یکه وتنها نه ماه گریه کردم🤧😪😭.
جوری شده بود که بعد از زایمانم، مادرم پسرم را برداشت و برد پیش دکتر و پرسیده بود:آقای دکتر این بچه مشکل مغزی و... نداره؟😰🤔
حتی شوهرم هم همین را به مادرم میگفت...
همه هم طوری رفتار می کردند که تو داری در حق بچه ظلم میکنی... بچه عقب افتاده تا یه عمر وبال گردنته😤😠
ولی من با امیدواری می گفتم: در ناامیدی که دکتر ها به من گفتند که بچه دار نمی شوی😥خداوند به من این پسر را داد.
حالا هم به خدا امیدوارم که به من فرزند سالم بدهد.🤲
اما ته دلم با خوف و رجا میگفتم خدایا اگر سالم نباشد من باید چه کنم با حرف دیگران...
سر همین موضوع برای بچه سومم اصلا غربالگری نرفتم و امیدم به خداست.
امان از حرف مردم...
برایم دعا کنید.
خاطره ارسالی از خانم بنفشه
#معارف شکوه مادری https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
بسم رب الشهداوالصدیقین🌹
سلام عزیزان...منم مادر5تاسربازم انشاالله.
از اعضای کانال شمین رضوی
تازه ازدواج کرده بودم که ازهمان اوایل اقدام به فرزندآوری کردم..خیلی بچه دوست داشتم.
فکرمیکردم تابخوام بیارم،همان موقع بچه دارمیشم.
امایکسال گذشت ونشدم..خیلی ناراحت بودم😔اینقدرناراحت که اطرافیان هم متوجه میشدند😁بیشترمادرشوهرم بودکه سربه سرم میذاشت. هی میگفت ننت نازابوده یا مادرشوهرت که اینقدرغصه می خوری😊.
جفتشون هم 8 تابچه آوردن😁میگفتم، رفتم دکتر.
می گفت دلیل به تآخیرافتادن بارداریت برای این هست که یک بسته قرص ال دی خورده بودم...دکترمیگفت یک بسته قرص ال دی یکسال بارداری روعقب می اندازه...
خلاصه یکسال گذشت و درنوزده سالگی صاحب یه دخترنازوخوشگل شدم😍.
بعدازاون تصمیم گرفتم برم
حوزه جامعه الزهرا درس بخونم.
دخترم رو از شیرگرفته بودم و از این نظرمشکلی نداشتم..این بودکه تاهمه کارهای حوزه روکردم متوجه بارداری بعدیم شدم😍.
اینطوربودکه قسمت نشدبرم حوزه....خداروشکرمن بعدازبارداری اولم هرموقع قصدمیکردم باردارشم درهمون وهله اول میشدم واین رونعمت خدادادی میدانم...دوفرزنداولم روخداوند دودختر خوشکل ودوست داشتی دادن.
سه تای دیگر رو چون برای رضای خداو اینکه قصدم این بودکه بچه هایم را در
راه امام زمان عج بدهم از خداخواستم هرچه خودش صلاح میداند بدهد. این بودکه سه تای بعدی راپسرآوردم...جالب اینجاست که دردوران بارداری پسرها مدام خواب رهبرمعظم انقلاب رومیدیدم که باکشیدن دست برسرآنها
می فرمودنداینهاسربازهای خودم هستن وآنهاروبرای راه ماتربیت کن. بعدازاین خوابهابودکه خیلی ذوق وشوق پیدامیکردم برای آوردن فرزندبیشتر..مخصوصا پسر آخرم رو که فکرمیکردیم دختر است شهیدسردار دلها سلیمانی عزیز اسم پسرم روانتخاب کردن و وقتی بچه ام دنیا آمد نامش راهمان گذاشتیم....بااینکه8تاسقط داشتم وچهارسزارین بازهم دوست دارم بچه بیارم وآنها رافدای انقلاب وامام زمانمان کنم...
خدایابه حق امام زمان عج کسانی راکه بچه دارنمیشندرا فرزند سالم صالح عنایت کن
کسانی که دارند را با فرزند صالح عنایت کن
کسانی که فرزندبیمار دارند را شفابده.
وکسانی راکه فرزند از دست داده اند صبر بده
ودر آخر همه ماو جوانهای مارا در راه امام زمانمان تربیت بفرما.🤲
آمین یارب العالمین.
این بود خاطره من.
https://eitaa.com/Roodbarany
#معارف_شکوه_مادری
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
زمانی که ازدواج کرده بودیم، همسرم از کار
بی کار شده بود.
در آمد زیادی نداشتیم و زندگی به سختی
میگذشت. تا اینکه فهميدم باردار هستم.
شاید اوائل خیلی خوشحال نبودم تا اینکه پسرم به دنیا آمد.
با همسرم اختلافات زیادی داشتیم و زیاد با هم قهر می کردیم.
بعد از مدتی همسرم توانست یک ماشین قسطی بخرد و اسنپ کار کند. خانواده ام در مشهد بودند و خانواده همسرم در تهران.
زیاد اوضاع زندگی خوب نبود که فرزند دومم را باردار شدم. دیگر وقت زیادی نداشتم که بخواهم سر موضوعات کوچک با همسرم بحث و جدل کنم. سر زایمان فرزند دومم تصمیم گرفتم که طبيعي زایمان کنم. خدا رو شکر چون خیلی ملاحضه قند را کرده بودم و مواد نشاسته و چربی زیاد نخورده بودم، وزن دخترم مناسب بود و به راحتی در بیمارستانی در تهران طبیعی زایمان کردم. وزن دخترم ۲۸۰۰ بود.
خیلی راضی بودم چون با وجود دوبچه خیلی راحتر به زندگی می رسیدم.
مشکلاتم با همسرم به چند مورد خاص رسیده بود. بیکاری همسر هم همچنان آزارم می داد.
کسی به ما گفت باید بیشتر با هم وقت بگذارید.
تصمیم گرفتیم که هر روز صبح به جای خوابیدن از شش صبح بلند شویم و برویم پارک و با بچه ها و همسرم پیاده روی و دوچرخه سواری کنیم.
این زنده کردن وقت مرده خیلی در رابطه من و همسر تاثیر خوبی داشت. همچنین در بحث رزق و روزی ما.
کار مناسبی برای همسرم پیدا شد ودر همین حدود من پسرم را باردار شدم.
این بار هم تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم.
به لطف خدا دخترم هم طبیعی به دنیا آمد.
وزنش ۳۲۰۰ بود. بر خلاف قبلی که هیچی حس نکردم این بار از تمام وجود درد را حس کردم.
توصیه ام به مادران باردار این بود که به شدت مواد شیرینی ومیوه و حتی خرما را محدود کنند.
مایعات کافی بخورند.
برنج و نان را هم زیاد نخورند تا زایمان سالم و راحتی داشته باشند.
#معارف_شکوه_مادری
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
همسرم که به خواستگاری من آمد، من سنم ۱۸ بود. از طرفی چون تک دختر بودم، همه از خانواده من انتظار داشتند جهیزیه زیادی بدهند.
مادر و پدرم برای اینکه در فامیل آبرویش نرود، جهاز سنگینی فراهم کرد و ما ازدواج کردیم.
از طرف دیگر من هم دوست داشتم همیشه در میهمانی ها به خودم طلا آویزان کنم و
لباس های زیادی داشته باشم.
از زندگی فقط اسم آن را شنیده بودیم و فکر
می کردیم باید هر چه پول داریم خرج ظاهر کنیم.
از طرفی چون به پدر و مادرم فشار زیادی آمده بود، به طور غیر مستقیم به من می گفتند به این زودی بچه دار نشوی.
من هم چون دوست داشتم سیسمونی آبرومندانه داشته باشم ، به شدت از بچه دار شدن جلوگیری کردم.
تا اینکه چهار پنج سال گذشت و جاری کوچکم که بعد از ما ازدواج کرده بود و شوهرش هم طلبه بود، به سرعت بعد از ازدواجش بچه دار شد و ما حس کردیم که آنها کار درست تری کرده اند.
و ما هم تصمیم گرفتیم بچه دار شویم.
اما خدا نمی خواست.
هر سال کارم شده بود، نذر و نیاز.
حدود نه سال به اشک و آه گذشت. زندگی
تجملی ام، برایم دیگر هیچ ارزشی نداشت.
جای بچه را با انواع عروسک هایی که می خریدم، پر می کردم.
هرلحظه پشیمان از اینکه، چرا اینقدر مطمئن بودم و فکر می کردم، به راحتی هر وقت که بخواهم بچه دار می شوم؟!
وقتی می دیدم که بچه جاری ام اینقدر برایشان شادی و سرزندگی داشته و با اینکه پول کافی هم ندارند، اما دلشان خوش است.
بچه هایشان گل سرسبد زندگی شان بودند.
سه سال دیگر گذشت.
جاری بچه دومش را هم آورد.
من به مرز افسردگی و نامیدی رسیده بودم.
از طرف دیگر مدتی بود که همسرم هم از کار بی کار شده بود و وضع مالی زندگی مان بهشدت سخت شده بود.
حتی پول ویزیت پزشک و سونو نداشتم.
تا اینکه از ته دلم به این موضوع رسیدیم، که کارمان در زندگی اشتباه بوده.
و از خدا خواستم که اگر فرزندی به ما بدهد هر سال نذر حضرت علی اکبر امام حسین ع
از عاشقانش پذیرایی کنیم.
در همان وقتی جاری زایمان کرد، به او گفتم برای من هم دعا کن.
در این مدت برای بچه های جاری که وضع مالی خوبی نداشتند ، انواع لباس و هدیه را به
مناسبت های مختلف می خریدیم.
گاهی به بهانه سوغاتی زیارت امام رضا ع.
گاهی به بهانه عیدی.
به هر حال سعی می کردیم که دل آنها را شاد کنیم.
تا اینکه یکی از دکتر ها من را به دکتری در تهران معرفی کرد، بعد از کلی معالجه فهمیدند که یک لوله بیشتر ندارم. وآن هم بسته است.
با یک عکس رنگی بعد از دو ماه بچه دار شدیم.
همسرم موهایش سفید شده بود و وقتی متوجه شد که باردارم از خوشحالی سجده کرد.
بعد هم به همه فامیل خبر دادیم و از ذوق همه را به پارک دعوت کردیم و پیتزا میهمان کردیم.
روزهای بارداری ام بدون هیچ مشکلی شکر خدا گذشت.
پسرم را همان طور که نذر کرده بودیم
اسمش را علی اکبر گذاشتیم.
از آن طرف خانم دکتر گفته بود به سرعت باید بچه دوم را بیاوری.
بازهم من کوتاهی کردم و سه یا چهار سال گذشت.
باز هم به مشکل خوردم و دوباره پیش همان دکتر تهران رفتم.
خلاصه با همان عمل دوباره توانستم باردار شوم
این بار خدا دختری به ما داد.
توصیه داشتم که اگر می خواهید بچه دار شوید به تعویق نیاندازید. به خاطر مشکلات مادی و اینکه ما فعلا شرایط نداریم.
هیچ شادی در این دنیا با بودن یک بچه مساوی نیست. بچه ها با خودشان شادی و زندگی
می آورند و تمام ثروت دنیا هم در مقابلش ارزش ندارد.
ممنون از کانال خوب شما.
#معارف_شکوه_مادری
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
زمانی که ازدواج کردیم، در خانه مادر شوهرم زندگی مان را شروع کردیم.
من وسواس شدید داشتم و با این حال زمانی که باردار شدم، تمام وقتم را به شست و شو
میگذراندم.
به خاطر اختلاف با مادر شوهر و همچنین مشکلات زندگی، دچار استرس و پر خوری عصبی شده بودم.
اما زمانی که دخترم به دنیا آمد، خیلی از غصه های ما را کم کرد.
سعی می کردم به خاطر دخترم هم، که شده
ارامشم را بیشتر حفظ کنم.
قرآن می خواندم، زیارت عاشورا می خواندم.
به خاطر اینکه همسرم پسر دوست داشت، تقریبا هشت سال بعد باردار شدم.
به لطف خدا فرزندم، پسر بود.
هم خوشحال بودم و هم اینکه اتفاقات ناخوشایند با مادر همسر و همسر وجود داشت.
اما این بار دچار کم خوری عصبی و یبوثت شدم.
روزهای سختی را گذراندم.
اما وقتی زایمان کردم، خیلی پسرم ضعیف بود.
به لطف خدا این دو دسته گل را دارم.
انشالله اگر خداوند به من ارامش دهد و مشکلات
خانوادگی ام حل شود، دوست دارم باز هم بچه دار شوم.
#معارف_شکوه_مادری🌿🌱
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران 📝
زمانی که مراسم عروسی به شدت ساده مان تمام شد، بعد از چند روز به شهرستان رفتیم.
همسرم طلبه بود و دریکی از شهرک های نیمه ساز خانه اجاره کرده بود😐
اما خوب بود. زندگی مان از همان روزهای اول به سختی شروع شد.
هیچ پولی برایمان نمانده بود.
اما از همان روزها می دانستم که دوست دارم بچه دار شوم.
نه حرف کسی برایم مهم بود و نه اینکه چطور خواهد شد.☺️
وقتی متوجه بارداری ام شدم که یک ماه از عروسی مان گذشته بود.
همسرم زیاد استقبال نکرد.
چون محوطه شهرک نامن بود آن زمان.
بعد هم بدون وسیله و امکانات خیلی سخت بود رفت و آمد .
تنها فروشگاه شهرک هم در حد چیز های ضروری می فروخت.
اما به لطف خدا تمام مدت بارداری ام بدون هیچ مشکلی سپری شد.
به سختی خودم را به خانه بهداشت می رساندم و مراقبت می گرفتم.
تا اینکه زمان زایمانم رسید.
آن شب درد های شکمی شدید داشتم.
به سختی پدر شوهرم را خبر کردیم و رفتیم زایشگاه.
بماند آنجا که چه رفتارهایی کردند و چه قدر سخت گذشت.
منی که مادرم شهرستان بود و تنها بودم. باید کلی زخم زبان از هم نوع خودم می شنیدم.
مگر اینها پول نمی گرفتند که خدمت کنند.
بی ادبی نکردن هم جزو خدمت است.
مهربانی پیش کششان.😜
زمانی که فول شدم و دخترم به دنیا آمد، از شدت کم خونی و ضعف شدید از حال رفتم.
دلم می خواست به مادر شوهرم می گفتم کاش این مدت بارداری من، برایم حداقل یک کیلو گوشت می خریدید.
کاش کمی دلتان برای نوه و عروستان
می سوخت.😔
حتی توان بغل کشیدن دخترم را نداشتم...
شیرم به زور می آمد.
دو سه روز در بیمارستان بستری بودم که مادرم آمد.
با دیدن مادرم جان گرفتم.
بعد که به خانه برگشتیم و کم کم حالم بهتر شد، فهمیدم چه دسته گلی را خدا به من هدیه داده است.🤗
اما باز هم زخم زبان های مادر شوهر و حرف های ولیمه و اینکه ما را درک نمی کرد، خیلی آزارم
می داد.
جالب اینکه آنها وضع مالی شان خیلی خوب بود و همسرم پسر اول بود.
اما حتی یک هدیه کوچک هم به ما ندادند.
زندگی با سختی ها و آسانی هایش گذشت.
اکنون حدود ۲۰ سال از آن روزها می گذرد.
وضع مالی مان بسیار خوب است.
اما به خاطر فشار های آن روزها، ما دیگر بچه دار نشدیم.
دلمان می خواست هرگز آن سختی ها تکرار نشود.
اما می بینم چه قدر جای بچه دیگری در زندگی مان خالی است.
می خواستم توصیه ای به مادر ها و مادر شوهر ها بکنم.
شاید فکر کنید خیلی بی تفاوتی هایتان،
در مقابل وضع مالی فرزندانتان عادی باشد.
یا اینکه شما هم همین سختی ها را کشیدید و ما هم باید بکشیم.
ولی شما را به خدا اگر می توانید در حد خریدن یک کیلو گوشت هم که شده از دختر یا عروستان پشتیبانی کنید.
خاطره ارسالی از فاطمه
#معارف_شکوه_مادری
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
هنگامی که پسر دومم به دنیا آمد، روزهای متفاوت ما شروع شد.
تا قبل از آن مقداری پول داشتیم، اما فکر
می کردیم که هیچ وقت مشکلی نداریم.این بود که زیاد به پس انداز فکر نمی کردیم، لباس های غیر ضروری و خرج هایی می کردیم که اصلا مهم نبودند.
چون قبل از آن هم زندگی خیلی سختی داشتیم، زمانی که کمی پول به دستمان می رسید، فورا خرج می کردیم و یا رستوران می رفتیم.
اسباب بازی برای بچه ها می خریدیم.
شاید به نوعی می خواستیم دل خودمان را شاد کنیم!!!
پسرم شش ماهه شد که به خاطر مراحل استخدام همسر مجبور شدیم از شهریه انصراف بدهیم و تنها و تنها ممر درآمد مان هم قطع شد.
یعنی ما که تا قبل از آن همه چیز داشتیم و هیچ مشکلی نداشتیم به یک باره همه چیز تغییر کرد.
باورمان نمی شد که حتی برای خریدن پوشک هم دچار مشکل بودیم!!
هر روز به این فکر می کردیم که چه قدر زمان زایمان پول هدر دادیم و چه قدر از آن پول ها برای روز سختی نگه نداشتیم. این سختی بیشتر از آن جهت بود که می دانستیم باید بهتر زندگی می کردیم.
درست که با به دنیا آمدن بچه دومم همه چیز داشتیم، اما زندگی بالا و پایین های خودش را دارد. تدبیر معاش هم جزو اصول زندگی هست.
اینکه به آینده بچه ها و زندگی فکر کنی، هم جزو عقل هست.
چندین ماه در شرایط صفر، یعنی کاملا صفر زندگی کردیم، اما با همه اینها از روزی بچه ها، زندگی دچار مشکل نشد. سخت بود اما گذشت.
مثلا پدرم می آمد و برایمان میوه می خرید.
گاهی یک نفر چشم روشنی می داد که سالها او را ندیده بودیم! به هر حال خدا از لطف خودش ما را کمک می کرد.
تا اینکه بالاخره مشکل کار همسر برطرف شد و کمی از مشکلات را به یاری خدا و همدیگر حل کردیم. اما مهم ترین درس زندگی مان این بود که هر ماه حتما یک کارت پارسیان کوچک هم در حد ۱۰۰ که شده بخریم و پس انداز داشته باشیم.
خرید های غیر ضروری را کنار بگذاریم و به جای آن کمی واقع بین باشیم.
در خانه بچه دار روزی زیاد هست. اما باید به آینده هم فکر کرد و همیشه به یاد روزهای سخت که جزو زندگی هست، باشیم.
خاطره ارسالی از اعضای کانال🌺
https://eitaa.com/Roodbarany
#اربعین #حجاب
#معارف_شکوه_مادری https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
#خاطره_۱
سر سفره عقد که بله گفتم،توی دلم ولوله بود.
حس میکردم دنیای پر شور و دخترانه ام دیگر تمام شده است...
دیگر یک دختر معمولی نبودم.
با همه وجود خوشحال بودم و از خدا طلب خیر و برکت برای زندگی ام کردم.
از اینکه بتوانم ادامه دهنده راه شهدا باشم در کنار همسرم...آن زمان ترم آخر دانشگاه بودم.
دوست داشتم هر چه زودتر درسم تمام شود و همسرم یک پولی جور کند تا بتوانیم خانه ای در قم اجاره کنیم و از شهرستان به قم بیاییم.
زمان خواستگاری هم هیچ صحبتی از مادیات نکردیم. می دانستم زندگی طلبگی است و
سختی های بسیار...اما در کنار
حضرت معصومه س عزیزم که همیشه ته دلم خواسته بودم کنار ایشان زندگی کنم.
جور کردن پول پیش خانه یک سال تمام طول کشید. سال ۸۵ که دو میلیون تومان بود.
البته آن هم قرض از پدرم و پدر همسر.
خرید های عروسی را کردیم. در چند دست لباس و چیزهای خیلی ضروری.
البته یک سرویس طلا هم خریدم. اعتقادم این بود که سرمایه زندگی هست. از خیلی چیزها صرف نظر کردم تا بتوانم طلا بخرم.
یک سالن خیلی ساده برای شب عروسی پیدا کردیم ویک نوع غذا.
البته یک اتفاق جالب افتاد که خیلی از میهمان ها نیامدند. مادر شوهرم هم گفت ببرند چلوکباب ها را ظرف کنند و مناطق فقیر پخش کنند.
خیلی از اتفاق آن شب خوشحال شدم.
اینکه چند نفر که واقعا گرسنه اند، آن شب سیر می شوند.
وقتی عروسی تمام شد و به قم آمدیم، قم برایم بهترین جای دنیا بود.
دوست داشتم زودتر بچه دار شوم.
اما همه چیز به خواست ما پیش نمیرود.
گفتم حالا جوانم و خدا کریم است. ۲۰ سالم بود.
سه سال طول کشید تا بفهمم که رحمم کیست ساز است.خانم دکتر مهربانی توصیه کرد که زودتر بچه دار شو و معطل نکن.
اما تنها مشکل من این نبود.
همسرم هم با وجود اینکه بچه دوست داشت،اما همیشه یک تردید بزرگ داشت.
میگفت سخت است ما باید شرایط زندگی مان بهتر شود.
گاهی قبول میکرد و دوباره پشیمان میشد.
تا اینکه یک روز رفته بود حرم بانو نماز جماعت دختر نوزادی را در صف نماز می بیند و خوشش می آید.
من هم از حضرت رقیه س خواستم که دامنم را سبز کند.
به لطف خدا عید آن سال به مشهد و پابوسی امام رضا ع رفتیم.
بعد از سفرم متوجه شدم که باردار هستم.
زیر باران از آزمایشگاه می آمدم و گریه میکردم.
سه سال بود منتظرش بودم.
همسرم وقتی خبر را شنید تا چند روز خیلی توی فکر بود.
فکر میکردم مثل فیلم ها خوشحال میشود، اما همیشه همه مثل هم نیستند.
دخترم که به دنیا آمد دوست داشتم زودتر به توصیه خانم دکتر بچه دومم را به دنیا بیاورم.
اما جو خیلی بد بود.همه میگفتند جوان ها که دو تا بیشتر نمیخواهند بیاورند! چه عجله ای هست!
اما من ته دلم به این حرف ها اهمیت نمیدادم.
شروع کردم به راضی کردن همسر.
شاید اغراق نکرده باشم که زمانی که حرف بچه میشد، همسر بیشتر رعایت میکرد و میترسید.
تا اینکه سه سالگی دخترم و در ماه مبارک رمضان
از خدا عاجزانه خواستم به دل همسر بیاندازد که بچه دار شویم.
خیلی اوضاع مالی مان هم خوب نبود.
اما مثل همیشه برایم مهم نبود و به خدا اعتماد داشتم.
بعد از عید فطر که موعد پریودم بود، زیر دلم خیلی درد میگرفت.
هر روز منتظر بودم، تا اینکه دیدم ده روز گذشته و خبری نشد.
خانه خواهرم بودیم. قضیه را گفتم و رفت برایم چک بیبی خرید.
آنقدر میهمان می آمد که فرصت نشد.
رفتیم خانه مادرشوهرم.
شب که توی دستشویی چک گذاشتم و دو تا خط شد، دست گذاشتم روی دهنم و میخواستم جیغ بزنم.
چون آنها خوششان نمی آمد زود خبر بارداری را بشنوند.من هم همسرم را صدا زدم و آمد توی اتاق.
برای اولین بار خوشحالی اش را دیدم.
اما خوشحالی ام خیلی زود به دلهره تبدیل شد.
چون خون ریزی پیدا کردم و تا پنج ماه استراحت مطلق بودم. هر ماه آمپول های هورمونی و تقویتی میزدم.
تا اینکه پسرم به دنیا آمد.
همان ماه های اول به دنیا آمدنش خواب دیدم که نوزادی در بغلم هست و خیلی دوستش دارم.
از همان روزها دلم میخواست زودتر دوباره باردار شوم.
اما خواست خدا باز هم مثل خواست من نبود و من باید صبر میکردم.
طبق معمول که همسر سفت و سخت مخالف بود.اولین بهانه اش هم کوچکی خانه بود.
بعد هم میگفت تو دیگر توان نداری.
یک پسر و دختر هم که داریم، همین ها را تربیت کنیم😄☺️.
من نا امید نمیشدم. اما خیلی از اصرار کردن خسته شده بودم. دست به دامن امام رضا ع خوبم شدم.
تا اینکه رفتیم مشهد و آنجا از آقا خواستم قدرتش را به من نشان دهد.
شب دحو الارض بود.
یک جور هایی به همسرم دلداری دادم که خیلی احتمالش بعیده و راضی شد.😂
اما همان شب امام رئوف و مهربان زندگی من را عوض کرد. فردای آن روز فیش غذای حضرتی داشتیم. از همان اول حالت تهوع شدید داشتم.
با خودم می گفتم مگر ممکن است باردار باشم؟
اسباب کشی داشتیم و کار بسیار.
تا اینکه در میان آن همه شلوغی و کار سه روز که از موعدم گذشته بود، چک گذاشتم و دو تا خط شد.
تا ابرها رفتم.
خدا را
#خاطرات_مادران
#خاطره_۲
من مادری ۲۶ساله هستم
ساکن قم
الحمدالله و توفیق من الله داری ۵ فرزند هستم🤗
ای کاش کمی به مادرانی مثل من توجه بشه.
همه ما دراین روز ها سختی هایی میکشیم.☺️ بخصوص مشکلات مالی
ما واقعا به کمی حمایت احتیاج داریم
همسرم طلبه است.
پسرام ۱۰و
۷و۴و۳ساله و ۹ماهه دارم شرایط کمی سخته ای کاش حمایتی هم بود.😇
گرچه انتظار خواصی ندارم اعتقاد دارم به این که روزی رسان خداست ...
اما شرایط ها بحرانیست🧐
قیمت ها بسیار بالاست خرید لباس کفش و...بسیار سخته.
گرچه اگه این ها هم نباشه بنده باز ب حرف خدا و رهبرم عمل میکنم و فرزند آوری رو دغدغه ای جدی میگیرم 🌸
خاطره ارسالی اعضای خوب کانالمون
@Roodbarany
@shookohmadari
🍃معارف شکوه مادری 🌸🍃
#خاطرات_مادران🗒🖌
#مستاجران
یک روز گرم تابستان بود.
ما قرار شده بود خانه تازه ای بخریم و خانه مان را بفروشیم.
اما همه چیز طبق نظر ما پیش نرفت و مشکلاتی پیش آمد و قرار شد برویم جایی اجاره کنیم.
یک آپارتمان کوچک.
وقت زیادی نداشتیم و به تمام آگهی های دیوار سر زدیم. به درب های مجتمع های پردیسان.
یک یا دو مورد پیدا کردیم که با بودجه کم ما هماهنگ باشد.
به محض اینکه به صاحبخانه ها زنگ می زدم، اولین سوالی که می پرسیدند: چند تا بچه داری؟؟
من هم قلبم می شکست.
چون از طلبه ها حداقل انتظار نداشتم که بپرسند.
غیر که جای خود.
خدا می داند که آن روزهای سخت را چگونه گذراندم. جایی می رسید که پناه بر خدا می گفتم: یعنی کار درستی نکردم که بچه آوردم!!
حالا چه کار کنیم؟ آواره خیابان ها شویم.
با این پول کم؟ چرا باید به خاطر تعداد بچه ما از داشتن یک سر پناه معمولی محروم شویم؟
با چنان سختی یک واحد ۶۰ یا ۷۰ متری خیلی قدیمی و به شدت فرسوده و پر از سوسک در یکی از مجتمع های طلاب پیدا کردیم.
با همه اینها خودم زنگ زدم برای سمپاشی و صاحبخانه قبول نکرد هزینه اش را.
حتی انباری را به ما پر تحویل داد و خانه کوچک حتی کمد دیواری نداشت.
روزگار سختی داشتم و کولرش خراب بود.
لامپ هم نداشت. در و دیوار ها و کلید و پریز ها همه مشکل داشت.
این ها برای همین اخیر است و گمان نشود که همه دارند در صلح و خوبی زندگی می کنند.
صاحبخانه ها پیش خداوند مسئول هستید.
از اینکه به داد مردم نرسید و ظالمانه رفتار کنید و همین طور بگویید پول بگذارند روی پول پیش خانه. نمی دانید اسباب کشی چه قدر هزینه دارد...
مستاجر ها هم باید خانه دیگران را مانند خانه خودشان بدانند و این طور نکنند که همه وحشت داشته باشند.
@Roodbarany
@shookohmadari
🍃معارف شکوه مادری 🌸🍃
#خاطرات_مادران🍃📒✏️
روزهای زیادی از ازدواجمان میگذشت ومن در انتظار باردار شدن، خیلی برایم سخت میگذشت.
در فامیل کسی نداشتیم که نازا باشد، اما من داشتم کم کم به خودم می قبولاندم که باردار نمیشوم😓
شاید سخت ترین بخش آن روزهای موعد پریودی بود.
روزهایی که در اوج امید و زیبایی به یکباره با دیدن اینکه پریود شدم، انگار از عرش به فرش می افتادم....🤭
چند روزی در غصه و ناراحتی شدید، توان بلند شدن از جایم را نداشتم. سخت ترین وجه آن حفظ ظاهر کردن بود. اینکه به همه باید نشان بدهی قوی هستی ولی الان
حالت خوب نیست🤨
سعی می کردم با خدا حرف بزنم. سعی می کردم یاد تنهایی و بی کسی حضرت زینب س گریه کنم و سبک شوم.چه آرامشی بود که یاد رقیه س کوچکش میافتادم و برای خودم روضه میخواندم.
دختر کوچک بابا چه تنهاست...😫😭
روزهای زیادی در به این اوج و فرود ها
می گذشت.
نزدیک عید نوروز بود. روزهایی که همه در تب وتاب خانه تکانی بودند و من حوصله هیچ کاری را نداشتم. کم کم داشتم نا امید میشدم🤪
هوای سرد اتاق و اینکه حتی پول نداشتیم بخاری بخریم، باعث شد که سخت سرما بخورم.🤒🤧
در روی تخت افتاده بودم و به همسرم زنگ زدم که اگر میتوانی دو تا سیخ کباب بخر که دارم میمیرم...هیچی هم در خانه نداریم.
حتی نان هم نداشتیم.
بعد کلی به خودم گله کردم چرا به این بنده خدا این طور گفتی! شاید پول نداشت..
اما حس عجیبی داشتم و به خودم میگفتم حق دارم😁😋
وقتی میان آن همه سوز و سرما و گرسنگی، همسرم با آن دو تا سیخ کوبیده آمد، انگار نه انگار که مریض بودم. کلی خوشحال شدم و با اشتها هر لقمه ای که میخوردم، جان میگرفتم☺️.
#خاطرات_مادران📝📒
از زمان تولد دخترم سه سال گذشته بود که دلم دوباره بچه می خواست. شاید زمانی بود که همه فقط میگفتند یکی نهایت دوتا بچه خوب و باکلاس هست. از این حرفهای پوچ که همه چی گران هست و کی میتونه از پس خرجشون
بربیاد🤣😡.
در حالی که ما یه دونه بچه داشتیم و فوق العاده زندگی برامون سخت میگذشت.
مادر شوهرم حرف جالبی میزد.میگفت کی
می دونه که بچه چه روزی هایی
با خودش داره😇.
چرا می ترسید؟😕.
منم دلم قرص بود. ماه مبارک رمضان هم بود و خیلی دوست داشتم که توی ماه مبارک باردار بشم.
از قضا پدر بزرگم همان اوایل ماه مبارک فوت کرد و روزهای سخت رو گذروندیم و باید با زبان روزه می رفتیم شهرستان و تا فردا برمیگشتیم.
اما دهه آخر بود و تازه عادتم تمام شده بود واقدام داشتیم و خدا را به حضرت علی ع قسم می دادم که به من هم فرزندانی عطا کند که راه مولا را ادامه بدهند و خدمتش کنند😊.
چند روز بعد من که خیلی در خواندن قرآن و اعمال و ادعیه تنبل بودم، می نشستم و ساعت ها قرآن می خواندم.
حس می کردم به یک باره توفیقات زیادی به من می شود که از لطف خدا خیلی ممنونم🤲.
از نظر روحی خیلی شاداب تر🙂 شده بودم و اختلافاتم با همسر کم شده بود.
تا اینکه بعد از مدتی از ماه مبارک که چک ببیبی گذاشتم متوجه شدم باردار هستم🤗😇.
بعد به همه این مدت فکر کردم و این توفیقات را از روزی معنوی فرزندم دانستم و خدا را شکر کردم.
از لحظه حاملگی تا زایمانم فکر می کنم کلی تغییر در زندگی ام می دیدم.
اینکه همه می گفتند بچه روزی دارد واقعا درست است. اما خیلی از روزی های معنوی هستند و همه چیز در این دنیا نیست. انشاالله اولاد صالح و سالم به همه مشتاقان عطا فرماید به حق مولا و صاحب ما امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف.
@Roodbarany
@shookohmadari
🍃معارف شکوه مادری 🌸🍃
نشر مطالب با ذکر منبع اشکالی ندارد 🍃💐