✅ حکایت عاشقی
داستان های کوتاه از شهدای ارتش
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
♦️برای وطن
✍آبان ماه به نیمه رسیده و مادر از دوری فرزند بیتاب است، ولی #غفور در آن شرایط حساس نمیتوانست پایگاه را برای مدت طولانی ترک کند و بالاخره قرار میشود مادر از اردبیل به تهران بیاید و غفور نیز به تهران سفر کند تا دیدارها تازه شود.
✍برگه مرخصی غفور برای روز #هفدهم_آبان_ماه_سال_۱۳۵۹ صادر میشود و غفور شادمان و بیتاب برای دیدار مادر، شب هنگام وسایل سفر را مهیا میکند.
✍صبح روز هفدهم نام سرهنگ در برد پروازی قرار دارد. غفور دو پرواز عملیاتی را انجام میدهد و سپس از دوستان به قصد سفر به تهران خداحافظی میکند، ولی در همین هنگام یک #ماموریت_مهم برون مرزی به او ابلاغ میشود.
✍#حصر_آبادان در حال تکمیل شدن است و هر آن احتمال دارد آبادان نیز سقوط کند. نیروهای دشمن در نزدیکی بصره مستقر هستند و از همان محور قصد عبور از مرزهای ایران را دارند.
✍ قلب سرهنگ فشرده میشود. بر سر #آبادان چه خواهد آمد؟ الان وقت سفر نیست بهتر است بعد از این پرواز به تهران بروم پرسنل فنی بی درنگ دو فروند #فانتوم مسلح را آماده پرواز میکنند. غفور به سمت آشیانه میرود و پا در پلکان هواپیما میگذارد، ولی انگار چیزی را فراموش کرده است.
✍غفور برمی گردد و به طرف سربازی میرود که جلوی آشیانه ایستاده است. او را در آغوش میکشد و از او حلالیت میطلبد و ساعت و #گردن بند الله خود را که هیچ گاه از خود جدا نمیکرد به سرباز هدیه میکند.
✍بعد از انجام ماموريت و در بازگشت به خاک وطن،هواپیمای او مورد اصابت موشک دشمن قرار میگیرد و خلبان «#غفور_جدی_اردبیلی» روز هفدهم آبان ۱۳۵۹ به درجه رفیع شهادت نائل می آید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔷اولین و تنها کانال معرفی #شهدای_ارتش_جمهوری_اسلامی_ایران
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┅┅
🚩کانال شهدایی #شور_شیدایی
✅ https://eitaa.com/joinchat/1741095207C27c8db9def