eitaa logo
فروشگاه شلمچه (کتاب و محصولات فرهنگی)
239 دنبال‌کننده
348 عکس
4 ویدیو
1 فایل
فروشگاه محصولات فرهنگی شلمچه ارتباط با مدیر فروش 📚 @ketab_foroosh 📞 +۹۸۹۹۱۹۷۷۰۰۴۸ 🆔 @shop_shalamcheh_ir 🌐 http://shop.shalamcheh.ir/
مشاهده در ایتا
دانلود
📚(خاطرات دوران انقلاب) 🖌همراه تعداد زیادی از مردم، خودمان را به پادگان ارتش که در انتهای خیابان بیست متری ولیعهد بود، رساندیم. با فریاد «الله‌اکبر» ارتشی‌ها از پادگان بیرون آمدند و به مردم ملحق شدند. ارتش همراه مردم شعار می‌داد: «تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد. مرگ بر شاه. مرگ بر بختیار، نوکر بی‌اختیار» جمعیت راه افتاد به سمت میدان شهیاد. مردمی که این حرکت را به چشم می‌دیدند، یک‌صدا شعار می‌دادند: «برادر ارتشی! خدا نگهدار تو. بمیرد، بمیرد، دشمن خون‌خوار تو.» پیر و جوان به طرف نیروهای ارتش می‌آمدند. با اشک و بوسه آن‌ها را در آغوش می‌گرفتند و خدا را شکر می‌کردند. پیرمردِ گوسفند ‌فروشی به شکرانه پیوستن ارتش به مردم، گوسفندهایش را جلوی پای جمعیت سر می‌برید و مالش را فدای راه انقلاب می‌کرد. چه بر این مردم گذشته بود که تشنه انقلاب بودند! 🇮🇷@shop_shalamcheh_ir
فروشگاه شلمچه (کتاب و محصولات فرهنگی)
#کتاب چشم احمد 🔹زندگی و بندگی جاویدان 💠روایت‌هایی از زندگی و #بندگی جاویدان اثر محمدتقی رستگار مق
📕برشی از 🖌حاج احمد متوسلیان انگشتان استخوانی دو دستش را گذاشت روی دو چشمش. دوزانو نشسته بود جلوی من و حاجی؛ انگار نشسته بود جلوی پدر و مادر خودش. چشم در چشم حاجی گفت: "این حرف‌ها چیه حاج‌آقا؟! آقا تقی چشم ماست!" حاجی، نفسی به‌راحتی کشید؛ انگار خیالش راحت شد که پسرمان سربار نیست. حاج احمد متوسلیان طوری جواب داده بود که حاجی دیگر حتی به ذهنش هم راه ندهد از حاج احمد بپرسد: «پسر ما به دردتان می‌خورد یا نه؟!» 🇮🇷@shop_shalamcheh_ir
📕برشی از 🖌روزهای قبل از اعزام به آلمان، در اوج مریضی‌ها و بدحالی‌های حسین، وقتی همه دنبال راه چاره بودیم، وقتی دوست و آشنا و حتی همسایه‌ها دلواپسش بودند، وقتی روز و شبمان دعا شده بود برای سلامتی‌اش، رفتم آسایشگاه و خبرها را برایش بردم. گفتم که چقدر نذر و نیاز کرده‌اند، چقدر دعا خوانده‌اند و ختم گرفته‌اند برای شفا گرفتنش. حرف‌هایم که تمام شد، اشاره کرد سرم را جلو ببرم. ته مانده صدایش به‌زحمت تا گوش‌هایم رسید. «مامان! بهشون بگو برای شفای من دعا نکنن، چرا می‌خوان خوب بشم؟ من به این وضعیتی که دارم راضی‌ام، به دست و پاهایی که دادم، به این سختی‌ها و دردها، به همش راضی‌ام...» ریه‌های عفونت ‌کرده مجال ندادند. سرفه‌ها پشت هم آمدند و رنگ صورتش را بردند. چند قاشق آب ته حلقش چکاندم. سرفه‌ها که خوابید و چند باری که نفس گرفت، باز اشاره کرد جلو بروم. این بار گوشم را به دهانش چسباندم. «هرکس متاعی داشته باشه، می‌گرده بهترین خریدارو براش پیدا می‌کنه. ما جانبازها متاعمونو به خدا فروختیم. خدایی که از همه‌ی خریدارها بالاتره. من هیچ‌وقت این معامله رو به هم نمی‌زنم. هیچ‌وقت از خدا نمی‌خوام دست‌هایی رو که در راهش دادم پس بده، پاهام رو برگردونه. هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنم مامان، هیچ‌وقت...» @shop_shalamcheh_ir
فروشگاه شلمچه (کتاب و محصولات فرهنگی)
#موسیو_کمال #تنها_شهید_اروپایی_دفاع_مقدس این #کتاب 🔹#داستان زندگی جوانی فرانسوی به نام ژروم. 💠 مو
📕برشی از 🖌از همان اول دعا گریه‌وزاری بچه‌ها بلند شد. فکر می‌کنم همان اوایل دعا بودیم، همان بندی که طلب آمرزش می‌کنیم. دیدم هم دارد نرم‌نرم گریه می‌کند. صدایش خیلی آرام بود. برایم جالب شد که «ژروم؟! ؟! خدایا چه خبر است؟! چه‌کار می‌خوای بکنی؟!» بعد هرچه دعا جلوتر رفت، به‌مرور صدای گریه‌ی ژروم هم بلندتر شد؛ یعنی دیگر به یک جاهایی رسید که فهمیدم اصلا حال خودش را نمی‌فهمد. «یا سریع‌الرضا. إغفِر لمَن لا یَملکُ إلا الدعاء.»؛ یعنی طوری شد که من کامل از حال دعای کمیل بیرون آمدم. محو تماشای ژروم شدم. خدایا! این یک الف بچه برای اولین بار دارد با تو حرف می‌زند، ببین چه به روزش آمده. آن‌وقت منِ...! آن شب دعای کمیل تمام شد؛ اما برای ژروم تازه شروع شده بود. 🆔@shop_shalamcheh_ir