🦋
#دلنوشته
گفتم: عاشقی را از که آموختی؟!
گفت :
از آن شهید گمنامی که
معشوق را حتی به قیمت
از دست دادن هویتش ، خریدار بود...
#صلواتی_هدیه_میکنیم
#به_روح_مطهر_شهدای_گمنام
⭕️ مردم عادی چند بار این نوشته را بخوانند
مسئولین از جمله مسئولینی که دل در گرو غرب دارند هر روز و هر لحظه
آنهایی که در آن سالهای جنگ در غرب بودند و در حال تحصیل و .... این نوشته را بخوانند و ببینند شرمنده شهدا خواهند شد یا خیر
#دلنوشته
⭕️راضی نیستم شهید بشم!
بهمن۱۳۶۵/شلمچه،عملیات کربلای ۵
یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود،دقایقی کنار پست امداد توقف کرد. مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم.راننده مدام میگفت:
"زود باشید،فرصت نیست،الانه که تانک های عراقی بزنند."
ولی ما بدون توجه ،تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم.حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالۀ بیشتر آنها بلند شد ولی کاری نمیشد کرد. معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید.بهزور درِ نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم.
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد.هرچه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید،نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود.
همین که به سهراه رسید ،تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود،از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلولۀ مستقیمِ تانک به پهلوی نفربر خورد و آن را جر داد و با ورود به داخل، درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد.بهدنبال آن،باران خمپاره باریدن گرفت.
به هیچ وجه نمیشد کاری کرد.درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند ،میان آتش میسوختند.صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست،تنم را به لرزه انداخت.هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مَرد،اینگونه سوزاننده باشد.
به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه،جا نداره!
به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم.خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده، زار میزدم و هقهق میگریستیم.نه فقط من،همۀ بچهها همین احساس را داشتند.
دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پُر کرد.آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد!
شب که شد،نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت.درِ آن را که باز کردند،یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود.معلوم نبود چندنفر بودند و کی بودند!
قاطی کردم.هذیان میگفتم.کنترلم دست خودم نبود.اصلا نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم.فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان.به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاق است.از ته دل فریاد زدم.چشمانم را بستم،دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم.با هایهای گریه،عربده زدم: "خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی،خیلی نامردی.اون دنیا جلوی شهدا میگم من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ...
خدایا،بذار من بمونم ،برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت."
نمیدانم روزنامه،فیس بوک،کتاب،اینستاگرام،مجله،توئیتر،ایتا،تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ،حق سهراه شهادت را ادا کرده باشد؟!
💢حمید داودآبادی
✍تولدت مبارک مسافر بهشت آنجا که نور و عشق هم خانه زاده شد تولدت مبارک ای مداح آل طه تولدت مبارک ای مسافر عشق تولدت مبارک ای آسمانی ترین نغمه سرا...
🔹تولدت مبارک ای عادلِ عاشقِ حقیقت در روزی که زمین از رازهای آسمان خبر ندارد تو در دل خاک در پی بهشتِ معنوی گام نهادی و جان خود را به خداوند تقدیم کردی.
🔸در این روز که در دل تاریخ ثبت شده است یاد تو نه تنها در تقویمها بلکه در قلبهای هر انسان عاشق و جویای حقیقت به ثبت رسیده است.
🔹تولدت یادآور این است که زندگیِ واقعی در این خاک نیست بلکه در جوار معشوق است در همانجایی که تو با خونِ دل و در کمال یقین به سوی خدا پر کشیدی امروز یاد تو همچون دُرّی در دلِ شبهای تاریک میدرخشد و همچنان در هر لحظه از زندگیمان ما را به سوی نور میبرد.
🔸تولدت ای عادل فصلی بود از عشق بیپایان که در دلِ خاک آسمانی شدی و دست در دستِ جانان.
🔹خونت ای جانِ عاشق در دلِ زمین چکید و در کویرِ هستی بارانِ نور و زندگی آورد.
🔸ای شهید ای سرشار از نور ای سرچشمه عشق یاد تو همچو گلی است که در دلِ بهار میروید.
🔹راهِ تو همیشه روشن است در دلها و در قلبها که با خونِ دل به حقیقتِ عالم دست یافتی.
🔸در این روز با نگاهی به آسمان یاد تو همچون خورشید در دلها میدرخشد ای شهید ای روحِ عاشق ای همراز آسمانی تولدت همیشه در دلهایمان خواهد زیست همچو یادِ یک راز نهانی...
#شهید_حاج_عادل_رضایی
#دلنوشته