eitaa logo
سیره علما و شهدا
2.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
5 فایل
کانالهای دیگرما @agha_tanha_nist @javane_hezbollahi ارتباط باما @Atash_be_ekhtiaar تبادل وتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3123773444C713bafe6dd سیره علما و شهداء در سروش👇 sapp.ir/sire_o_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
تخت پادشاهی نیست؛ اما، به مُلکِ سلیمان نمی‌دهم‌اش.... #صمد_قدرتی پیک #شهید_مهدی_باکری 🆔👇 @sire_o_sh
بایستی شهادٺ را در آغـــوش گرفٺ، گــونه ها بایسـتی از شـوقش ســـرخ شــود و ضربان قلب تندتر بزند ... #شهید_مهدی_باکری 🆔👇 @sire_o_sh
🔻شهردار که بود، به کارگزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگر های دفتر. بی سر و صدا، طوری که خودشان هم نفهمند. 🆔👇 @sire_o_sh
🌺خداوند از مؤمن ادای تکلیف را می خواهد، نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را. فقط اخلاص، و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن. 🆔👇 @sire_o_sh
به ما گفت : من تندتر می‌روم شما پشت سرم بیایید تعجب کرده بودیم !! سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعـت بگیرد !! غروب نشده رسیدیم گیلانغرب ... جلو مسجدی ایستاد ؛ ماهم پشت سرش نمــاز ڪہ خواندیم ، سریع آمدیـم بیـرون ... داشتیم تنـد تنـد پوتین‌هایمان را می‌بستیم ڪہ زود راه بیفتیم گفت : ڪجا با این عجله ؟! میخواستیم به نماز جماعت برسیم ڪہ رسیـدیم ... 🆔👇 @sire_o_sh
🔻داشتیم می‌رفتیم سمت هلی‌کوپترها. توی مسیر آقا مهدی باکری یک تسبیح مرگ بر آمریکا گفت. می‌گفت آقای مشکینی فرمودند: ثواب مرگ بر آمریکا کمتر از صلوات نیست... 🆔👇 @sire_o_sh
آقا مهدی شما شهرداری اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید. "رفتگر محله، زنش مریض بود؛ بهش مرخصی نمی دادن. میگفتن نفر جایگزین نداریم؛ رفت پیش شهردار ارومیه، آقا مهدی بهش مرخصی داد وخودش رفت به جاش رُفتگری." 🆔👇 @sire_o_sh
در سال‌های دفاع مقدس ... چای مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود . در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند 😊 روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود. حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت می‌گیرند و اجازه نمی‌دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند 😐 آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند ؟! حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می‌شناسم حتی حدّ خط لشڪر عاشورا را هم می‌شناسم ! آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می‌شناسید؟😳 حاج همت در جواب گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد ، اصلاً مشڪلی نیست ! هر خطی ڪہ از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست چون همیشه کتری‌های چای لشکر شما روی آتش می‌جوشد ... همگی خندیدیم 😂😂 🆔👇 @sire_o_sh
قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو. تیر خورده بود به سینه اش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم براش. همون رو پوشید و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون. توی راه سینه ش رو فشار میداد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. بهش گفتم اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان. گفت: راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم. 📚کتاب یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص۳۳ 🆔👇 @sire_o_sh
می گفت : « پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه، خسته نشه کسی که نخوابه ، تا وقتی خود به خود خوابش ببره...» یه بار توی جلسه‌ی فرماندهان داشت روی کالک، شرایط منطقه رو توضیح می‌داد؛ یه دفعه وسطِ صحبت صداش قطع شد. از خستگی خوابش برده بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد عذر خواهی کرد ؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیدم ... ۳۱عاشورا 🆔👇👇👇 @sire_o_sh
❇️ بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده‌ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .» 🆔👇👇👇 @sire_o_sh
🔸والفجر یک بود. با گردانمان نصف شبی توی راه بودیم. مرتب بیسیم می‌زدیم بهش و ازش می‌پرسیدیم "چی کار کنیم؟" 🔹وسط راه یه نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک‌تر که رفتیم، صدای آقا مهدی رو از توش شنیدیم. با بیسیم حرف میزد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی. 🔸رفتیم بهش سلام کنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشم‌هاش هم کاسه‌ی خون. توی اون گرما یه پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید می‌لرزید. بد جوری سرما خورده بود. 🔹تا اومدیم حرفی بزنیم، راننده‌ش گفت "به خدا خودم رو کشتم که نیا؛ مگه قبول می‌کنه؟" 🆔👇👇👇 @sire_o_sh
⭕️برادرش فرمانده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای هماهنگی. همون موقع یک خمپاره انداختن و من مجروح شدم. دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش می‌دونست. گفتم: "بذار بچه‌ها برن حمید رو بیارن عقب." قبول نکرد. گفت: "وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم میارن." انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهاش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم، قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا همون جا موندن... 🔻کاش برخی مسئولین امروز هم می‌فهمیدن برادرشون هیچ فرقی با بقیه مردم نداره! 🆔👇👇👇 @sire_o_sh
🔸توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد، مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود، رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا، 🔹عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم، با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟ یه چاقو هم بهم بدید، چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت، گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش، 🔸یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم. 🆔👇👇👇 @sire_o_sh
تخت پادشاهی نیست؛ اما، به مُلکِ سلیمان نمی‌دهم‌اش.... پیک 🆔👇 @sire_o_sh
قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو. تیر خورده بود به سینه اش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم براش. همون رو پوشید و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون. توی راه سینه ش رو فشار میداد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. بهش گفتم اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان. گفت: راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم. 📚کتاب یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص۳۳ 🆔👇 @sire_o_sh
🔻داشتیم می‌رفتیم سمت هلی‌کوپترها. توی مسیر آقا مهدی باکری یک تسبیح مرگ بر آمریکا گفت. می‌گفت آقای مشکینی فرمودند: ثواب مرگ بر آمریکا کمتر از صلوات نیست... 🆔👇 @sire_o_sh
✨ای عاشقان❤ابا عبدالله بایستی"شهادت"را در گرفت 🌱گونه ها از شوقش سرخ🥀 شود و ضربان قلب💞 تندتر بزند. 🌷 🌙 🆔️👇👇👇 @sire_o_sh
🌹گاهی قصه ها را باید از چشم‌ها خواند ، همان چشم‌هایی که جز عشق چیزی ندیدند... 🌷 فرمانده لشکر عاشورا 🆔👇👇👇 @sire_o_sh https://eitaa.com/joinchat/1812332544C6f247075b2
🌹 : ای عاشقان اباعبدالله ، بایستی شهادت را در آغوش گرفت ، گونه‌ها بایستی از حرارت و شوق ، سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند . ❤️ 🆔👇👇👇 @sire_o_sh https://eitaa.com/joinchat/1812332544C6f247075b2