🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
به امام زمان قسم تا به امروز یك #نگاه_حرام نكردهام!!!
🌷شبی كه آقا سعید در بامداد آن، شهید شدند دستهی ما عملیات داشت. یكی دو ساعت به غروب مانده بود.... سعید به من گفت: «تو الان در سِنّی قرار داری كه در معرض نگاه حرام هستی. چشمانت را پاك نگهدار و از گناه دوری كن.» گفتم: «آقا سعید روزگار طوری نیست كه بشود تقوا را آنطور كه شما میگویید نگه داشت. صبح كه از منزل بیرون میآییم كسانی را میبینیم كه حجابشان را درست رعایت نمیكنند.»
🌷آقا سعید همانطور كه سرش را با حوله خشك میكرد، پرسید: «سن شما بیشتر است یا من؟» گفتم: شما. حوله را از روی صورتش كنار زد و گفت: «به وجود مقدس امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) تا به امروز یك نگاه حرام نكردهام.» این قسم بزرگترین قسم سعید بود و چنان این حرف را محكم زد كه اشك در چشمانم حلقه بست....
🌹خاطره ای به یاد #شهید_سید_محمدسعید_جعفری
#راوی: سید شجاعالدین جعفری برادر گرامی شهید
❌️❌️ توانستند؛ پس میشود!!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔰 "سیره شهدا" 👇
╭┅──────┅╮
@sireh_shohada
╰┅──────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا
....#اما_من_تو_را_آزاد_میكنم!!
🌷حسين در كردستان فرماندهی محور دزلی بود، هميشه كوملهها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربههای زيادی خورده و برای همين هم برای سرش جايزه گذاشته بودند. يك روز سر راه حسين كمين گذاشتند. او پياده بود، وقتی متوجه كمين كوملهها شد، سريع روی زمين دراز كشيد و سينهخيز و خيلی آهسته خودش را به پشت كمين كشيد و فردی را كه در كمينش بود به اسارت درمیآوَرد و به او گفت: حالا من با تو چكار كنم؟ كومله در جواب گفت: نمیدانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم، با من چه میكردی؟ كومله گفت: «تو را تحويل دوستانم میدادم و بيست هزار تومان جايزه میگرفتم. حسين گفت: «اما من تو را آزاد میكنم. سپس اسلحه او را گرفته و آزادش كرد. آن شخص، فردای آن روز حدود سی نفر از كوملهها را پيش حسين آورد و تسليم كرد. آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلی شدند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار حسین قجهای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔰 "سیره شهدا" 👇
╭┅────────┅╮
🆔 @sireh_shohada
╰┅────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پای_رفاقت_اینطور....
🌷فرماندهاش برای ما تعریف کرد که در موقع عقبنشینی، سید محمد، #دوست ابراهیم به شدت مجروح میشود و ابراهیم زخم او را با چفیه میبندد و بر پشتش سوار میکند و به عقب برمیگردد. در همین حال یک تیر به پای ابراهیم نیز میخورد و با زحمت زیاد خودش را بالای تپه میرساند. در همانجا دوستش را دراز میکند وخودش هم کنار او میخوابد. هر کارش میکنند که او را همانجا رها کن و خودت را نجات بده، قبول نمیکند و همانجا میماند و میگوید اگر کسی آمد به کمکمان که هر دو میآییم وگرنه همینجا هستیم و دفاع میکنیم. فرمانده ادامه داد که ما به عقب برگشتیم و روز بعد که به آن منطقه رفتیم، هیچ اثری نه از ابراهیم بود و نه از دوستش.
🌹خاطره ای به یاد #شهید_ابراهیم_سراجه
راوی: خانم نساء نورآبادی مادر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔰 "سیره شهدا" 👇
🆔 https://eitaa.com/sireh_shohada
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#تکهی_جدا_شده_قبل_از_تکهتکه_شدن!
🌷چندماه پیش از عملیات، در اردوگاه حین آموزش، پیم یک نارنجک گیر کرد و بچهها برای جا زدن پیم آن را دست هاشم دادند. هاشم خیلی تلاش کرد تا با احتیاط پیم را سر جایش قرار دهد اما ناگهان نارنجک از دست او رها شد.... لحظات سختی بود و هاشم چند ثانیه بیشتر وقت نداشت تا پیم را جا بزند. دور تا دور هاشم هم پر از نیرو و چادر بود. او از خود گذشتگی کرد و نارنجک را در بین دو دست و پای خود محکم قرار داده و روی نارنجک خوابید، سپس با فریاد نیروها را به عقب راند.
🌷....لحظهای بعد با انفجـار نارنجک، دست راستِ هاشم از مچ قطع شد و از دست چپ او نیز بیش از دو انگشت باقی نماند. شکم و رودههایش نیز به شدت آسیب دید. او را سریع به بیمارستان رساندند و چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. بعد از یکی دو ماه مجدداً به جبهه برگشت، آنقدر روحیـهاش خـوب بود که به محض ورود و با دیدن من، آن دو انگشت را که [به] صورت حرفِ وی انگلیسی بود به علامت پیـروزی بالا گرفت. هم خندهام گرفته بود و هم شرمنده آن همه ایثار و از خود گذشتگی او شده بودم.
🌷سرانجـام در روز ششم اسفند سال ۱۳۶۲ هاشم با سمت معاونت گردان مقداد لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) طی عملیـات خیبر در منطقه جفیـر بر اثر اصابت موشک هواپیمایِ دشمن با بدنی تکه تکه شده به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار هاشم کلهر
راوی: رزمنده دلاور عباس صداقت
#شهید_هاشم_کلهر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔰 "سیره شهدا" 👇
🆔 https://eitaa.com/sireh_shohada
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#دعای_کومله!!
🌷یادش به خیر! چقدر سختی کشیدیم! شبها فقط دو ساعت میخوابیدیم. آنقدر گرم بود که انگار در حمام سونا بودیم، ولی خستگی همه را بیهوش میکرد. اما بابایی همان دو ساعت را هم آرام نمیگرفت. دور میافتاد و به همه بچه ها سر میزد. تمام بچهها را میشناخت. یک شب یکی از بچهها از شدت گرما رفته بود بالای کانکسها خوابیده بود. حاجی فهمیده بود یکی کم است. خیلی گشته بود تا بالاخره صبح بالای کانکس پیدایش کرده بود.
🌷....صدایش زده بود که پسرم تو آن بالا چه کار میکنی؟! آن بنده خدا هم که مست خواب بود توی همان حال خواب و بیدار گفته بود: حاجی داشتم دعای کومله میخواندم، خوابم برد. حاجی خندیده بود که: اولاً کمیل، نه کومله، دوماً نماز صبح که خواندی با چی وضو گرفتی؟ گفته بود: با آب. حاجی گفته بود پاشو بیا عزیزم توی کتری چایی بوده نه آب. تو با چایی وضو گرفتی و نماز خواندی.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده #شهيد_احمد_بابايى
راوى: رزمنده دلاور على حاجى زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔰 "سیره شهدا" 👇
🆔 https://eitaa.com/sireh_shohada