فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴توصیهی شهید حججی به پسرش برای الگو گرفتن از مولا امیرالمومنین (ع)
امروز ۱۸ مرداد سالروز شهادت شهید بیسر محسن حججیه
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
مداحی آنلاین - چرا خدا در قرآن نگفته حضرت علی جانشین پیغمبره - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.5M
🌸 #عید_غدیر
♨️چرا خدا در قرآن نگفته حضرت علی(ع) جانشین پیغمبره؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️فیلم دیده نشده
از بازی شهید حججی با فرزندش💔
🌷انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
#شهیدمدافع_حرم_محمد_کامران 🕊🌺
🍁غذای نذری به شرط خمـــــس
شهید کامران بر سر مسائل فقهی خصوصاً خمس خیلی حساس بود ☝️ و حتی در مراسمات عزاداری هم از غذای هر مجلسی را استفاده نمیکرد.مگر با اطمینان از وضعیت خمسی بانی آن.👌
میگفت : اگر مردم میدانستند
با دادن خمس چقدر مالشان
برکت پیدا میکند با شور و شوق
سهم خمس خود را میدادند..😊
#شهادت_دیماه۹۴💔
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
30.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج
#استاد_پناهیان
✅مهمترین ویژگی #ازدواج
😔کسی که نماز اول وقت خدارو ترک کرد،روزی توراهم ترک خواهد کرد...
مجرد ها حتما ببینید.👆👆
#غدیر
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
شهیدی که خونشو
پادگان کرده بود😳
#شهیدحمیداسداللهی ❤️
#غدیری_ام ❤️
#امام_عصر ❤️
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🌸 یاد تو مژده میلاد تو، نفحه باد صباست
🌸 رایحه یاد تو با دل ما آشناست
🌸 آمدی و باب هر حاجت دلها شدی
🌸 باب حوائج تویی، نام تو ذکر خداست
میلاد با سعادت امام موسی کاظم (ع) مبارک باد🌹
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
آفتاب
پا می گذارد از پنجره ی اتاق
به صحن چشمانت ..✨
امــروز هم
عشـق دارد از سقف خنده هایت
مرا دست چین می کند ..
کامم را شیرین کن ...♥️
ســردار دلهــا🌷
سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌹
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍ از یکی از محافظان سید حسن نصرالله سوال شد: چقدر سیدحسن را دوست داری؟ وی پاسخ می دهد: آنقدر که امر کند الان بمیر؛ می میرم.👌
🔹در ادامه خبرنگار از او می پرسد: چقدر امام خامنهای را دوست داری؟ محافظ دبیرکل حزب الله لبنان پاسخ میدهد: آنقدر که اگر امر کند سر سید حسن را بیاور؛ می بَرم.✅✅✅
❣گفتند که عاشقی و دیوانهای
در باب خیال و خم ابروی کهای
گفتند بگو؛ به قصد قربت گفتم
سید علی الحسینی الخامنهای❣
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
💠 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
💠 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌼سلام بر تـــ✨ـــو که
🌳صداقت صب🌤ح موعودی
🌼سلام بر تـــــو که
🌳اجابت قنوت #منتظرانی
🌼سلام بر تـــ🌷ـــو که
🌳قائم آل #محمدی
🌼و ما همهی عمر به
🌳انتظارت #ایستادهایم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹گشایشی که روحانی به آن اشارهکرده است، یک «آینده فروشی» تمام و کمال است؛ او میخواهد نفت را به مردم پیشفروش کند تا هزینههای دولت را تأمین کند. تسویهحساب با مردم هم به عهده دولت بعدی است. پیشنهاددهنده و معمار این ایده هم حسین مرعشی از چهرههای اقتصادی – سیاسی و از افراد مؤثر در حلقه کرمانیهاست. راهکاری که روحانی در نظر گرفته است، همان مسیری است که احمدینژاد در اواخر دولتش در پیش گرفت اما راه بهجایی نبرد./میز نفت
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
#کلام_شهید
#شهید_حجت_الله_رحیمی
بارالها!
من همان بنده ای هستم که سالها در گمراهی به سر برده و عصیان اوامر تو را کرده ام، اما اینک معترفم به گناهانم و اقرار می کنم به اینکه در اشتباه بوده ام، پس از گناهانم درگذر و توفیق لقایت را که نصیب شهدای راهت میکنی نصیب من هم کن....🌸
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک💔
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✨خواستگاری به سبک حاجاصغر✨
پسرم خیلی باحیا و شوخ بود؛ وقتی میخواست #ازدواج کند، این مسئله را مستقیم به من نگفت.
🤔یادم هست از مهاباد که برگشت یک عکس را به من نشان داد؛ در آن عکس چادر بر سر یکی از سربازهایش انداخته بود و خودش کنار سرباز ایستاده بود.
❗️وقتی این عکس حاجاصغر را دیدم فکر کردم آن سرباز یک خانم است؛ به او گفتم «این خانم کیه؟»
💍گفت «من آنجا نامزد کردم»
گفتم «بدون اجازه من؟»
گفت «آره»
گفتم «خودت میدانی! عروسی کردی الان داری به من میگویی؟»
😔خیلی ناراحت شدم و گفتم «تو چطوری دست این خانم نامحرم را گرفتی؟»
گفت «عقد کردیم»
گفتم «این خانم نگفت تو پدر و مادر نداری؟!»
😁بعد کلی خندید و گفت «مادر صاحب این عکس سرباز منه»
❤️خندیدم و گفتم :
«خب چرا با من این کار را میکنی؟ بگو زن میخواهم؛ من میروم و برایت زن میگیرم»
#مدافع_حرم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت مادر معزز🌹
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🌱
حاج حسین یڪتآ
یادت باشہ ها!
اول امام زمان(عج) یادِ تو میڪنہ بعد تو یاد امام زمان(عج) مےافتے!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
هر کس به مدار مغناطیسی
علی بن ابی طالب نزدیک تر شد
این مدار بر او اثر میگذارد؛
او کمیل بن زیاد میشود
او ابوذر غفــاری میشود،
او سلمـــان پـاک میشود ...
#حاج_قاسم
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
❣ #سلام_امام_زمانم❣
صب🌤ح ها را بہ #سلامے بہ ت✨و پیوند زنم
اے سر #آغازترین روز خدا صبح بخیر
#بہ امیدی ڪہ #جوابے ز شما مےآید
گفتم از دور #سلامے بہ شما صبح بخیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
مداحی آنلاین - زیارت امام حسین(ع) مشکلات راحل میکند - حجت الاسلام انصاریان.mp3
3.53M
♨️زیارت امام حسین(ع) مشکلات راحل میکند
👌#سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #انصاریان
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
#فقط_برای_خدا♥️
باهم رفتیم به محل تولدش همه جا را نشان مان داد وگفت: اگر روزی اقا به من اجازه بدهند از شغلم کناره بگیرم حتما به روستا برمیگردم و دوباره.......
#عکس_بازشود👆
#شهید_قاسم_سلیمانی
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 قرآن: روز قیامت حتماً از نعمت ولایت سؤال میشوید!
⚠️شاید امسال، سال امتحان عزاداران باشد..
🔻مدل عزاداری را عوض کن، اما یک وقت به بهانۀ کرونا برای محرم کم نگذاری!
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🌹شهید سیدمرتضی آوینی :
گردش #خون
در رگ های #زندگی،
شیرین است،
اما ریختن آن
در پای #محبوب
شیرینتر است 🕊
و نگو شیرینتر،
بگو: بسیار بسیار
شیرینتر است...✨
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
صبـ🌤ـح یعنی ...
تپش قلب 💓زمان
در #هوس دیدن تو😍
که بیایی و #زمین
گلـ🌸ـشن اسرار شود ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯