eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
10.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_پنجاه_و_سوم ✍🏻تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از ا
📙 ◀️ ✍🏻 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد: +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی... نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد: _گریه می کنید؟ به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه می کنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید: +خب بله خشکم می زند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم هایش می خندد +امر خیر دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره... _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه. چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها! خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید: _بالاخره بختم باز شد و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم... 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
✨آسمان راه شیری را ✨ستاره باران کرد 💫تا فرشته ها ✨با طبقی از زیباترین ستاره گان 💫بدیدارت بیایند با آرزوی بهترینها برای شما خوبان #شبتون_مهدوی🌙 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یا_‌مهـــــــــــدے اَمَنْ یُجیبْ...بخوان برایمـ حالِ دلم اضطراری است! در این دنیای شلوغ و هزار رنگ دل خوشم به بودنت.. داشتنت.. کاش می دانستم این ندیدنت کی به پایان می رسد؟ 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴اثر سجده بر تربت امام حسین (ع) ⬅️امام صادق (ع) سجده بر تربت حسین (ع) حجاب های هفت گانه را می شکافت 📡 #لطفا_نشر_دهید بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽غربی‌ها با انیمیشن "بچه رئیس" به مبارزه‌ی زندگی با سگ رفتند تا از این #سبک_زندگی جلوگیری کنند. ⚠️ اشتباه غرب را تجربه نکنیم! بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
#اسلام_اموی.. یکی از مهمترین موانع ظهور، اسلام اموی است؛ اسلامی در اوج نفاق، اوج دوستی با دشمنان خدا و اوج دشمنی با دوستان خدا.. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴اربعین خار چشم وهابی ها شد ⬅️حجت‌الاسلام‌والمسلمین مومنی: اجتماعات اربعین حسینی خار چشم وهابیون شده است 📝اجتماعات عظیم در مسیر نجف اشرف به کربلا، شهر ری، مشهد الرضا،قم و... خار چشم وهابی‌ها شده است و لرزه بر بدن آنها انداخته که نشان می‌دهد باید در این مسیر با قدرت قدم برداریم. 📡 #لطفا_نشر_دهید بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی از ایرانی‌ها مرزهای #جاهلیت مدرن را جا به جا کرده‌اند سونوگرافی جنین گربه ... 😳😕 قباحت داره والا خجالت بکشید بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴تحقیرشون کنید ! 📝رهبر انقلاب : اگر کسی به دختر چادری یا با حجاب با نظر تحقیر نگاه می کند، تحقیرش کنید؛ملاحظه نکنید. ⬅️اگر کسی به جوان حزب اللهی که ریش دارد،با نظر تحقیر نگاه می کند و دورش می کند تحقیرش کنید. 🗓‌دیدار با وزیر بهداشت و دانشجویان علوم پزشکی سال ۶۹ 📡لطفا نشر دهید بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_پنجاه_و_چهارم ✍🏻 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه
📙 ◀️ ✍🏻نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد. من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود. مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه +خب...خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست +بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ +خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان +چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد +بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اونکه صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم +پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید +البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زنداداش نبودم رفته بودم با بچه ها کرمان +بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم می زند و می خندد.یاد حرفش می افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش می گردم. کنار گوشم پچ پچ می کند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم.حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا،اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه.حسام...ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم می کنم روی حسام.راست می گوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.می خندم و می گویم +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت می داد جذاب بود؟ می خندیم،سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را می کنم و به سمت شهاب بر می گردانم.اخم ظریفی می کند و دقیقا شبیه اتفاقی می افتد که منزل عمویش پیش آمد.... 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ....
فانوسی برایتان روشن می کنم در زیر باران و در تاریکی شب آنگاه از خدا می خواهم اگر در تاریکی غم اسیر تنهایی شدید فانوس امیدتان روشن بماند... 🌙 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🍃🌸 گر نیایی تا قیامت انتظارت میکشم منت عشق از نگاه پرشرارت میکشم ناز چندین ساله چشم خمارت میکشم تا نفس باقیست اینجا انتظارت میکشم 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی زیارت حضرت ولی عصر عج در روز جمعه چنددقیقه وقت بگذاریم برای... 👈👈زیارت امام زمان (عج)⛅️ #سلام_بر_مهدی 🌷 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
#سالهای_فریب... همانا پيش از قائم (عج) سالهاى فريبكارى خواهد بود؛ كه ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🍃🌸 🔅امام رضا علیه السلام: 🔸منتظرین گداخته می شوند، همان گونه که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند. #روایت 📚الارشاد ص ۳۳۹ 🍃🌸 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️تحقق #هشدارهای شهدا! 🎥شهید باکری:زمانی می‌رسدکه #جنگ تمام می‌شودورزمندگان به سه دسته تقسیم می‌شوند... 🔴قضاوت باخودتون!👆 📌وقتی حاج ابراهیم همت ازتودل دشمن برمیگرده وشامونمیخوره! 📡 #لطفا_نشر_دهید بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
#تلنگرانه 💚اگر نگاه مهدی فاطمه (عج) را میخواهی باید نگاه را از گناه حفظ کنی نگاه مهدی فاطمه همیشه هست نگاه گناه آلود ماست که درک نمیکند... 🌤اللهم عجل لولیک الفرج🌤 #این_جمعه_هم_گذشت... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ زیبای #موانع_ظهور #استاد_رائفی_پور بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
‌⬅️اولین چیزی که برای آدم قرار داده شد،نماز و روزه و ظاهر شریعت نبود بلکه حقیقت و باطن آن بود: #ولایت ⬅️"فَتَلَقَّی ادَمُ مِن رَبِّهِ کَلِماتِِ..."؛ که ای آدم!آیا دلت برای من و برای وطنت تنگ شده و می خواهی برگردی؟ ⬅️مسیر معنا این است؛بگیر و بالا بیا:"یا حمید،یا عالی،یا فاطر،یا محسن،یا قدیم الاحسان" ⬅️به این ترتیب راه رفع نیاز معنوی و وجودی آدم باز شد؛در حالی که هنوز آن پنج تن که ایصال به مطلوب می کنند به عالم خاکی پا نگذاشته بودند... ⬅️آدم حقیقت نوری ائمه را در وجود خود یافت،نه در خارج. پس در خود نگاه کرد. دید آن اسمایی که بر او تعلیم شده،آن صراطی که او را به خدا می رساند،حبلی که باید به آن چنگ زند و سببی که باید با آن از پایین به بالا بیاید،اهل بیت علیهم السلام هستند: "اَینَ السَّبَبُ المتصلُ بین الارضِ وَالسَّماء" #معرفت_امام بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_پنجاه_و_پنجم ✍🏻نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد مع
📙 ◀️ ✍🏻می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم های در هم کشیده ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش می گوید و من حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم بخاطرم بسپارم.حسام که به من روسری نداده بود!اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیال های دخترانه ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من،همین کار را می کرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچ وقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود... انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم.بلند می شوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمی دارم و سمت آشپزخانه می روم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را می شنوم. _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو،چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله!دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو،من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا!قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا،اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین.بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب!ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور ... استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه می دونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمی دونستی بدون که امشبم مثل همیشه ست.منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه می دونم _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف می زنم ،کجا؟خب حالا داداش جان شوخی کردم،بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می بوسه _بده به من،همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما،دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من! صدای خنده ی فرشته بلند می شود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس می کنم دو قدم به عقب برمی دارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده ام.اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام! چشم در چشم که می شویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده می کوبد. شهاب با همه ی دنیا فرق می کند،هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمی شود! مثل او سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.به یک دقیقه نمی رسد وقت خلوت کردنمان که کسی می گوید: +بیام کمک پسرعمو؟ در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم!از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم می خندد.دست خودم نیست نمی توانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم. بعید می دانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را می دهد،حواسش به من هم باشد! لیوان های لعنتی جامانده در دست های یخ زده ام را روی میز عسلی می گذارم و از خانه می زنم بیرون.بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،توی حیاط روی تخت می نشینم و به حوض آبی خیره می شوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب الدین.او فقط غیرتی می شد!شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایه های غیر مستقیمش به عمه و مچ گرفتن های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره می شدم چه؟ نفسم را فوت می کنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه می برم.روشنش می کنم و متاسفانه مثل کسی که می خواهد خودش را زجر بدهد مستقیم می روم سراغ پیام های پارسا! از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر می شوم.چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را می چشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم می گذاشتم اصلا؟! توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده اند و دهان برای بلعیدنم گشوده اند.مهمان ها تازه رفته و من در بقیه ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت می شد و هم شیدا و حتی شهاب! از اول هم نباید می رفتم اصلا. ساعت 12 شده و کسی در واحد من را می زند! 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
❥ آیت الله مجتهدی ره ❥ ☜«ذکر شریف صلوات مثل مداد و پاک کن مےماند. خوبےها را مےنویسد و تثبیت مۍکند و بدی ها را پاک مےڪند و از وجود انسان مۍ زداید.» 👌ده صلوات نیت فرج امام زمان عج بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 🍃اے صبحدم همیشه جاوید بیا 🍃عطر خوش بوستان توحید، بیا 🍃دلها همہ بے تاب شد از غیبت عشق 🍃باران شکوفہ هاے امید، بیا 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌹کلیپ بسیار زیبا و تاثیر گذار 🌹🌱می دانی بهشت کجاست؟ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯