فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_نهم ✍🏻نمی دانم چرا اما معذبم که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم می ترسم
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_دهم
✍🏻پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟
_همین الان
و دوباره طنین خنده اش در راهرو می پیچد حدس می زدم
_چی رو ؟
+اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی !خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی
_اوهوم ، معارف
_اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا
_یعنی نباید می اومدم ؟
+نمی اومدی که با من آشنا نمی شدی .از فیضش بی بهره می موندی خانوم !
لبخند می زنم و به این فکر می کنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی است
+نگفتی چند سالته ؟
_از خانوما که این سوالو
همانطور که هندزفری اش را جمع می کند و توی جیب شلوارش می چپاند می پرد وسط حرفم :
اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده
_شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟
+هه !مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم بیخیال کلاستون پر شدا راست می گوید ! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاس بندی های مدرسه و دوران پر استرسش می بینم ! اما بازهم اضطرابی هست به شماره ی کنار درها نگاه می کنم و به سمت 205 راه می افتم .
+خدا وکیلی من شلغمم ؟
خجالت زده برمی گردم و نگاهش می کنم .چشمانش خیلی تیز و ریز است
_شرمنده حواسم نبود
+دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت پناه جان .
_مرسی
+اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافه ی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی بیا ببینمت اونجا
نمی دانم این یک دعوت دوستانه است یا نه ؟ ما که هنوز و چندان با هم آشنا نشدیم ! شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت ...
_حتما ، ممنون
موبایلش زنگ می خورد ، گوشی را نزدیک گوشش می کند چشمکی حواله می دهد و می گوید :
+می بینمت
و دستش را به نشانه ی خداحافظی کنار پیشانی اش می زند و برعکس حرکت می کند حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم !
بهرحال خوشحالم که به این زودی قرار است از تنهایی در بیایم ! با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس می شوم و روی یکی از صندلی های کنار پنجره می نشینم نگاه هایی روی چهره ام جابجا می شود حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسی هایشان هستند و طبیعی است که زیر نظر باشیم ! با دیدن پسرها مطمئن می شوم که تقریبا از همه شان بزرگترم
شاید همه ی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند
بیشتر صحبت ها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است بعضی ها زود باهم مچ شده اند و بعضی ساکت اند و بی تفاوت
با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک می شود هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه می رود سر اصل مطلب !
صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند رو بر می گردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد :
+خودکار اضافه داری؟
متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه می کنم ، می گوید:
+هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم
انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی می زنند زیر خنده .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
4_5868530213880595573.mp3
5.87M
🎧 #مناجات فوق العاده دلنشین
🎼 روزا بی تو شبیه شام تاره....
🎤 #حاج_محمود_کریمی
🌙 #جمعه_های_مهدوی
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴گوشه ای از عظمت امام!
📝داستانی شنیدنی از زبان عالمی فرهیخته
مرجع عالیقدر جناب حاج شیخ حسین وحید خراسانی تعریف کردند:
⬅️ این داستان که می گویم با یک واسطه برای خود من نقل شده است:مرحوم حاج میرزا احمد پسر مرحوم آخوند (خراسانی) برای من نقل کرد که:
📌مادر ما مریض شد؛ ما هر چه کردیم نتوانستیم مادرمان را معالجه کنیم. به ما خبر دادند که یک سیدی در نجف پیدا شده و "رمل" غریبی دارد. ما به سراغ او رفتیم که پیدایش کنیم.
⬅️در ایوان حضرت امیر -علیه السلام- بودیم که سیدی از پله ها پایین آمد. فهمیدیم که همان است. من و برادرم رفتیم مقابل او و من گفتم: نیتی دارم.
گفت: "نیت کن."
تسبیح خودش را درآورد، طاق و جفت انداخت (مانند استخاره) سپس گفت:
"نیت شما راجع به یک خانمی است که سر تا پای او مرض است و سه روز دیگر خواهد مرد."
ما مبهوت شدیم.
برادرم گفت: من هم نیتی دارم.
گفت: "نیت کن."
تسبیح گرفت، طاق و جفت انداخت و رنگش تغییر کرد.
گفت:
📝این چه نیتی است؟ نیت تو راجع به کسی است که الآن مکه بود، الآن شام بود، الآن مدینه بود... (مرتب می گفت: الآن، الآن)
نیت تو راجع به کسی است که منظومه به دور سر او می چرخد، نیت تو راجع به امام زمان است.
📌ما اصرار کردیم که این علم را به ما هم یاد بده. گفت:"علم من همراه با فقر شدیدی است که شما دو آقازاده تحمل آن را ندارید."
رفتیم خدمت آخوند و جریان را گفتیم. ایشان متحیر شد و گفت:"هر طور هست او را پیدا کنید تا من او را ببینم."من و برادرم تمام نجف را گشتیم ولی دیگر سید را ندیدیم.
📕 سخنرانی در جمع دانش پژوهان مرکز تخصصی مهدویت، تابستان ۱۳۸۱ /
میر مهر، صفحه۲۴۴
⬅️ این است گوشه ای از عظمت امامی که باید ظهورش را هر روز و هر ساعت از خداوند متعال تقاضا کنیم.
📡لطفا .نشر دهید
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_دهم ✍🏻پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش در راهرو
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_یازدهم
✍خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم !
هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه بمانم اما دلم بی قراره مزار مادر شده .بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا می روم .با سختی قطعه ی 38 را پیدا می کنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش ... حتی نوشته هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه ای زیر لب شروع می کنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که می شوند حرفهای بی سر و ته و درهم پیچیده .خنده ام می گیرد وسط اشک ریختن و می گویم:
_منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی خبرن ؟ می دونم که همه ی بدبختی هامو می دونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بهانه بود .وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه می خواستم به تو نزدیک بشمو از اوناورمی دونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم
ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچ وقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل می کردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم
گل ها را پرپر می کنم و جوری می زنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست سبک تر که می شوم قصد برگشت می کنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا می گذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد :میری کلاس؟
_نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب می خوام بخرم
+آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا
_دلخوش بودی خب
+شایدم ! راستی صبح که بابا می خواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست .
همانطور که با سماجت سعی می کنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم می گویم :یعنی خودم دست به کار بشم ؟
از توی آینه می بینمش که شانه بالا می اندازد نمی دونم ولی عجیبه
با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم می گذارم و بر می گردم سمتش.
_سلام ،صبح بخیر
علیک سلام خوبی عزیزم ؟
_مرسی خداروشکر
کجا میری مادر ؟
_میرم کتاب بخرم
بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم
می دانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود می پرسم :
_چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم
نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده و می پرم میان حرفش و می گویم :نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست
به دخترش نگاهی می کند و بعد رو به من می گوید :
+نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی می رفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ،مامان ثنا رو میگم
ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده ام
ادامه می دهد :
+هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا می تونی همین طبقه بالا باشی چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا می خوری و ما گمون می کنیم دستت به سفره نم
نمی توانم عادت بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی می گویم:
_نه به خدا ! من فقط نمی خواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین
این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته می مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو می زد دست رد به سینش می زدن؟
خیلی دلم می خواهد بگویم پدرم که سهل است اگر در خانه ی خودم را هم می زدند اینطور ندیده و نشناخته هیچ وقت کسی را قبول نمی کردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش می دهم .می فهمم که بین صحبت ها چشمان به چروک نشسته اش هرازگاهی نگاهی به سر و وضعم می کند اما مثل تمام سه روز گذشته هیچ اشاره ای یا کنایه ای به تیپم نمی کند !در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم خلاصه که جونم بهت بگه از امروز می تونی دستی به سر و گوش طبقه ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه جزو 313 نفر اصحاب امام زمان عج باشیم؟
📡لطفا .نشر دهید
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
✨﷽✨
💠 رسول اکرم (ص) فرمودند:
👈کمترین چیزی که در آخرالزمان یافت شود (دو چیز است)
🌸 یکی برادر و رفیقی که مورد اطمینان باشد
🌸و دیگری پول حلال.
🌿 اگر رفیق خوب پیدا نکردی تنها باش و اگر رفیق خوب پیدا کردی با او رفیق بشو که از تنهایی بهتر است.
🌿 یعنی رفیق خوب، که آدمی را در طی مراحل عالیه الهی کمک کند کم است.
در حدیثی از رسول اکرم (ص) آمده است:
🌿 هرگاه خداوند خیر و خوبی بنده ای را بخواهد، دستیار شایسته و نیکی برایش قرار می دهد که اگر (خدا را) فراموش کرد به او یادآوری کند و اگر یاد او کرد او را یاری کند.
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
✅فیلم حضور امام زمان (عج) در کنار یک خربزه فروش
استاد دانشمند
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
👈👈حتماً حتماً بخونید، بسیار بسیار مهم
#غربال در #آخرالزمان
در آخرالزمان فتنههایی در جامعه اسلامی اتفاق میافتد که به واسطه آنها مسلمانها غربال میشوند.
امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه می فرمایند: قسم به ذات احدیت که نبی اکرم (ص) را به حق برانگیخت، در آخرالزمان مردم امتحان می شوند، به قدری امتحان ها شدید و مردم غربال می شوند که اشخاص بزرگ از درون غربال به پایین می افتند و افراد خاص، مؤمن و خالص در غربال می مانند و عده زیادی از مردم از غربال بیرون می ریزند.
هر قدر به سمت ظهور امام زمان (علیه السلام) پیش برویم، فتنهها بیشتر و غربالشدن انسانها نیز بیشتر میشود.
حضرت علی (علیه السلام) در نهج البلاغه فرمودند: «شمایان در كوره آزمایش بروید، و دستخوش دگرگونی شوید، و در غربال سختی ها در آیید.» (نهجالبلاغه، خطبه 16)
هر چقدر به سمت ظهور مظلومترین امام، مهدی (عج) برویم، آزمایش و امتحان مردم شدت میگیرد، زیرا آخرین بازمانده ی خدا در زمین به یارانی بزرگ و قدرتمند نیاز دارند.
امام زمان (عج) خیلی ناز دارند و هر کسی را قبول نمیکنند. مانند حضرت سیدالشهدا (علیهالسلام) که هزاران نفر از مکه با او راه افتادند تا کربلا، اما به قدری این آقا ناز داشتند که از آن چند هزار نفر فقط همین ۱۵۰ نفر با حضرت ماندند. آن هم نه تا شب عاشورا، بلکه تا لحظه شهادتشان. کسی که به مقام محمود برسد، همراه امام زمان (علیهالسلام) میماند و این مقام به هر کسی داده نمیشود. این ریزش ها همیشه اتفاق میافتد تا اینکه إنشاءالله به نقطه باشکوه ظهور امام زمان (علیه السلام) برسیم.
هرچه زمان بگذرد و به سال های قبل از ظهور نزدیک تر شویم، وضع مؤمنان و شیعیان سخت و سخت تر می شود تا در غربالگری عصر غیبت، مؤمنان و منتظران بازشناخته شوند.
این چنین نیست که دروازه ای را گشوده و رخصت دهند تا جماعتی آسان وارد شوند، بر مسندها تکیه بزنند و گمان برند که پذیرفته درگاه حضرت محبوب شده اند.
لاجرم هرکس باید شرایط پذیرفته شدن را در خود فراهم آورد. این سخن معقول و پذیرفته هر صاحب خردی است. در این دوران سخت، و آنگاه که شدت و سختی به منتهای خودش می رسد، صفوف، معلوم و تفکیک می شود تا به آنجا که هرکس جای خودش را در صفوف تشکیل شده شناخته و در آن قرار می گیرد؛ بلکه آن را فاش و علنی نیز می سازد.
پس در این ابتلائات و نوسانها و حوادث، به هوش باشید و بدانید آنچه بیش از هرچیز نیاز به مراقبت دارد، نه دلار و طلا و ملک و دارایی و ...، بلکه ایمان است، ایمان است که باید حفظ شود و نگذاشت از ارزشش کم شود، نگذاشت ارزشش در این شرایط ناگوار، به یک چهارم یا یک پنجم یا ... کاهش یابد.
عزیزان ایمانتان را حفظ کنید و از شرایط و حوادث جامعه نهراسید، خرسند باشید که فرج نزدیک است.
👈👈مثال: شوهری که همسرش در حال زایمان است، از دردکشیدن همسرش ناراحت و محزون است، اما در عمق جان خرسند است، زیرا میداند بعد از این درد و رنج، تولد فرزند دلبندش است، پس با وجود دیدن درد و زجر همسرش، شاد است، چون منتظر رسیدن عزیزش است.
👌حال منتظران امام زمان (عج) با اینکه از وضع ناگوار فقرا و مستمندان و بسیاری از اقشار جامعه غمگینند، اما شادند، چرا که میدانند هرچه به اوج سختی ها نزدیکتر شویم، به فرج و گشایش نزدیکتر هستیم.
بدانید در برهه و زمان غربال هستیم، حتماً باید غربال شویم، حواسمان باشد آنقدر ریز نشویم که از غربال بیفتیم 😞 عزیزانمان را هم کمک کنیم از غربال سربلند بیرون بیایند تا لیاقت یاری کردن مظلومترین امام، مهدی (عج) را پیدا کنیم.
حداقل برای یک نفر بفرستید
✅ تعجیل در ظهور مظلومترین امام، مهدی (عج): صلوات با ذکر فرج
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعۀ خودخواه
داستانی عبرت آموز از یک شیعۀ خودخواه در قرآن.. حتما ببینید!
📡لطفا .نشر دهید
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_یازدهم ✍خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! هرچند دل
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_دوازدهم
✍🏻آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم .
جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ...
+پسندیدی؟
_عالیه
+ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟
_نه دیگه یه چمدون وسیله دارم
+منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟
_خوب یه چزایی می خرم
+چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟
_هوم نمی دونم تو کمکم می کنی
+یعنی بیام خرید ؟
_خب آره
+با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم
_یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟!
+بی اطلاع که نمیشه
_چرا نشه ؟
+اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم !
مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم :
_توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه
+دوستته؟
_هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه !
+پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟
_می خوای چیکار ؟
+برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه
از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ
و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید
+خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم
_مرسی .کی بریم ؟
_الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر
لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم .
+من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه !
_اوکی
+راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه
_دستت درد نکنه
+خواهش می کنم ، فعلا
دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد .
دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش
می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم .
بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم :
_امری داشتین ؟
انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کنید:شما!؟
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرشب در پایان شب دست بر سینه گذاشته و به
زیارت آقا امام حسین می رویم :
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین رو قسمت هممون قرار بده 🙏
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_دوازدهم ✍🏻آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سیزدهم
✍🏻کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟
جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست !
دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه "
نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم .
فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد !
با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ...
قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ...
نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند.
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴عاقبت پسر نوح(ع) که به غیر خدا پناه برد...
⬅️ آیتالله بهجت (ره) غیر از خدا همه چیز فانی است
📝نه ایمان اهل ایمان را داریم و نه یقین اهل یقین را. یا باید بگوییم فردایی نیست و مانند حیوانات تکلیف نداریم و یا اینکه مأمنی و پناهگاهی از عذاب الهی پیدا کنیم؛ زیرا غیر از خدا چیزی نیست که بتواند از ما دستگیری کند.
⬅️پسر نوح علیهالسلام هم برای فرار از عذاب الهی به غیر خدا پناه برد[و نابود شد] و گفت: «سَآوي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُني مِنَ الْماء؛ بهزودی به کوهی پناه میبرم تا مرا از غرق شدن در آب حفظ کند».[هود: ۴۳]
📌فردا غیر از خدا همه چیز فانی است، «وَ اللهُ خَیرٌ وَأَبْقَی؛ تنها خدا، خیر و پایندهتر است».[طه: ۷۳]
📕 در محضر بهجت، ج۲، ص۲۵۹
🌍 #آخرالزمان
📡لطفا .نشر دهید
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_سیزدهم ✍🏻کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید بپر
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_چهاردهم
✍🏻تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ...
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ....
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که
دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم
+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ...
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯