فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_یکم - ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_دوم
ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﻬﺎﯼ
ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭙﺶ ﺷﺪ،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻟﮑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﯿﺒﺮﺩﺷﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻫﯽ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﻡ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﯾﺪ
- ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ( ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﺒﺮﺩ ﺑﻮﺩ )
- ﺧﻮﺏ، ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﺪ . ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ
- ﻧﻪ ﻧﻪ … ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﮕﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﮕﻢ؟ ! ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ …
- ﭼﯽ؟ !
- ﺍﯾﻨﮑﻪ .…
- ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﺰﻧﻪ
- ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺍﺧﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﮕﻢ … ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ … ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺑﺮﺍﻡ .
- ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺑﺸﻢ؟؟
- ﻧﻪ … ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ … ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ . ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼ
ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺣﺮﻓﻢ . ﻭﻟﯽ، ﺣﺴﻢ
ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ … ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﺗﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﺩ،
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﺑﺰﻧﻢ؟ !
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ
- ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ، ﻣﻦ … ﻣﻦ … ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﺑﺎﯾﺪ
ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﮕﻢ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ
ﺩﻭ ﻃﺮﻓﻪ ﻫﺴﺖ
ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ … ﺗﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ .
- ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺩﯾﺪﻣﺘﻮﻥ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ
ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ … ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ
ﺑﺎﺯﻡ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ
- ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﯾﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻡ
ﻣﻨﯿﺪ، ﺩﺭﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﻣﻦ ﻭ ﻋﺸﻘﻢ ﺟﻮﺭ ﻣﯿﺸﺪ، ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ !
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻮﺩﻧﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﮐﻨﻪ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽﻋﺎﺷﻘﺸﻢ، ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻧﺰﺍﺭﯾﺪ
ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ، ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﺮسم
ﻧﺮﺳﻢ !…
ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ
ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﯿﺪ … ﻫﯿﭽﯽ
- ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻡ
- ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﯿﺪ
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺣﯿﺎﻁ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﻡ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺯﻥ ﺳﺮﻡ ﺩﻭﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺭﻣﻖ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ،
ﺗﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﻦ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻭﻓﻘﻂ ﺭﻓﺘﻢ . ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻓﺤﺶﻣﯿﺪﺍﺩﻡ … ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﺭﻭ ﺗﺨﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ.
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ،
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﻝ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ،
ﭘﺴﺮﻩ ﺯﺷﺖﻭ ﺑﺪ ﺗﺮﮐﯿﺐ …
ﺻﺎﻑ ﺻﺎﻑ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﻔﺖ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻣﻤﯽ ! ﻣﻨﻮ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻓﮏ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻟﯿﺸﻪ …
ﺍﺻﻼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﻨﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﯾﻨﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻮﻓﺘﻦ !
ﻭﻟﯽ … ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ . ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ،ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺴﯿﺞ ﺭﻭ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﻮﺩﻡ .
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﯾﻢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ؟
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ
ﭼﺎﺩﺭ … ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ
ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭﺗﺮﻡ .
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیست_و_یکم ✍🏻با کیان دعوا کرده ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون
📙 #رمان_پناه
#قسمت_بیست_و_دوم
✍🏻فرشته با چشم های گرد شده می گوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
می خندد و بلند می شود دنبالش تا توی آشپزخانه می روم
+خیله خب باور می کنم
توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید
_چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله ... خوشمزه شده
+برات می کشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا ...
از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را می بیند و دوباره می گوید :
+باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید
اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯