eitaa logo
🌏سیاست مهدوی🌎
1.3هزار دنبال‌کننده
88هزار عکس
64.3هزار ویدیو
517 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى يونس (علیه السلام ) به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد نازل مى شود، ولى قوم او را دروغگو خواندند و او ار از خود راندند و او نيز همراه عابد (مليخا) از شهر بيرون رفت ، ولى روبيل كه عالمى حكيم از خاندان نبوت بود در ميان قوم باقى مان ، هنگامى كه ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فرياد زد: اى مردم ! موعد عذاب نزديك شده ، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم ، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند. مردم تحت تاءثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مى دانيم كه تو فردى حكيم و دلسوز هستى ، به نظر شما اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم ؟ روبيل گفت : كودكان را از مادرانشان ، به بيابان آوريد و آنها را از همديگر جدا سازيد، و هنگامى كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همه شما از كوچك و بزرگ ، صدا به گريه و زارى كنيد و با التماس و تضرع ، توبه نمائيد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد... همه قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانه هاى عذاب ، همه آنها صدا به گريه و زارى و تضرع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند، ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندى به وزيدن گرفت ، ناله و شيون و استغاثه آنها از كوچك و بزرگ برخاست و حقيقتا توبه كردند. روبيل نيز شيون آنها را مى شنيد و دعا مى كرد كه خداوند عذاب را از آنها دور سازد خداوند توبه آنها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را به كوههاى اطراف وارد سازد، وقتى مردم ديدند عذاب از سر آنها برطرف گرديد به شكر خدا پرداختند روز پنجشنبه يونس و عابد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به سوى دريا رفت و از نينوى دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده و از آنجا نهنگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و مليخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت : من فكر مى كردم بخاطر زهد بر تو برترى دارم ، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوى ، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است ، از آن پس آن عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ لطفا عضو بشید :   Eitaa.com/efshagari57
🔆دوستى كه موجب نجات دوستش شد دو نفر عابد (مثلا بنام حامد و حميد) در كوهى دوست صميمى بودند و با هم به عبادت خدا اشتغال داشتند و به قدرى با هم پيوند دوستى نزديك داشتند كه گوئى يك روح در دو بدن هستند. روزى حميد براى خريدارى گوشت ، از كوه پائين آمد و به چشم حميد به او افتاد، هوى و هوس بر او چيره گشت به گونه اى كه با آن زن رابطه نامشروع بر قرار نمود و به خانه او رفت و آمد مى كرد. چند روز از اين جريان گذشت ، حامد يعنى همان عابدى كه در غار كوه مانده هر چه انتظار كشيد، تا دوستش حميد به عبادتگاه باز گردد، خبرى از او نشد ناگزير تصميم گرفت وارد شهر گردد، و به جستجوى دوستش ‍ بپردازد، حامد وقتى كه وارد شهر شد، پس از پرس و جو، دريافت كه دوستش حميد منحرف گشته و گرفتار گناه شده است . حامد، عابد خشكى نبود، بلكه قلبى زنده و فكرى روشن داشت ، بجاى اينكه از حميد دورى كند، در خانه همان زن بد كاره است ، براى ديدار حميد به خانه همان زن رفت ، و حميد را در آنجا ديد، فورا با كمال شادى به سوى حميد رفت و او را در آغوش گرفت : تو كيستى ، من تو را نمى شناسم . حامد گفت : برادر عزيزترين انسان در قلب من هستى ، من چگونه فراق تو را تحمل نمايم ، بر خيز تا به جايگاه قبلى خود برويم ... حميد از ناحيه حامد، دلگرم شد، برخاست و با او به عبادتگاه سابق رفتند و توبه حقيقى كرد و از انحراف و گمراهى دورى نمود، به اين ترتيب حامد با اتخاذ روشى جالب ، شرط و حق دوستى را ادا كرد و موجب نجات دوستش حميد شد آيا اين روش بهتر است يا اينكه حميد را به حال خود مى گذاشت تا در لجنزار بدبختى بماند و بپوسد؟ 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ لطفا عضو بشید :   Eitaa.com/efshagari57
احترام به پدر و مادر! شیخ باقر نجفی، از شیخ صادق که دلاک بود، نقل می کند: ایشان پدر پیری داشت و در خدمتگزاری او کوتاهی نمی کرد حتی کنار دستشویی برای او آب حاضر می کرد ومنتظر می ایستاد تا او را به مکان استراحتش ببرد و کوچک ترین کوتاهی در خدمت به پدر نمی کرد. مگر در شب های چهارشنبه که به مسجد سهله می رفت. پس از مدتی رفتن به مسجد را هم ترک نمود. از او پرسيدم:چرا رفتن به مسجد را ترک کرده ای؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم، هفته ی چهلم وقت گذشته بود که حرکت کردم. اتفاقاً آن شب مهتاب نمایان بود.مقداری از راه را رفته بودم که مرد عربی سوار بر اسب بود دیدم او به سمتت من آمد وقتی به من رسید سلام کرد وپرسید: به کجا میری؟ گفتم: به مسجد سهله می روم. فرمود: خوراکی همراه داری؟ گفتم: نه فرمود: دست در حسب خود ببر. گفتم: چیزی ندارم. باز همان سخن را تکرار کرد، من هم دست خودم را در جیبم کردم، مقداری کشمش یافتم که برای فرزندم خریده بودم ولی فراموش کرده بودم بهت او بدهم. آنگاه آن مرد اسب سوار به من فرمود: «اوصیک بالعود»یعنی تو را نسبت به پدر پیرت، سفارش می کنم. و این عبارت را سه بار تکرار کرد و از نظرم غایب کردید. متوجه شدم ایشان حضرت مهدی(عج) بوده است و همچنین فهمیدم که آن حضرت راضی به جدایی من از پدرم، حتی در شب های چهارشنبه نیست. به همین خاطر دیگر به مسجد سهله نرفتم. منبع: بحار الأنوار، جلد ۵۳، صفحه ۲۴          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ لطفا عضو بشید :   Eitaa.com/efshagari57