#خونِ_دلی_که_لعل_شد
- پدرم مجبور میشد برای رفعِ تنگ دستی کتابهاش رو که خیلیم دوست داشت بفروشه🙁.
- پدرم روی کتاب هاش خیلی حساس بود و همین که یکی از اونارو دست ما میدید میگفت: «اون رو بزار سر جاش»
- برای فروش کتاب های خودش به من میگفت اینارو پیش شیخ هادی ببر و بفروش.
شیخ هادی به گران فروشی معروف بود🤨، میگفت: «تنها کسی از من کتاب میخرد که مجبور باشد و هرچقدر هم قیمتش باشد مجبور است که بخرد چون این کتابهارو فقط من دارم.»
- من در خانه پدر از فقر چیزهایی دیده ام که در خانه علمای دیگر کمتر دیده میشود😊
#خونِ_دلی_که_لعل_شد
- مردم درباره پدرم طوری فکر میکردن که فردی توان گراست در صورتی که این نبود و این تفکر مردم از مناعت طبع پدرم بود.
- ایشون در تابستان و زمستان از عباهایی اصیل و گران قیمت استفاده میکرد
هرچند گاهی اوقات قبای خود را وصله میکرد.
- پدرم مدتی نابینا شد😓ولی بعد از مدتی درمان شد. ما در قم بودیم که پدرم از مشهد نامهای📜نوشت برای ما که ایشون رو توی سفر درمانی تا تهران همراهی کنم،
ولی بدلیل مسائل تبلیغ در زاهدان به عقب افتاد سفر من؛ چون در زاهدان بازداشت شده بودم؛ نگران پدرم بودم😥
#خونِ_دلی_که_لعل_شد
(لحجه نجفی)
- مادر در نجف بدنیا آمد. لحجهی مادرم عربی بود.
- با قرآن آشنا بود و با صوتی جالب و دل نشین تلاوت میکرد🙂.
-ایشون ما رو در کودکی دور خودش جمع و از فرصت استفاده میکرد و در حین تلاوت، آیاتی از قرآن را برای ما ترجمه میکرد.
- به زندگی حضرت موسی(ع) علاقه خیلی زیادی داشت و بخاطر همین با جزئیات بیشتری زندگی اون حضرت رو برامون تعریف میکرد.
- شعر هایی از سعدی هم حفظ بود و گاهی فال میگرفت ،البته با احادیثم آشناییتی داشت ،نکاتِ تجوید رو از مادرم یاد گرفتم.
- مادرم مشوق من بود و با اینکه از بازداشت های من یا حمله ساواک به خونمون خیلی رنج میکشید😞باز هم باعث مداومت من توی این مسیر پر دردسر بود.
#خونِ_دلی_که_لعل_شد
(معلم سخت گیر)
- من توی مکتب شروع کردم به درس خوندن🙂، قبل از دبستان توی ✌️ مکتب درس خوندم.
- اولین مکتب که از چهار سالگی رفتم رو یک خانم اداره میکرد؛ من زیاد گوشه گیر بودم و با درس اُنس نمیگرفتم؛ نمیدونم شاید بخاطر ضعف بیناییم بود🙁.
- بعضی وقت ها که (ملاباجی) به جلساتی میرفت همسایشون (رباب) رو میفرستاد تا به ما رسیدگی کنه، که ایشونم توی پر کردن وقت با کارهای بیهوده مهارت زیادی داشت😤.
- پنج یا شش سالم که بود پدرم مارو به مکتب دیگهای فرستاد که توی یکی از اتاقهای مسجد بود. هنوز اون اتاقو یادمه جایی تاریک😨، نمیدونم شاید بخاطر ضعف بیناییم بوده.
- معلم به جز با ما که برادر بزرگترم هم همراهم بود با بقیه سخت برخورد میکرد.
چیزی که از این مکتب یادمه این بود که معلم پنجشنبهها به زیر زبون بچه ها مهر میزد و میگفت اگه پاک بشه یعنی به نماز مقید نبودید ولی اگه بمونه معلومه که مقید بودید
- منم روزای شنبه خیلی میترسیدم😥، نه بخاطر اینکه کتکمون بزنه نه،
ولی خب ترس این ماجرا رو داشتم