#درباره_کتاب
رمانی شاعرانه و دلگرم کننده که از چشم کلارا ( یک ربات کنجکاو) به دنیای پرشتاب امروز ما نگاه میکند و دنبال آن است که به این سوالهای بنیادین پاسخ دهد که عشق چیست؟ و هر آدمی چقدر منحصر بهفرد است؟
کلارا با توانایی بینظیر مشاهدهی پیرامونش، رفتار رهگذران و مشتریان را زیر نظر دارد، تا این که یک روز دختری او را برای دوستی انتخاب میکند و به خانه میبرد....
📚کلارا و خورشید
#کازئو_ایشی_گورو
ترجمه: #امیر_مهدی_حقیقت
#ادبیات_معاصر_جهان
@skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستانهایی از زنان نویسندهی عرب #نشر_ماهی #ادبیات_معاصر_جهان @skybo
.
نگهبان فرانسوی برجی که من و شوهرم در آن آپارتمانی اجاره کردیم گفت گلوریا را میفرستد تا خانه را تر و تمیز کند. کار او تمیز کردن راه پلهها و آسانسور ساختمان است و خودش هـم در طبقهی چهارم زندگی میکند که مخصوص کارگرهاست.
بدین ترتیب گلوریا بـه خـانهی ما آمد، دختری هجده ساله و خوش بر و رو. زیبایی و زندگی از پوست سفیدش میبارید و آفتاب لابهلای موهای طلاییاش میرقصید. آرام بود، دوست داشتنی و خونگرم. بر خلاف بیشتر زنهای فرانسوی، در برخورد اول دیرجوش نبود و خیلی زود با من گرم گرفت. کم کم من را یاد گرمای دخترم انداخت. اول شیفتهی خانهی بی اثاثیهام شد. وقتی از آن بالا چشم انداز زیبای پاریس را دید، انگشت به دهان ماند. انگار اولین بار بود چشمش به پاریس و برج ایفل میافتاد، چشم اندازی قد برافراشته در قاب پنجرههای بزرگ خانهی مـن. انگار همهی دیوارهای خانهام شیشهای هستند: وقتی آسمان پاریس بارانی است، خانه به یک کشتی هوایی بدل می شود، شناور در فضایی آبی. شهر، تن شسته در نور پریده رنگ زمستان، زیر این کشتی آرام و مهربان مینماید...
📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستانهایی از زنان نویسندهی عرب
#نشر_ماهی
#ادبیات_معاصر_جهان
@skybook
.
جان من و شوهرم از اندوه به لب رسیده بود، نه به سبب زندگی در پاریس که زیباترین تبعیدگاه جهان است، بلکه از آنچه در لبنان میگذشت. قصهی ما با جنگ لبنان سری دراز دارد. شوهرم از این زندان به آن زندان میافتاد، زندان دوستانش. بخشی از داراییاش را به پای این دوستان ریخت. در جنگ داخلی هم به آزادی اندیشه باور داشت. جنگ که تمام شد، از بیروت زدیم بیرون، چون ما هم با جنگ تمام شده بودیم. شوهرم بخت بلندی داشت که دخلش را نیاوردند و تنها به شکنجهاش بسنده کردند. اما دختر یکی یک دانهمان کشته شد، آن هم با گلولهای که یکی از آنها به نشانهی شادی پایان جنگ شلیک کرد...
📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستانهایی از زنان نویسندهی عرب
#نشر_ماهی
#ادبیات_معاصر_جهان
@skybook
.
در یکی از مدارس، معلم زبان عربی شدم. داوطلبانه به بچههای خانوادههای عرب مهاجر زبان عربی یاد میدادم. وقتی از سر کار بر میگشتم، میدیدم شوهرم دارد زودتر از من به جامهی ارواح در میآید. و چنین بود که یک روز پیکر مادیاش را رها کرد. مبلغ هنگفتی پرداختم و او را در گردشگاه پرلاشز به خاک سپردم.
پس از مرگش خیلی تنها نماندم. او هم مثل دخترمان پیشم ماند. هنوز هم که هنوز است، گاهی در اتاقش را میزنم و میروم تو، درست مثل روزهایی که زنده بود. گاه که از سر کار برمیگردم، با بوی عطر آرامیسش که در اتاق خوابم میپیچد به پیشوازم میآید یا برایم گل طاووسی زرد و کوچکی میچیند و روی میز تحریرم میگذارد. گاهی با خودم فکر میکنم نکند گلهای روی میز را باد به آنجا آورده است، اما میدانم که کار اوست. مدام تشویقم میکرد که داستان بنویسم و آنها را چاپ کنم، شاید چون از زندگی درونیام آگاه بود و میدانست داستان نویسی در واقع یعنی زندگی با ارواحی که صدایشان میزنیم با ارواحی که خودمان آنها را میآفرینیم یا آنهایی که خوب میشناسیمشان.
📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستانهایی از زنان نویسندهی عرب
#نشر_ماهی
#ادبیات_معاصر_جهان
@skybook