آیا ممکن بود ناپلئون در این نبرد پیروز شود؟ ما که میگوییم نه.
چرا؟ به خاطر ولینگتون؟ به خاطر بلوخر؟ نه، چون خدا نمی خواست.
در قوانین و احکام قرن نوزدهم قرار نبود بناپارت فاتح واتِرلو باشد. یک رشته وقایع دیگر نیز رخ داد که ناپلئون در آنها سهمی نداشت. سوءنیت وقایع از دیرباز آشکار بود.
زمانِ آن بود که این مرد بزرگ از پا درآید.
سنگینی زیاد این مرد در کفه تقدیر بشر تعادل را برهم میزد. این فرد روی خودش به تنهایی بیش از همگان حساب میکرد. این کثرت نیروی زندگی که تنها در یک سر متمرکز شود، دنیا که در مغز یک انسان جای گیرد، اگر دوام یابد برای تمدن مرگبار است. زمان آن بود که عدالت والای تباهی ناپذیر رخ بنماید. شاید اصول و عناصر، که جذبه های منظم نظام معنوی و نیز نظام مادی بدان وابستهاند، شکوه آغاز کرده بودند. خونی که بخار از آن بر می خیزد، لبریز شدن گورستانها، مادران اشکبار شاکیان هراس انگیزی هستند. هنگامی که زمین از بار زیاد رنج میبرد نالههایی اسرار آمیز از دل تاریکی بر میخیزد که آسمان آن را میشنود.
ناپلئون در عالم بالا بد شمرده میشد و باید سقوط می کرد.
او خدا را آزرده بود.
واترلو به هیچ روی نبرد نیست، تغییر جبهه گیتی است.
📚 #بینوایان
#ویکتور_هوگو
#گرم_کتاب
@skybook
در آن هنگام که انسانهایی چنین خرد و عریان این گونه از سحرگاه در میان دیگر انسانها رنج میبرند، در دل کسانی که از خدا گسستهاند چه میگذرد؟
📚 #بینوایان
#ویکتور_هوگو
#گرم_کتاب
@skybook
این دومین تجلی نور بود که در مدت عمرش میدید. اسقف در افق زندگیاش طلیعه تقوا را آشکار کرده بود و کوزت طلیعه عشق را.
روزهای نخست در این خیرگی سپری شد.
...در حقیقت، هنگامی که ژان والژان در جنگل شِل دست کوزت را گرفت، اثری شگرف بر او به جا گذاشت که یک پندار واهی نبود، بلکه واقعیت بود. ورود این مرد به سرنوشت این کودک به منزله ورود خدا بود.
(۱) برشی از کتاب:
📚 #بینوایان/ اثر: #ویکتور_هوگو
#گرم_کتاب
@skybook
ژان والژان به او خواندن میآموخت. گاهی وقت ها که به بچه میگفت کلمات را هجّی کند، به یاد میآورد که در زندان با چه افکار تاریکی خواندن را فرا گرفته بود. حال آن افکار به آموزش خواندن به کودک تغییر یافته بود. حال دیگر لبخند تبهکار دیروز چون لبخند فرشتگان پرمعنا بود.
او الهاماتی را از عالم بالا و ارادهای فوق بشری را احساس میکرد و به رؤیا فرو میرفت. اندیشه نیک نیز چون اندیشه بد گردابی دارد. همۀ زندگی ژان والژان در این خلاصه شده بود که به کوزت خواندن و نوشتن بیاموزد و به او فرصت بازی بدهد. علاوه بر این، با او از مادرش سخن میگفت و به او یاد داده بود دعا کند...
(۲) برشی از کتاب:
📚 #بینوایان/ اثر: #ویکتور_هوگو
#گرم_کتاب
@skybook
ما کلیسایی را که آکنده از دسیسه است نکوهش میکنیم، معنویتی را که در گذر زمان تندخوست حقیر میشماریم، اما همه جا انسان اندیشمند را ارج مینهیم.
ما به کسی که سجده میکند درود میفرستیم.
ایمان برای بشر ضروری است. بدا به حال کسی که به هیچ چیز ایمان ندارد!
کسی را که غرق در اندیشه است بیکار نمیتوان شمرد. بعضی از فعالیتها آشکارند و بعضی ناآشکار.
سیر و سلوک فعالیت است. تفکر عمل است. کسی که دست به سینه است کار میکند و دستهای به هم پیوسته عمل میکنند. چشم به آسمان دوختن هم کار است.
تالِس چهار سال بیحرکت ماند، فلسفه را پایه ریزی کرد.
از نظر ما دیر نشینان، بیکار و گوشه گیران، تنپرور نیستند.
اندیشیدن در تاریکی کاری جدی است...
#گرم_کتاب
#بینوایان
#ویکتور_هوگو
[محفل گرم کتاب در حال بیبرقی...]
🪴
#پاتوق_کتاب_آسمان
@skybook
...زمانی که ژان والژان به کوزت دل بست مسلماً برای نیک ماندن به تجدید نیرو نیاز داشت.
...بار دوم که به زندان افتاد به خاطر کار نیکش بود. تلخ کامیهای تازهای به وی روی آورده بودند. دوباره نفرت و خستگی وجودش را فرا گرفته بودند. شاید گاهی چون نوری در تاریکی به یاد اسقف میافتاد، گرچه درخشان و پیروز آشکار میشد اما سرانجام این خاطره مقدس رنگ میباخت. کسی چه میدانست شاید ژان والژان به آستانه دلسردی و سقوط نزدیک شده بود.
اما دل بست و باز نیرومند شد.
افسوس! ابتدا او چون کوزت متزلزل بود. اما او کوزت را حمایت کرد و کوزت او را استواری بخشید. به لطف او، کوزت توانست در زندگی گام بردارد و به لطف کوزت، او توانست در راه تقوا پیش رود. او تکیه گاه این کودک بود و این کودک پشتوانه او.
موازنه تقدیر رازی است ملکوتی و درک ناشدنی!
(۳) برشی از کتاب:
📚 #بینوایان/ اثر: #ویکتور_هوگو
#گرم_کتاب
@skybook