💀داستان ترسناک💀
#شب
#ترسناک
#داستان_کوتاه
هیچ رغبتی به خواسته ی او نداشتم. هیچ موقع سراغی از ما نمی گیرد ها! بعد شام گیر داده بیا قایم باشک بازی کنیم!
صدای گریه های خواهرم، فریاد مادرم را از دست ظرف شویی در آورد:« خب برو باهاش بازی کن مادر، چه میشود؟»
با بی میلی شکم پر از غذا و تن خسته از فوتبال برگشته ام را، به دنبال صدای خواهرم کشیدم. با خنده گفت:« داداشی تو سر بذار!»
شانه بالا انداختم و کنج دیوار سر گذاشتم:«یک... دو... سه....»
شمارش که تمام شد، نرم نرمک دور و برم سر چرخاندم، و هوشیار قدم برداشتم.👣
رفتم سمت زیر زمین.
پا هایم را روی چوب های موریانه زده، سُر دادم و از ناله ی پله ها گذشتم.
پیدایش کردم!😌
همانجا گوشه ی زیر زمین پشت به من، لای اساس ها نشسته و زانو بغل زده بود.
پیروزمندانه دست روی شانه اش گذاشتم و دهن باز کردم... ناگهان از بالا صدایی جیغ مانند گفت:«سُک سُک!!!»🧟♀
امیدوارم لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610