~🕊️
کتاب : سلیمانی عزیز
✍ قسمت اول
🔻احمد و قاسم پسر خاله بودند.
دوتایی پول هایشان را گذاشتند روی هم، یک ساعت کوکی خریدند برای سهراب.
طفلی وقتی ساعت را دید کلی ذوق کرد.
همانطوری که داشت به کوک ساعت ور میرفت واز صدای زنگش کیف میکردبهش گفتن:« اگه ساعت کوک کنی روی پنج صبح و بلند بشی و خراب نمیشه.»
حرفشان خوانده بود.
کوکش کرده بود ساعت پنج. 🕔
هر صبح که بیدار میشد
قاسم میگفت:« حالا که پا شدی نماز صبحت رو هم بخون.»🤲
شگردش بود. بلد بود. چطوری برادر کوچک ترش را برای نماز صبح بیدار کند.
🔹رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد. اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد.
کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال بیاورد.
هتل کسری نیرو میخواست.
هنوز یکی دوهفته نگذشت، به چشم همه آمد. 👌
🔸رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشم هایش به او اعتماد داشت.
بعد از انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند،
اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد.
از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یکبار غذایی را مزه کرده باشد
🔹وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش رساند ژاندارمری.
- داداش اینجا چیکار میکنی؟
-ژاندارمری یه تعداد نیرو میخواسته، مارو آوردن اینجا که بریم سربازی.
همه چیز زیر سرخان روستا بود.
از مذهبی جماعت خوشش نمیآمد.
دسیسه کرده بود چندتا از جوان ها را ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود.
حسین تازه ازدواج کرده بود.💍
قاسم پچ پچی درگوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه.🚶🏻
خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی.
دارو دسته خان که حسین را دیدند، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند او را بگیرند.
آن موقع کرمان صد سرباز میخواست؛ دوباره همه را به صف کردند.
حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم.
اسامی صد نفر را خواندند که ببرند.
کرمان،بقیه جوان ها هم معاف زیر پرچم شدند.
قاسم خوش شانس بودکه معاف شد؛اما دوباره رفت پیش برادرش حسین.
- داداش فرار کن برو،من جات هستم.
قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی.
#ادامهدارد
کانال ســـرבار בلها
~🕊 کتاب:سلیمانیعزیز #قسمت دوازدهم 🔹صدام با رژیم بعثش به خط پایان رسیده بود. از آن طرف آمریکایی ها
~🕊
کتاب:سلیمانیعزیز
#قسمت سیزدهم
▫️آمریکا هرچه پول و امکانات داشت داده بود به صدام تا ایران را به زانو دربیاورد❗️
اما نشد که بشود😏
◾️وقتی دید صدام کاری از پیش نمیبرد به عراق حمله کرد
میخواست بعداز گرفتن عراق،خودش مستقیم به ایران حمله کند.
نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف ؛
▫️زمزمه ها را می شنیدیم که
میخواهند بیایند سمت صحن ومعلوم نبودچه بر سر مرقد امیرالمومنین(ع) درمیاورند.🕌
◾️خیلی از مجاهدان عراقی
که درایران بودند،برای دفاع آمده بودند،
مردم عادی هم بودند
اما نیاز به یک فرمانده خیلی احساس میشد.
همان روزها سروکله حاجی پیدا شد.
بادشداشه عربی آمده بود مقرمان،
نزدیک حرم امام علی(ع).
باورم نمیشد😲
پرسیدم:حاجی چطوری خودت را به اینجا رساندی؟
چطورش را نگفت ولی گفت :"اومدم این آمریکایی ها رو ازنجف بندازم بیرون."
▫️خیلی ازفرماندهان عراقی را شناسایی کرد و راه گذاشت جلوی پایشان.
بامدیریتش گروه های مختلف مقاومت هم آوردپای کار،
◾️همه که دست به دست هم دادند،
شر نیروهای آمریکایی از سرمردم نجف کم شد✔️💪
#ادامهدارد
کانال ســـرבار בلها
~🕊 📒| #ســلیمانے_عــزیز 🔮| # شانزدهم 🌿#طالبان ؛گروهکی که با شعار #صلح امد روی کار، اما خیلی زود نقا
~🕊
📒| #ســلیمانے_عــزیز
🔮| #قسـمٺ هفدهم
فکر نمی کردیم آخر مردم منطقه این طور به کارمان سرعت بدهند. این هم از فکر های ناب حاجی بود.
بهمان خبر داده بودند هواپیمای سپاه✈️ خورده به ارتفاعات سیرچ🏔 توی کرمان، دماغه یک سوی کوه منفجر شده و بال و بدنه سوی دیگر😞.
به چه جانکندنی باید خودمان را میرساندیم آنجا، مگر میشد؟ سوز 🌬و سرمایش به کنار، یخبندان❄️ بود. چند قدم که میرفتیم سر میخوردیم و میآمدیم پایینتر. خودمان نمیتوانستیم توی برف راه برویم🚶♂ چطور جنازهها را میآوردیم پایین؟🤦🏼♂️
هوای مه آلود هم اجازه حرکت به بالگرد🚁 را نمیداد😓.
خلاصه خیلی کارمان به زحمت جلو میرفت. از سپاه و ارتش، از هلال احمر و کوهنوردان🧗♂ ماهر کشور هر کسی آمد کمک، همین بساطمان بود.
حاجی به محض آمدنش تا اوضاع را دید گفت: اگر میخواید به کارتون سرعت بدین عشایر بافت و رابر رو بیارید.
هماهنگی اش با حاجی بود. خودش زنگ زد📞 گفت: فلانی و فلانی و هر چی آدم میتونید بیارید کامیون را برداشتند رفتند پیشان. دویست نفر عشایر آوردند.
آمدند کمکمان بعضیهایشان کفش🥾 مخصوص کوهنوردی نمی خواستند. به خاطر شرایط زندگی شان کاملا آشنایی داشتند با کوه🏔. راهشان را سریعتر از ما میگرفتند و میرفتند بالا🧗♂، دنبال ۲۷۶ جنازه توی برف⛄️ مانده. پیدایشان که میکردند با چادر شب میبستن روی کولشان و میآوردند پایین.
کار عشایر و فکر ناب حاجی حسابی به کارمان سرعت داده بود.
✍🏻راوی: ابراهیم شهریاری
📚منبع: صوت موجود در آرشیو موسسه فرهنگی حماسه۱۷
#ادامهدارد...
کانال ســـرבار בلها
~🕊 📒| #ســلیمانے_عــزیز 🔮| #قسـمٺ نوزدهم 🩸پنج به علاوه یک بودیم، پنج نفر ما و یک نفر سردار. جلسه
~🕊
📒| #ســلیمانے_عــزیز
🔮| #قسـمٺ بیستم
🦋همزبان نبودیم، اما همدل💞 که بودیم.
حکم فرماندهی اش که زده شد، منتظر نماند برای عرض تبریک برویم تهران، خودش آمد #لبنان.
از وقتی وارد تشکیلات حزب الله شد، شد یکی از فرماندهان مقاومت.🙃
زبان عربی را خیلی زود یاد گرفت.
🦋اگر غریبه وارد میشد، نمیفهمید یک فرمانده عالی رتبه نظامی میان ماست؛ بس که همه چیز ساده بود و تشریفاتی در کار نبود.☺
فرمانده #سپاه_قدس بود، سپاهی که حتی #آمریکا هم جرئت عرض اندام به او را نداشت😌؛ ولی این را نمی شد از روی درجه و ستارههای روی دوشش بفهمی.
🦋وقت مبارزه همه چیز برایمان عین روز روشن شد.
در جای جای مناطقی که میرفتیم، حاجی همراهمان بود و طرح می ریخت برای دشمن.⚔
🦋ردپای👣 حاج قاسم هنوز هم در خطوط مقدم و خاکریز های مقاومت لبنان مانده است.💔
📚منبع: برداشت از سخنرانی #سیدحسننصرالله در مراسم هفتمین روز شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی و شهدایمقاومت🥀
#ادامهدارد...
کانال ســـرבار בلها
~🕊 📒| #ســلیمانے_عــزیز 🔮| #قسـمٺ بیستم 🦋همزبان نبودیم، اما همدل💞 که بودیم. حکم فرماندهی اش که زد
~🕊
📒| #ســلیمانے_عــزیز
🔮| #قسـمٺ بیست ویکم
🍁بعد از عقب نشینی #اسرائیل از جنوب لبنان، خیلی ها فکر میکردند🤔 دغدغه های حاج قاسم برای مقاومت #لبنان تمام شده و سراغ اولویت های دیگری میرود؛ اما این طور نشد.😇
🍁حاجی روزهای آینده را میدید🧐،
روزهایی که حرص و طمع به جان اسرائیل میافتاد و انتقام، بهانه ای میشد برای تجاوز دوباره.😑
برای مقابله باید امکاناتمان را ارتقا میدادیم، هم از لحاظ کمی و هم از لحاظ کیفی.👌
🍁آن ایام حاج قاسم کنارمان👨👦👦 بود، از تمام نیروها پا به رکاب تر💪.
گاهی که خسته میشدیم😓 یا به استراحت نیاز پیدا میکردیم🛌،
تلنگرمان میزد💥:
_فرصت زیادی ندارید، طرفتان اسرائیل است، اسرائیل.👺
📚منبع: برداشت از سخنرانی #سیدحسننصرالله
در مراسم هفتمین روز شهادت💔🥀
#ادامهدارد...