✊هفت سنگ را خوب بلد است نوجوان فلسطینی
👈اما هفتْتیر بیشتر به کارَش می آید
#روحالله_راوینیا
@ravinia
#رمان
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_چهار
نتونم بگم چطور شکستیم!
گریه میکنی ؟گریه چرا ؟
دلت سوخته برام؟
چرا الان ؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟
خوشت میومد شاید،
خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم!
خوشت میومد هی خوردم کنی و هی نازت و بکشم
نه ؟؟
چرا خفه شدی عشقم ؟بگو دیگه بازم بگو
بازم بگو دوسم داری،خوشبختیم آرزوته بگو
حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود
مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود
سرش و با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم
قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت!
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.
دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم و میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
وبایدبخاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه!
لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد
آه پر دردی کشید و گفت :
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی!
فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی !
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه و باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم !
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید!
حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی و تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.
نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.
مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف
برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد
اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون و گذاشت رو پام و گفت:رفتی خونه تا تهش و بخور
حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندن
با اینکه حال خودش داغون بودد
بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم : ببخش منو
میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ
از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی و نبینم
خداروشکر کسی و ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسامو عوض کردم نشستم کنج اتاقم
عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم .
اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است
اما هر نفسی که میکشی
دردی ست که میکشی
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
#غین_میم 💙 و #فاء_دآل
#رمان
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_پنج
هرکاری کردم خوابم نبرد
تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد
پتوم رو دور خودم پیچیدم
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضح تر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده!
من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم
بابا که چشم های بازم رو دید
به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
اومد سمتم
بلند شدمو روبه روش ایستادم
جدی بود.
جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود
تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم.
با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم
ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت
هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟
حرف بزن دیگه؟
چرا خفه خون گرفتی؟
چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم
ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.
حقم بود .
هرچی بابام بهم گفت حقم بود
نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود
این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم
کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد
درک نشدن از طرف همه
خیلی دردناک بود
خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.
خیلی آزارن میداد .
حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.
نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
___
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت.
و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.
با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم :
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت :
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟
_شما؟
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره.
وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.
با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.
مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم
بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم
هنوز جای دستش رو صورتم بود.
بی رحم بی درک.
گوشم هنوزسوت میکشید.
یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.
موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.
اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
+ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو
_مدت کوتاهیه!
+چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
خواستم جواب ندم ک دستمو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟
این دوستت بهت یاد داده؟
از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد :
+از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه اقا.
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه.
بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه
دختره ی بی چشم و روی بی خانواده
ببین چجوری آبروریزی کرده.
به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟
بی نمک!
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .
دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم
ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه
#غین_میم 💙 و #فاء_دآل
هدایت شده از مسجد امام موسی بـن جعفر ( علیه السلام )
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
امروز که اوضاع جهان مایه شرم است
ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
📱 لیـنک پیوستن به کانال مسـجد امام موسی ابـن جعفـر ( علیه السلام) 👇:
@Masjed_emammosabnejafar
صبح بخیر شب بخیر
🎥 لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب امر
ارسالی از طرف اعضای محترم کانال
با تشکر 💐💐💐
🌕 کسانی که شکم دارن، نشون میده رطوبت معده شون زیاده به همین خاطر هرچی رژیم میگیرن و ورزش میکنن میبینن شکم و پهلو سرجای خودشه تنها راه درمان اصلاح مزاج بدنه👌👌
🌕اگه این علائم روداری روی لینک زیرکلیک وفرم زیر رو پرکنید👇👇
https://formafzar.com/form/u2ly7
https://formafzar.com/form/u2ly7
🌕 برای مشاوره لاغری و رفع بلغم و سردی لینک زیر رو بزنید👏👏👏🔰🔰🔰
https://formafzar.com/form/u2ly7
https://formafzar.com/form/u2ly7
@niuosha_damnosh
۰۹۳۰۵۸۷۷۸۵۷
خانم میرشکاری
روزگارت خوش باد
و دلت سرخوش تر
خانه ات مثل هوا
پــُر زِنور و نفسِ گرم خدا
که به هر رهگذری میدمد
شوقِ خوشِ زیستن و بودن را
سلام دوستان
عصر اول هفته بخیر و شادی 🌸🍃
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
عصر پاییزیتـون زیبـا❤️
دلتون از غصه ها دور
ان شـاءالله لحظاتتون🌷
شیرین تراز عسل
زیباتر از گلها 🌷
با طراوت تراز باران
خوش عطر تراز نسیم❤️
و متبرک به الطاف بیشمار
خدا باشـد❤️🍃
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 عصرتون زیبـا
🍋 امیـدوارم
🌻 ساعاتے مملو از
🍋 عشـق و ایثار
🌻 دقایقے لبریز از مهربانی
🍋 و پر از خیر و برڪت
🌻 در انتظارتون باشه🙏
#عصر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها…
#سعدی
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در یــڪ غــروب زیــبــا بــیــنــدیــشــ
زنــدگــے شــایــد
تــنــها نــشــســتــن در خــلــوت انــدیــشــہ اســتــ
ودر یــڪ ابــهام بــے انــتــها
غــوطــہ خــوردنــ
در خــلــوتــے دنــج و رومــانــتــیــڪــ
غــروبــتــون بــدور از دلــتــنــگــیــ
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
#سلام_امام_زمانم
اے آفتاب زهرا، عجل علی ظهورک
تنهای شهر و صحرا، عجل علی ظهورک
گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی
در دیده و دل ما، عجل علی ظهورک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شبتون_مهدوی
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــدايا
❣هرکس به یادم هست
به یادش باش
❣اگرکنارم نیست
کنارش باش
❣اگر تنهاست
پناهش باش
❣اگر غم دارد
غمخوارش باش
❣و اگر بیمار است
شفایش باش . . .
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بخیر
شبتون به قشنگی
آسمان پر نور
و لبخندتون به زیبایی
گلهای شکفته
از آفرینش هستی
لحظات خوبی براتون آرزو میکنم
ســــ🌺ــــلام
شبتون به زیبایی قلب مهربونتون🌸
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهـایـت را از او طلب کـن.....
چرا که خواست خواستِ خداست
هر آنچه او بخـواهد همان ميشود
بـه اراده ی او هـر غـیر ممکنی
ممکن می گردد......
♡ شبتون پر از آرامـش ♡
فرداتون پر از معجزه های الهی🙏
#شب_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🔅#پندانه
✍ بالاترین حاجت در کهنسالی چیست؟
🔹عالمی در مجلسی از جمعیت سؤال کرد:
بالاترین حاجت شما در دنیا چیست؟
🔸جوانی گفت:
بالاترین حاجت من ازدواج است.
🔹میانسالی گفت:
بالاترین حاجت من ثروتی است که آرامشم دهد.
🔸پیر فرتوتی بر دیوار مجلس تکیه داده بود. عالم از او جواب سوال را پرسید.
🔹پیر گفت:
تمام این حاجات را من عمری بهدنبالش بودم و کموبیش به آن رسیدم.
🔸بدانیم در پیری که بیماری و ضعف و ناتوانی و تحقیر چون شما را فراگیرد که نتوانید از اندوخته خود بهره ببرید، بالاترین حاجت بنیآدم، حاجتش به مرگ است.
🔹کاش من در سن شما این بزرگترین حاجت خود را فراموش نکرده بودم و به آخرت خود که بزرگترین حاجت اکنون من است، توشهای برمیگرفتم.
🔸پس بزرگترین حاجت انسان، حاجت او به مرگ است و چه بسیار پیرانی که در سن پیری نهتنها لذتی از زندگی نمیبرند بلکه همیشه از زندگیکردن در عذاب هستند و مرگ بزرگترین حاجت آنها برای رهاشدن از این سختیهای زندگی است.
🔹و اگر مرگ را حق تعالی بهایی برای خریدش از سوی این پیران قرار میداد، تردید نکنید هرآنچه جمع کرده بودند، حاضر به معاملهاش با مرگشان از سوی خداوند میشدند.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🔅#پندانه
✍ بخشیدن آدمو آروم میکنه
🔹مردی را نامردی به نام تجارت اغفال کرد و سرمایه او را از کَفَش بربود.
🔸سالها گذشت و آن کلاهبردار در بستر بیماری افتاد. پیکی فرستاد تا آن مرد برای حلالیت نزد خود حاضر کند.
🔹مرد جواب داد:
من همان روز او را حلال کردهام.
🔸گفتند:
علت چه بود؟
🔹گفت:
مرا ملاقات نامردان شیطانصفت از ملاقات عزرائیل سختتر است. میدانستم اگر او را حلال نکرده بودم باید در روز محشر در پیشگاه محکمه عدل الهی در روز قیامت او را خدا نزد من دوباره حاضر میکرد. پس حلالش کردم که هرگز او را نبینم.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🔅#پندانه
✍ امان از کسی که ببیند ولی دیده نشود
🔹گوسفندی ذبح کرده بودیم که برای سلاخی آن را به خانه آوردیم. ساعتی نکشید مگسها دور او جمع شدند.
🔸برای من یک نکته بسیارعجیب بود؛ مگسهایی سیاه با بالهایی رنگی دیدم که مثل رنگینکمان نور داشتند.
🔹واقعاً در حیرت شدم این مگسها چرا ساعتی قبل نبودند؟ آنان بیتردید همان لحظه خلق نشده بودند، بلکه همین حوالی ما زندگی میکردند.
🔸یک تکه از گوشت زائد را بر زمین روی آسفالت گذاشتم. ساعتی بعد دیدم مورچههایی بسیارریز دورش جمع شدند.
🔹فهمیدم آنها هم همنشین ما بودند ولی من نمیشناختمشان.
💢 در پیرامون ما نیز خیلیها زندگی میکنند که آنان را نمیبینیم ولی آنان ما را میبینند و امان از کسی که ببیند ولی دیده نشود.
🔺اگر در زندگی ثروتی به ما رو کرد همین مگسهای رنگی بینامونشان سریع سروکلهشان برای خوردن پیدا میشود.
🔺پس باید مراقب این مگسها باشیم.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
کسی که
برایت آرامش بیاورد
مستحق ستایش است
انسان ها را
در زیستن بشناس
نه در گفتن
در گفتار همه آراسته اند
شبتون در آرامش و آسایش ✨🌷
#شب_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰