#حدیث
💚 پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم :
🌷هر کس برای بر آوردن نیاز بیماری بکوشد،
🌷چه آن را برآورده سازد و چه نسازد،
🌷مانند روزی که از مادرش زاده شد،
🌷از گناهانش پاک می شود.
📕من لایحضره الفقیه ج4ص16
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم خانم جانمان ♥️
حضرت زینب کبری(سلاماللهعلیها)♥️
ان شـاءالله بحق خانم زینب کبری س♥️
همه دوستان حاجت روا باشند 😊🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌹ظهرتون گلباران🌹🌸
🌸🌺آرزو میکنم در این ظهر دلپذیر
پروانـــ🦋ـــہ دلتون شـاد🌺🌸
🌹عـاقبتتون بخیر🌹
🌸🌹زندگَیتون بدون حسرت و
عشقتون آسمانے باشه 🌸🌹
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌺الهی ظهر امروزتون🌺🍃
🌼شادمان ترازهرروز
🌺دلتون پرازشادی
🌼خونتون پرازعشق
🌺عشقتون پراز صداقت
🌼نونتون پرازبرکت
🌺زندگيتون پرازصمیمیت
🌼وامیدتون به خدا باشه
🌺ظهرتون بخیر بفرمایید نهار😋
@sobhbekheyrshabbekheyr
#قسمت_هشتادو_شش
#ناحله
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو .
__________
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
__________
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید.
خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم.
دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم.
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه.
لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.....
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#ناحله
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستتت.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیدست.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_ن جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم ک
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش.
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده ک به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه.
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید.
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.
چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم.
ریحانه رفت بیرون و در و بست.
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم.
کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم...
_____
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز.
ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت :
+محمد نیست ؟
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق
برق ها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بود
✿.。.:*ʂσɱҽƚιɱҽʂ ι ƈσυɳƚ ƚԋҽ ɱσɱҽɳƚʂ ƚσ ʂҽҽ ყσυ ҽɾσɱ ƚԋҽ ιɳƚҽɳʂιƚყ σҽ ɳσʂƚαʅɠια*.:。.✿
گاه برای دیدنت لحظه هارا می شمارم از شدت دلتنگی
🌱🌱🌱🌱
https://eitaa.com/Bio_TakKhati1365
صبح بخیر شب بخیر
✿.。.:*ʂσɱҽƚιɱҽʂ ι ƈσυɳƚ ƚԋҽ ɱσɱҽɳƚʂ ƚσ ʂҽҽ ყσυ ҽɾσɱ ƚԋҽ ιɳƚҽɳʂιƚყ σҽ ɳσʂƚαʅɠια*.:。.✿ گاه برای دیدن
کانال تک بیتی ها
تا لینک حذف نشده پیوستن را بزنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز میلاد دُرّ درخشان مهر و عاطفه💖
پرستار زخم های به خون نشسته
صحنه کربلا حضرت زینب کبری سلام الله 💖
و روز پرستار مبارک باد 🎈🎉🎈
#گیف 🎬
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍰شیرینی زندگی
🍓همین دقایق کنارهم
🍰بودن است
🍓همین زندگی عاشقانه
🍰همین محبت های
🍓بی ریا
🍰و همین خنده های یهویی
🍓دوست من
🍰بیاییم زندگی را زیبا
🍓زندگی کنیم
🍰عصر آخر هفته تون
🍰پُر مهر وشیرین
#عصر_بخیر کامتون شیرین 🍰
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️در این عصر پنجشنبه آبان ماه
🌺آرزو میکنم
☕️بهترين ثانيه ها
🌺شيرين ترين دقايق
☕️دلچسب ترين ساعت ها
🌺دوست داشتنی ترين آخر هفته
☕️را کنار خانواده و عزیزانتون
🌺داشته باشید
☕️عصرتـون شيرين
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد با سعادت
💕خانم زینب کبری س
🌸و روز پرستار
💕بر همه شما عزیزان مبارک
🌸مثل همیشه بهترینها رو
💕براتون ارزو دارم
🌸لبتون خندون
💕دلتون شاد
🌸حاجاتتون روا و
💕ایام بکام
#میلاد_حضرت_زینب
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🍰عصر زیبا عید تون
🌼بخیر و شادمانی
🍰ان شاءالله در این عصر مبارک
🌼همه شما عزیزان
🍰عیدی تون را از دستان
🌼مبارک حضرت بقیه الله الاعظم
❤️مهدی موعود عج بگیرید
🍰عیدتون مبارک
🌼حاجت روا باشید
❤️بحق خانم زینب کبری س
🍰عصر زیباتون شیرین و دلچسب
#ولادت_حضرت_زینب
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰