eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
8.2هزار ویدیو
89 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا با آزار دادن دیگران لذت می برید و می خواهید بندگان خدا را از هم جدا کنید. اگر می خواهید به آب زلال محبت دست پیدا کنید بهتر است برای وصل دیگران کوشش کنید. از دیگران دل می برید ولی جفا می کنید. سعی کنید دل دیگران را هم برای خودتان حفظ کنید. دیگر خودنمایی کافی است اگر غمگینید تقصیر خودتان می باشد. _______ ای که مهجوری عشاق روا می داری عاشقان را ز بر خویش جدا می داری تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب به امیدی که در این ره به خدا می داری دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن به از این دار نگاهش که مرا می داری ساغر ما که حریفان دگر می نوشند ما تحمل نکنیم ار تو روا می داری ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می بری و زحمت ما می داری تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم از که می نالی و فریاد چرا می داری حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند سعی نابرده چه امید عطا می داری 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♻️ مقام معظم رهبری: اگر جمهوری اسلامی، دچار مسئولانی بشود که جرأت ندارند، جسارت ندارند، در خود احساس قدرت نمی‌کنند، در مردم خودشان احساس قدرت نمی‌کنند؛ کار جمهوری اسلامی تمام خواهد شد. .
💢عظیمی زاد نماینده مجلس: تا دیر نشده باید عملیات وعده صادق 3 را اجرا نمود ▪سوریه خط مقدم جبهه حق علیه باطل است
خدا برای دل من تو را نگه دارد... ❤️💞 @sobhbekheyrshabbekheyr
زندگی مثل نقاشی کردن است خطوط را با امید بکش ... اشتباهات را با آرامش پاک کن قلم مو را در صبر غوطه ور.. و با عشق، زندگی را رنگ بزن @sobhbekheyrshabbekheyr
🌻بذل و بخشش اميرالمؤمنين و نهی از بخل 🔰روزی اميرالمؤمنين علی علیه‌السّلام برای شخصی به مقدار پنج بارِ شتر خرما فرستاد، مردی (از روی اعتراض) به آن حضرت عرض کرد: به خدا قسم فلان شخص اصلا چيزى از شما نخواست، و از آن پنج بار خرما يك بار خرما هم برای او كافی بود. _حضرت به او فرمود: لاَ كَثَّرَ اَللَّهُ فِي اَلْمُؤْمِنِينَ ضَرْبَكَ أُعْطِي أَنَا وَ تَبْخَلُ أَنْتَ بِهِ: خداوند مثل تو را در میان مؤمنان، زیاد نکند؛ من می‌بخشم و تو به آن بخل می‌ورزی! 📚الکافي ج ۴، ص ۲۲ علیه‌السّلام 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌷قال الامام علی علیه السلام: إنَّ قُلوبَ الجُهَّالِ تَستَفِزُّها الاَطماعُ ، وَ تَرتَهِنُهاالمُنَی،وَ تَستَعلِقُهاالخَدائِعُ دل های جاهلان راطمع های گوناگون ازجا می کَند،وآرزوهای باطل به گرو می گیرد،وفریبکاری ها به دام میاندازد 📚اصول کافی... 📚کتاب عقل و جهل.حدیث۱۶ تعجیل در فرج امام زمان صلوات 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی اگر با لبخند همراه باشد حکم شاخه گلی پر از احساس را دارد روز شما پر از احساس آسمون دلتون رنگی زندگیتون سبز ظهرتون سرشار از شادی 😍😊 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
هیچ‌ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند ... 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم. سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون. حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت. ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد +گناه دارن. چرا زود میمیرن؟ _شاید خسته میشن از شنا کردن. چیزی نگفتم که گفت: +بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده. رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم. نگاهم به‌ آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن. پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم . چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم . دستم رو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد‌ . +ای بابا باز که پات پیچ خورد. فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونم و شما _محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده! +پس آروم تر راه بیا تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم. در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم _وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت: +تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره _خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم یهو گفتم : _محمد بگو چی شد! +چی شد؟ _عکسمون رو به اشتراک نزاشتم اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت: +خانومم،نزاری بهتره ها! _وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه +میدونم قربونت برم،من واسه این‌نگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم: _چشم،نمیزارم +پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم،چند ساعت دیگه عیده ها _خسته ام،نمیتونم. دستم وبگیر پاشم با خنده اومد و دو تا دستم رو گرفت و بلندم کرد.دو طرف گونه هام و کشید. با صدای جیغم از درد، با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت : +این رو چطوری بزارم؟ _صبر کن الان میگم بهت چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم. کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیم‌که محمد گفت: +عالی شد ولی یه چیزیش کمه _همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟ +یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت: +صبر کن الان میام رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت. توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. ابروهام رو از تعجب بالا دادم و به محمد نگاه کردم. لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند. +خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟ بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که تعجبم رو پنهون کردم و مثل خودش با لبخند گفتم : _آره خیلی قشنگه با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود. عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت : +جونم فدات الهی به من نگاه کرد و ادامه داد: +فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد با عشق بهش نگاه میکرد که آروم‌گفتم : _کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم _اره پیشنهاد خوبی بود رفتم کنارش و روی گونه اش و بوسیدم و گفتم : _خداحافظ بلند خندیدو گفت: +نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ
_راستی محمد یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی تا رسیدم ب تخت خوابم برد ____ ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم. با صدای در از اتاق بیرون رفتم‌و در و براش باز کردم. مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم . دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم. محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم. تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد . هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم. به خوبی هاش فکر میکردم و بالبخند بهش زل زده بودم. متوجه نگاهم که شد برگشت و بهم چشمک زد و گفت : دلم واست تنگ شده بود خندیدم و گفتم:منم دلم‌برات تنگه _داری میبینیم که ،بازم دلت برام‌تنگه؟ _آره لبخندی زد و چیزی نگفت. به خیابون شلوغی رسیده بودیم.‌چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن. سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه. محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشم هام از تعجب چهار تا شده بود _تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد +میدونم _خب پس چرا اینطوری کردی؟ +درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم‌و میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه! +خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن. حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم . سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر. اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد. روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰ +من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون. پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. دستم و گرفت و گفت برام دعا کن _توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود. چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر ین حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام‌ نگه داره. محمد و برام نگه داره .
کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم‌: خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه. چشمام روبستم و دستای محمد رو محکم تر تو دست هام فشردم. میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم. بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد... بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه. بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن. یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن. از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت. کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خم‌کرد. دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن. دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم. خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم . بعد نشستم کنارش و مثل خودش سرم‌ رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش. به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها _از کجا؟ +یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟ چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟ انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد چطور یادت نیست واقعا. با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برام‌خیلی عجیب بود. سرم رو گذاشتم رو قبر و ناخودآگاه صدای گریه ام بلند شد. عینکم رو در اوردم و دوباره سرم و روی قبر گذاشتم. نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازم‌خودش من و دعوت کرده بود. صدای قدم هایی روشنیدم. دستم و جلوی دهنم‌گرفتم‌که صدای گریه ام بلند نشه. محمد دستم و گرفت و از جام بلندم کرد. رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم. عینکم رو دستش گرفته بود. کنترل اشک هام برام سخت بود. دستم‌ رو گرفت و رفتیم طرف شیر آب . سرم و پایین گرفت و آبی که تو کف دستش پر کرده بود و به صورتم زد. با خنده گفت: _چیشد یهو؟ با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم. عینکم رو تمیز کرد و داد دستم. عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدم‌حرف بزنم و دوباره گریه ام‌بگیره . سکوتم رو که دید لبخند زد و دستم‌ رو گرفت داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت: +میارمت بازم.الان بریم‌که مامان اینا منتظر مان. چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین نشستم. ماشین رو روشن کرد و دستم رو روی فرمون و دست خودش و روی دستم گذاشت. +اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت _محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود نتونستم چیزی بگم .دستم و محکم فشرد و گفت: _ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!! _جان +یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه. چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد __ وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود. با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان. کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم. رفتم سراغ میوه های تو یخچال. تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا. وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد. از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت.
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝قربة الی الله ... 📺نماهنگ جدید و دلنشین مهدی رسولی بمناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید قاسم سلیمانی: «اگر کسی ملتی را نسبت به این خطر بی تفاوت کند، نسبت به ریختن خون فردای این ملت شریک است.»
در سوریه چه خبر است؟ در ایران چه خبر است؟ 🌀 تأخیر در وعده صادق۲ شد ترور سیدحسن و تضعیف حزب الله؛ تأخیر در وعده صادق۳ داره میشه - منتظر حذف عراق و جنگ پشت مرزهای ایران باشیم «إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ» ️ ● حجت‌الاسلام طاهری آکردی️ دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر کل کشور
سقوط هلی‌کوپتر، سقوط کل محور مقاومت بود
🚨 هشدار رهبر انقلاب در خرداد ماه امسال به بشار اسد مقام معظم رهبری در دیدار بشار اسد با ایشان که به منظور عرض تسلیت شهادت ریاست جمهوری صورت گرفته بود هشدارهایی داده بودند: مراقب نقشه جدید غرب برای سوریه باشید. قصد دارند با وعده‌هایی که هیچگاه به آنها عمل نخواهند کرد، را از معادلات منطقه خارج کنند.
🔷بعد از نوبت ترکیه هست قلیچدار اوغلو: وقتی خانه همسایه شما در حال سوختن است و دعوا در جریانه، شما نمی توانید در خانه خود آرامش پیدا کنید. ترکیه باید هر چه زودتر از شر رژیم تک نفره اردوغان خلاص شود،رژیمی که همه قدرت‌ها را تحت کنترل خود درآورده و همه را تهدید میکند.
🎥هاشم الحیدری: از حوادث سوریه ناراحتیم ولی اینجا فرق حکومت اسلامی با دیگر حکومت‌ها مشخص می‌شود، در ایران ایمان و ولایت است نه فقط یک حکومت و سلاح و ارتش دبیرکل جنبش عهدالله عراق در دانشگاه امام حسین (ع): 🔹انسان از حوادث سوریه ناراحت می‌شود ولی اینجا فرق حکومت اسلامی با حکومت‌های دیگر مشخص می‌شود، اینجا (ایران) ایمان هست ولایت است نایب امام زمان هست نه فقط یک حکومت و چند تا سلاح و ارتش و اطلاعات. 🔹حکومت اسلامی فقط با مقاومت و سپاه و سلاح و چند تا موشک حل نمی‌شود؛ حکومت یعنی امام و امت.
چند روز قبل در ۲دسامبر رویترز نوشته بود که امارات و آمریکا از بشار اسد خواستند تا حمایت از لبنان و همکاری با ایران را قطع کند تا تحریم‌های سوریه در ۲۰دسامبر تمدید نشود ۱۲روز تا آن روز مانده و نتیجه اعتماد به غرب را داریم می‌بینیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️عصرتون سرشار 🧡از عشق و امید ☕️طعم لحظه هاتون شیرین 🧡شادیاتون جاودان ☕️عصر پاییزیتون بخیر 🍁 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
☕️هر لحظه و سـاعت 🍁زندگی در حال تغییر است ☕️زندگی گاهی سایه و 🍁گاهی آفتاب است ☕️پس هر لحظه را 🍁تا می توانی زندگی ڪن ☕️عصر زیبای پاییزی 🍁شما خوبان بخیر ☕️سایه دلتنگی و 🍁ناراحتی ازتون دورِ دور 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰