#حدیث_روایت
🌼 امام علی(ع):
🌼گنج هاى روزى در وسعت
اخلاق نهفته است...
هر كس بد اخلاق باشد،
روزى اش تنگ مى شود..
🌼آدم بد اخلاق بسيار خطا میكند
و زندگى اش تلخ میشود..
📚غررالحكم،ح ۸۰۲۳ و۱۶۰۴
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
خدایا🙏
در آخرین روز هـفته
توشه دوستانم راپرکن از
شادی 🌸🍃
موفقیت
سلامتی
صلح و دوستی
زندگی بدون مشکل و
پرازخیروبرکت🌸 🍃
آمین ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
نزدیک شب یلدا جای خالی پدر مادر
آسمانی 🥺😭
روحشان شاد یادشون گرامی باد🥀🥀🥀
#یلدا
#پنجشنبه_های_دلتنگی
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نثار روح پاکش صلوات
هدایت شده از |[ حریــــم عــشـــق ]|
کارهایی برای داشتنِ #یلدای_مهدوی💕
۱. با نوشتن یک نامه یا پیامی در موبایل امام زمان عج الله تعالی رو به جشن دعوت کنید💌
۲.در شروع شب نشینی،دعای فرج بخوانید
۳. در سفره یا میزِ مراسم ، قرآن قرار دهید و آیاتی تلاوت کنید و ثوابش و هدیه کنید به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف برای تعجیل در فرجِ حضرت 💕
۴. در مراسم حجاب و حریم بین مرد و زن نامحرم را حفظ کنید🌱..
۵. سخنی(حدیثی) از امام زمان عج الله تعالی در شب نشینی یلدایی🍉 بخونید
۶. زیاد حضار به هر بهانه کوچک و بزرگی در اون جشن صلوات🪴 بفرستید
۷. وقتی به بچه ها هدیه میدید براشون در کاغذی روی کادو دعای عاقبت بخیری و سربازی امام زمان عج الله تعالی کنید🛍
۸. اگر پول به بچه ها هدیه میدین😍 از بین برگه های قرآن پول بردارید و به بچه ها بدید
۹. از روز تا شب یه کار مثبت و خيري انجام بدید و هدیه کنید به امام زمان عج الله تعالی❣
#یلدا #امام_زمان
هدایت شده از |[ حریــــم عــشـــق ]|
شما دیگه چه کارهایی برای داشتنِ یه یلدای متفاوت و مهدوی به ذهنتون میرسه؟؟😍
بگید 😉👇
https://harfeto.timefriend.net/17251926762233
#یلدا #یلدای_مهدوی #امام_زمان
صبح بخیر شب بخیر
کارهایی برای داشتنِ #یلدای_مهدوی💕 ۱. با نوشتن یک نامه یا پیامی در موبایل امام زمان عج الله تعالی ر
ارسالی مخاطب عزیز کانال 🌷
با تشکر 💐💐💐
تحفه ای یافت نکردم که
دهم هدیه به دوست
جز همین قلب💓
که کند شاد دل
دوستانم...
تقدیم به شما دوستان
و هم گروهی های گلم 💐
ظهرتون بخیر دلتون شاد ❤️
کار و بارتون رو به راه 😊
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
#رمان
#ناحله
#قسمت_دویست_و_چهارده
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه .
یا بشینه بغلش و براش ناز کنه ...
اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟
اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟
اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟
اونم واسه یه دختر!
اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده .
اه .
من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...!
تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ....
__
روز سختی بود . تا ظهر کلاس داشتیم.انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت
کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم .
تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد
+زینب؟
ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم. راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم
_سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
+علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم. خداخواهی بود اینجا پیدات کردم.
_عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود
خب چیکارم داری؟
+بیا بشین تو ماشین بهت میگم
_عه اخجون ماشین داری؟
+اره بیا
پشت سرش حرکت کردم
امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم .
دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور ...
قدشم خیلی بلند بود .
یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی
پشتش رفتم و سوار ماشینش شدم
میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت
به محض اینکه نشست گفتم
_خب تعریف کن چیشد؟
+میگم حالا بهت. خودت خوبی؟
چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟
_هی میگذره . تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی
+فشار زندگیه دیگه
_اوه بله بله
چه خبر از این طرفا؟
+ببین از صبح دارم دنبالت میگردم
چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد
رفتم خونتون نبودی
دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی.
_خب. اره
+بله
هیچی دیگه
میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن
_برای چی؟
+واسه برگزاری یادواره شهدا
_ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا .
+اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم
_ولی خب مامان که نمیزاره ...
+مگه خودش نمیدونه؟
هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ...
_تو که میشناسی مامان و .
میگه بابا اینجوری راضی نیست .
عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه .
+تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو .
ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن
_خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن
مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت
+من نمیدونم از من گفتن
حالا خوده سرهنگ میاد خونتون
سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی
_باشه سعی خودمو میکنم.
ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه
بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن
منم که دلنوشته و اینا نمیخونم
+اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه
بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن
_امشب؟وای نه
+چرا چه خبره مگه؟
_خیلی خستم حالشو ندارم
پوفی کشید و ماشینو استارت زد
+خونه میری دیگه؟
_اره قربونت
تو اگه کار داری برو من خودم میرم
+نمیخواد ناز کنی حالا نه خیر کار ندارم.
مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه
ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا
بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم