فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥗ظهر تون معطر بہ
🥘بوی مهربانی
🥗دلتون غرق عشق و محبت
🥘لبتـون خنـدون
🥗زندگیتون مملو از آرامش
🥘دقیقہ هاتون بی نظیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
برای چند لحظه نگاهم
کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم
زیر پایم را کشید :»حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی
و همین فردا بریم؟« شاید هم میخواست تحریکم کند و
سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم
را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
:»بلیط بگیر!« از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد،
مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا
شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :»نازنین! همه آرزوم
این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار
اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی-
خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک عدالت خواهیام را عَلم کردم :»اگه
قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا
باهات بیام!« و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان
از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه
اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد
کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم.
سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می-
کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به
سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت
میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع
مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و
هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که
با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب لذت میبرد. در انتهای کوچهای خاکی و خلوت
مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده-
ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با
خونسردی توضیح داد :»امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم
چی میشه!« در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند
و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم
:»خب چرا نمیریم خونه خودتون؟«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
بی توجه به حرفم در
زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را
کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به
سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به
صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم این همه
خودسری اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا
نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با
کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد
کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر
دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل
بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین
این همه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام
احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی
میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی
نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام
بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز
عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان
با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از قدش را بیقواره تر میکرد. شال و پیراهنی عربی
پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت
خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال
زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-
فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و
خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور
این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه
تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی
هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و
سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا
ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟« و
اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را
پاره کرد و اصلا نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با
همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :»اگه رافضی بود که من
عقدش نمیکردم!« و انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با
هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید
و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله
کرد :»من قبلا با ولید حرف زدم!« و او با لحنی چندشآور
پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو طالق دادی،
برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر
میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه
پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمی-
دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم که سرم را
بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :»این ولید کیه که تو
به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟« صورت سفید سعد در آفتاب
بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا مقصر میدانست که به جای دلداری با
صدایی خفه توبیخم کرد :»چون ولید بهش گفته بود زن
من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه
رو کافر میدونن!« از روز نخست میدانستم سعد سُنی
است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این
تفاوت مطرح نبود که اصلا پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم. حاال باور نمی-
کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده ام به
جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که
حیرت زده پرسیدم :»تو چرا با همچین آدم های احمقی کار
میکنی؟« و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی
سادگی ام را به تمسخر گرفت :»ما با اینا همکاری نمی-
کنیم! ما فقط از این احمق ها استفاده میکنیم!« همهمه
جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو
شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت
:»همین احمق ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی
ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!«
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که
در نگاهش پیدا بود، خبر داد :»فقط سه روز بعد استاندار عوض شد!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
این یعنی ما با همین احمق های وحشی می-
تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت
و من تازه میفهمیدم تمام شب هایی که خانه نوعروسانه ام
را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در
شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای
نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از
بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه
جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :»بیا
برگردیم سعد! من میترسم!« در گرمای هوا و در برابر
اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست
به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با
درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از
پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را
از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه هایم فراموشش شد
که به سمت خیابان به راه افتاد. قدم هایم را دنبالش می-
کشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه
پرسیدم :»چرا نمیریم خونه خودتون؟« به سمتم چرخید و
در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم
:»خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم
چون باید می اومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که
عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر
دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :»امشب میریم
مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!« دیگر در نگاهش ردّی
از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم رزید :»من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله
نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به
صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم
و سردی نگاه سعد سخت تر بود که از هر دو چشم پشیمانم
اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان
اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه
گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل
کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را
کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش
گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم
روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی یعنی عطر نفسهای مادر❤️
قدر فرشتههای زندگیمون رو بدونیم❤️
زندگیتون پُراز شادی ولبخند وبرکت 🌸
الهی 💖
وجودتون سبز و سلامت 😇
زندگیتون غرق در خوشبختی 🥰
عصرتون پر از انرژی مثبت ☺️
عصر تون شیرین و دلچسب 🍰 😇
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍏روزمون روزقشنگےمیشه
🍊اگرهنر اینرا داشته باشم
🍏که قشنگ زندگی کنم
🍊زیباببینم،زیبا نفس بکشم
🍏زیباصبرکنم وجز زیبایی
🍊نــبــیــنــیــم چـــون
🍏اعتقاد به زیبایی خدا
🍊زندگی را زیبا میکند
🍏عصرتون بخیر
#عصربخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصرتون بخیر
بفرمایید چای تازه دم☺️
🧡عصر زمستانی تون
🤍پُر از گرمای محبت
💛لحظه هاتون زیبا و قشنگ
🧡تنتون سلامت و
🤍دلتون خوش و
💛زندگی تون شیرین و
🧡تقدیرتون بلند
🧡لحظات آرومی داشته باشید🫧❄️
#عصر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی زیبا:
بچه بزرگ کنین برا #امام_زمان عج سختیها رو همهمون میدونیم
ولی خدا و توکل چی میشه؟
پس جهاد چی میشه؟
#فرزند_آوری #تربیت_فرزند
#روز_ثبت_احوال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫قشنگ تر از این امر به معروف مگه داریم؟
❤️🔥دختر کشف حجاب کامل با کلی آرایش ببینید چه جوری روسری سر میکنه
#میلاد_حضرت_زهرا🕊
@sobhbekheyrshabbekheyr
#بحقفاطمهعجللولیکالفرج
🌸دل شود امشب شکوفا در زمین
می زند لبخند شادی بر زمین...
🌸ای خوش آن روزی فرج برپا شود
با دو دست فاطمه امضا شود...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــدای مـن
میان ایـن همه چشم
نگـاه تـو تنها نگـاهی ست
کـه مـرا از هـر نگهبان
و محافظی بی نیـاز میکند
نگـاهت را درایـن شـب
زمستونی بـرای تـمـام
عزیزان و دوستانم آرزو می کنم
#شبتون_آرام
🌸شب میلاد حضرت مسیح (ع)
🧁را به همه شما خوبان و
🌸هموطنان عزیز مسیحی
🧁تبریک عرض میکنم 🌲✨🌲✨🌲
@sobhbekheyrshabbekheyr
💕✨خداونــدا..
بدون نوازشهای تو..
بدون مهر و محبت تو..
بدون عشق تو..
میان دست های زندگی
مچاله میشویم!
خدایا..
نوازش و مهربانیت را از ما نگیر!
#شب_بخیر 🌙🌖
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰