💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!« دیگر از چهره اش،
از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با
صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی
شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می آمد
که بی دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم
مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر
قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.
پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا
به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش
صدایش گوشم را گزید :»پیاده شو!« از سکوتم سرش را
چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده بود
که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی
پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم
شده باشد، حتی لب هایم از ترس میلرزید و گریه نفسم
را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب
از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود،
بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود
که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه
تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید
:»اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی-
کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!« سپس با
نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :»داریم نزدیک
دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم.
میترسم این ماشین گیرمون بندازه.« دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون
مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش
عطرش جا ماند. سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها
نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشین ها را میگرفت و
من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در
دلم شکست. دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس
سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده
شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم
شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست
اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم
تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. همیشه از زینبیه دمشق
میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب کرده و
اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این
اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به
مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و
مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه
برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که
دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای وصال سعد
ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم
دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه
حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست
داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم
پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز
برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد
بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :»بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی!« و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم
فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در
گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید
و باز هم مراقبم بود. در تاکسی که نشستیم خودش را به
سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :»میخوام ببرمت یه
جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با
هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی
که دوباره دردسر بشه!« از کنار صورتش نگاهم به تابلوی
زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم
لرزیدو دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست،
ترسیدم. چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم
سوال کنم، انگشت اشاره اش را روی دهانم فشار داد و
بیشتر تحقیرم کرد :»هیس! اصالا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!« و شاید رمز اشکهایم را پای
تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم
ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :»تو همه چیات
خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو
خراب میکنه!« حس میکردم از حرارت بدنش تنم می-
سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست
از شرّش خالص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت
و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک
جمله گفت :»دیوونه من دوسِت دارم!« از ضبط صوت
تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از
عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید
:»نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی
یا نمیذارم زنده بمونی!« و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی
میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش
نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی اختیار
نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود
و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات
مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی
مقابل ویلایی زیبا در محله ای سرسبز متوقف شد تا خانه
جدید من و سعد باشد. خیابانها و کوچه های این شهر
همه سبز و اصالا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به
نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت
سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از
فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و
میخواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد
به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده
بود که شیرین زبانی کرد :»به بهشت داریا خوش اومدی
عزیزم!« و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد
تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :»اینجا
ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه
سوریه!« و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم
که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :»دیگه
بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو
دلت تکون بخوره!« یاد دیشب افتادم که به صورتم دست
میکشید و دلداری ام میداد تا به ایران برگردیم و چه
راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید. دیگر خیالش راحت
شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها
کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد
:»به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا
رو برامون گرفت!« و ولخرجی های ولید مستش کرده بود
که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان
خیسم خیالبافی میکرد :»البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!« ردّ
خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم
خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین
خون ها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد که
حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین
بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :»فکر کردی برا چی
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
4.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️در این هوای سرد زمستانی
🔥کنار اجاق زندگی
☕️استکان استکان چای دوستی بریزیم
🤍با کمی قند محبت
🤍و از کنار هم بودن هایمان
🤍لذت ببریم
❄️عصر سردتون گرم محبت
@sobhbekheyrshabbekheyr
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸آرزو میکنم🙏
❄️زمستونی که در پیش دارید
🌸بهترین زمستون عمرتون باشه
❄️و دلتون گرم گرم
🌸از عشق باشه
❄️عصر آدینه
❄️زمستونی شما شاداب
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
2.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍊در این عصر زیبا
🍰از خدا میخوام
🍊بیشترین برڪت
🍰گرمترین محبت
🍊شیرینترین مهربانی
🍰شادی بی دلیل و
🍊جاریترین معجزهی خدا
🍰نصیب لحظههاتون باشه
عصرتون دلپذیر 🍰
@sobhbekheyrshabbekheyr
974.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸هيچ ثروتی چون عقل
🌼و هيچ فقری چون نادانی نيست
🌺هيچ ارثی چون ادب
🌸و هيچ پشتيبانی
🌼چون مشورت نيست
@sobhbekheyrshabbekheyr
نگرانی هاتو بسپار دست اونی که
میدونی وقتش که برسه
خودش ازجایی که فکرشو نمیکنی به دادت برسه 🌱✨
عصرتون به خیر دوستان🌱
@sobhbekheyrshabbekheyr