7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماهنگ |يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲
⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب
📌جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🔸ضبط صدا و تدوین فیلم:
🎙استودیو قرآنی تسنیم
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/3ky9u
📲 @tasnim_esf
#ماه_رجب
#رجب
#حدیث_روایت
امیرالمومنین صلواتاللهعلیه فرمودند:
لايُكَلِّفْ اَحَدُكُمْ اَخاهُ الطَّلَبَ اِذا عَرَفَ حاجَتَهُ.
وقتى كسى پى برد كه دوستش به چيزى نيازمند است، بايد قبل از درخواست نياز او را بر طرف كند. «و او را وادار به سئوال و درخواست ننمايد.»
📚خصال صدوق، ۱۶۶
#حدیث
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
#حدیث_روایت
امیرمومنان علی علیهالسلام:
با بگومگوی زیاد،
دیگر محبتی باقی نمیماند!
📚غررالحکم،حدیث۱۰۵۳۵
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌼خودتون،خوبی هاتون
♥️دل خوشی هاتون
🌼همه رو به خدا می سپارم
♥️تقدیم با یک دنیا آرزوی خوب
🌼ظهر یکشنبه تون زیبا
#ظهر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌼سلام يـــه ظـــــهر قـــشــنـــــگ
🌺يــه دل خـــــوش
🌼یــــه جــمــــع گـــرم صـــمـــیـــمـــانـــه
🌺آرزوى مـــــن بــــراى شــمــــاهـمـــراهـان عــــزیــز
🌼ظــــهـرتــــون آڪـــــنــده ازشــــادیـــهـاے بـــی پـــایـــان
#ظهر_بخیر
🍃🌻 ♥️ 🌻🍃
@sobhbekheyrshabbekheyr
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجاه_و_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
گرمای نوازشش را روی سرم حس می-
کردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم
را میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر
چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد. با چند
متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،
میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران
شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید
و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش
رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و
دل کندن از حضور حضرت زینب راحت نبود که قلب
نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره
گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از
نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم
مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. با قامت
ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها
نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ
از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد :»تو اینجا چیکار می-
کنی زینب؟« نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از
تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او
را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده
بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود
که دلم برایش رفت و به نفس نفس افتادم. باورم نمیشد
او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به
سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی زدم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجاه_و_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری
رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا
میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش
در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد.
عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس
میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین
بازوان برادرانه اش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی
سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را می-
کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده
شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من
دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد
و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها
یک کلمه جیغ زدم :»برادرمه!« دستان مصطفی سُست
شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و
هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود،
نبض نفسهایش به تندی میزد. ابوالفضل سعد را ندیده
بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را
رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد
خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد
:»برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟« در
سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید،
پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش
شک کرده بود که به سمتمان آمد و بی مقدمه از
ابوالفضل پرسید :»شما از نیروهای ایرانی هستید؟« از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای
جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :»دو سال پیش
خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت
نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟« نگاه
نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین
یک جمله فهمید چرا از بیکسی ام در ایران گریه میکردم
و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم
دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :»من
جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از
این کشور میبردم!« در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم
را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده
بود که صدایش لرزید :»تا اینجا من مراقبش بودم، از الان
با شما!« بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍