💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجاه_و_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
گرمای نوازشش را روی سرم حس می-
کردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم
را میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر
چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد. با چند
متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،
میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران
شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید
و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش
رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و
دل کندن از حضور حضرت زینب راحت نبود که قلب
نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره
گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از
نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم
مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. با قامت
ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها
نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ
از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد :»تو اینجا چیکار می-
کنی زینب؟« نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از
تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او
را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده
بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود
که دلم برایش رفت و به نفس نفس افتادم. باورم نمیشد
او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به
سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی زدم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍