فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهرتون قشنگ و شاد
دستهاتون پرگل
شادیاتون پاینده
زندگیتون عاشقانه
و خنده ارزانی چشماتون
ظهر جمعهتون بخیر و شاد🌝
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخر هفته ات رنگین کمانی🌈
همراه با بارانی از عشق و شادی💖
تعطیلات خوش بگذره حسابی😎
شادی و لبخندت جاودانی🌹
ظهرتون بخیر ☀️
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
⚘آرزو میکنم
⚘همه خـوبیهای دنیـا
⚘مال شمابـاشه
⚘دلتونشـاد باشه
⚘غمیتوی دلتـوننشینه
⚘خنده از لبقشنگتون پاک نشه
⚘و دنیـا بهکامتون باشه...
#ظهر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده💗
قسمت13
اون قدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.
بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: زهرمار ترسیدم!
به چي مي خندي؟
نگاهم به برگه خورد که خنده م محو شد.
به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان! نگاه چي کار کردم.
برگه رو جلوي مامان گرفتم که بلند خنديد و گفت: اين قطره ي اشکت هم، ُمهر نهاييته ديگه.
بازهم خنديد.
ابروهام رو بالا انداختم و لبم رو کج کردم و گفتم: بي اراده بود. حاال چي کارش کنم؟
- هيچي! قبول باشه.
بازهم خنديد و دلش رو گرفت.
صندلي رو عقب کشيد و روش نشست.
خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد که آخم بلند شد و خم شدم روي پام. مامان ديگه قش کرد!
کفري و عصبي گفتم:
مامان! اين اين جا چي کار مي کنه آخه؟
مامان پهن شده بود روي ميز.
گفت: ببخشيد ديگه!
ليوان به اين بزرگي رو من نديدم!
خنده م گرفته بود، ولي دلخور نگاهش کردم که گفت: بيا بشين برات اسپند دود کنم.
از قديم گفتن تا سه نشه، بازي نشه. بيا بشين تا سومي ناقصت نکرده.
آروم بلند شدم و روي ميز نشستم. مامان بلند شد و از کابينت، اسپند و جاش رو برداشت و روي شعله ي اجاق گرفت.
صداي جلز و ولز داشت ديوونه م مي کرد؛ عاشق بوش بودم هميشه آرومم مي کرد.
اسپند رو ازش گرفتم و گفتم: مامان!
من مي رم دور اتاقم بچرخونمش.
- باشه. تا تو بري، من هم نامه ت رو مي خونم.
" باشه " اي گفتم و اسپند رو با دقت بردم توي اتاقم که يک وقت روي زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوي پوستر حرم نگه داشتم. روي هوا، اسپند رو دور پوستر چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم از اسپند شما. من برم، مامان تنها نباشه.
شب ميام که کلي حرف دارم.
لبخندي زدم و از اتاق بيرون اومدم.
مامان روي ميز نشسته بود و توي برگه زوم بود. بي صدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. مامان خوشگلي داشتم و خوشبختانه شبيهش بودم. چشم هاي مشکي و درشت داره، ابرو و موهاش هم مشکي بود و لب هاي پهني داره. پوستش هم که مثل خودم گندمي بود.
چقدر مامانم رو دوست داشتم!
محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.
آروم پرسيدم: چطور بود؟
- قشنگه عزيزدلم!
حاال هم اگه درس نداري، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اين که بابات بياد، تميز و مرتب کنيم.
لبخندي زدم و چشم هام رو به معني "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلي خوش گذشت؛ همه ش ادا بازي در آورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.
با خستگي اي که روي تنم بود، به اتاقم برگشتم و روي تخت ولو شدم. به فکر فرو رفتم و آهي کشيدم «هي، امام رضا! چرا من انقدر دوست دارم آخه؟«
بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم....
- توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اين ها رو پيدا مي کنن. آخه من موندم اگه اين هايي که اين ها مي پوشن لباسه، پس ايني که ما مي پوشيم چيه؟
گنگ به الهام که امروز گوشي آورده بود و از صبح يک ريز داشت توي اينستا سرک مي کشيد و هي حرف مي زد، نگاه مي کردم که آخر وقتي ديد صدايي ازم در نمياد، نگاهم کرد
- مردي؟
پوفي کردم و کلافه نگاهش کردم
- چي مي گي الهام؟ سرم رفت!
اون ماس ماسکت رو بنداز توي کيفت؛ الان يکي مي ره آمار ميده، بي گوشي ميشي ها. صاف نشست و صداش رو مردونه کرد:
مادر نزاييده کسي که الهام رو لو بده!
پدرش در میارم...