eitaa logo
🇮🇷صبح بخیر شب بخیر
14.3هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
21.2هزار ویدیو
140 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی برای مخاطبین حلال با ذکر صلوات برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
"کاسپارف" شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت! همه تعجب کردند و علت را جویا شدند؛ او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم؛ گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم.... آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم؛ بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود! بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. 《تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!》 بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطه‌هامون می‌کنیم این است که: نیمه می‌شنویم، یک چهارم می‌فهمیم. هیچی فکر نمی‌کنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم. @sobhbekheyrshabbekheyr
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه‌نشین و عزلت‌گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی‌دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردن‌کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته‌ام که تو اسیر چنگال بی‌رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: او کیست؟ حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی‌خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست. @sobhbekheyrshabbekheyr
✴️ داستان انیشتین و راننده اش! انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد! @sobhbekheyrshabbekheyr
یک پسر برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز می فروشند (Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا می رود . مدیر فروشگاه به او می گوید : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری . مدیر با تعجب گفت: تنها یک مشتری ...؟! بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند . حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟ پسر گفت: 134,999.50 دلار .... مدیر تقریبا فریاد کشید : 134,999.50 دلار .....؟! مگه چی فروختی ؟ پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت : خلیج پشتی . من هم گفتم : پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم . بعد پرسیدم: ماشین تان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک . پس منهم یک بلیزر 4WD به او پیشنهاد دادم که او هم خرید . مدیر با تعجب پرسید : او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی ؟ پسر به آرامی گفت : نه ، او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم : بیا برای آخر هفته ات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم شاید سردردت بهتر شد ...! @sobhbekheyrshabbekheyr
🌸🍃🌸🍃 مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد . بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست. پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟ پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم ! پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید ! @sobhbekheyrshabbekheyr
🌸🍃🌸🍃 هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی قصر خود روانه شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری ، هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت ! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟ پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است پیرمرد : می دانی آن مرد ، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر ؟ پادشاه : باور ندارم ، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد. پیرمرد : اعلی حضرت ! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم ، با صدای خنده ی کودکان آن مرد ، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است 📚 @sobhbekheyrshabbekheyr
🔘 "عاقبت قاتلان حسین(ع) زرعة بن اَبان بن دارُم" از عناصر خیبث سپاه عمربن سعد که در کربلا، مانع دسترسی حسین بن علی علیه السلام به آب شد. روز عاشورا سال ۶۱ هـ.ق، آن زمان که سپاه کوفه بر حسین علیه السلام حمله کرد و آن حضرت مانند شیر غران روبروی آنها قرار گرفت و شمشیر به آنان کشید و گروه زیادی را مانند برگ خزان بر روی زمین، ریخت، تشنگی زیادی بر او غالب شد، از این رو به طرف رود فرات روان شد هرچند که عمروبن حجاج با چند صد سوار اطراف آنجا را محاصره کرده بودند. کوفیان می‌دانستند که اگر آن حضرت جرعه‌ای آب بنوشد این بار چندین برابر از آنها بکشد و بسیاری قلع و قمع کند. همین جا بود که «زرعة بن ابان از قبیله بنی دارم» دستور داد که میان حسین و آب فرات حایل شوید و مگذارید که او بر آب دست پیدا کند و خودش بر اسب سوار شد و مردم هم دنبال او رفتند تا بین حسین علیه السلام و آب مانع شدند. امام حسین او را نفرین کرد و فرمود: خدایا او را تشنه گردان. زرعه خشمگین شد و تیری بر چانه آنحضرت زد امام علیه السلام تیر را بیرون کشید و دستش را زیر حنک (چانه) گرفت، هر دو دست از خون پر شد. آنگاه گفت: خدایا از آن چه با پسر دختر پیغمبرت انجام می‌دهند سوی تو شکایت می‌کنم، خدایا آنها را یک به یک بشمار و بکش و پراکنده کن و یکنفر از آنها را باقی مگذار. چیزی از این واقعه نگذشت که خداوند تشنگی را بر زرعة بن اَبان، مسلط کرد و او هرگز سیراب نمی‌شد. پایان زندگی ننگین او؛ اکثر مقاتل نوشته‌اند که زرعة بن ابان، مدت کمی بعد از شهادت امام حسین علیه السلام زیست و بعد مبتلا به عطش شد به گونه‌ای که از سرما و گرما فریاد می‌زد گویا آتشی از شکمش شعله می‌کشید و پشتش از سرما می‌لرزید. هرچه آب می‌خورد سیراب نمی‌شد.! آب را برای او سرد می‌کردند و با شکر مخلوط و پیاپی به او می‌دادند (شربت بوده) ولی دائما فریاد می‌زد «آبم دهید» یک کوزه آب به او می‌دادند، می‌خورد و کوزه دیگر می‌رسید و او بر پشت می‌افتاد و باز تشنه می‌شد و فریاد می‌کرد که تشنگی مرا کشت. قاسم بن اصبغ بن نباته روایت می‌کند که گاهی من از کسانی بودم که او را پرستاری می‌کردم و برای آرامش و تسکین او جدیت داشتم و آب سرد برایش می‌آوردند آمیخته با شکر و قدح‌های پر از شیر و کوزه‌های پر از آب او می‌گفت: وای بر شما، آب به من دهید که از تشنگی می‌میرم کوزه‌ها یا کاسه‌ای پر از آب به او می‌دادند که برای سیراب کردن یک خانواده کافی بود. او می‌آشامید و همین که لب خود بر می‌داشت، لحظه‌ای دراز می‌کشید و مجددا می‌گفت آبم دهید... اصبغ می‌گوید: به خدا قسم چیزی نگذشت که شکمش مانند شکم شتر برآمد و ورم کرد و بعد ترکید و او هلاک شد!! منابع: منتهی الامال تاریخ طبری بحارالانوار مجلسی @sobhbekheyrshabbekheyr
مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت، مادرت هست و مراقبت از آن وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که از او مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام و دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت، تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرد و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @sobhbekheyrshabbekheyr
🌷 داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست. دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد   به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن" لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...' خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن' او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم' آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما.... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.  او در همان يك روز زندگی كرد فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '   زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ @sobhbekheyrshabbekheyr
*بهرام گرامی ، معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی  در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با‌ بیش از 200 هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است ...* *او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می‌کند .* *می‌گويد : من در خانواده‌ای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی می‌کردم .* *هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند ، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند .* *یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .* *دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم . در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟!* *به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود .* *تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را  در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .* *بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمده‌ای که آن یک ریال را به من پس بدهی" ؟ گفتم : " آری"  و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .* *هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .* *من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس می‌کنم‌ ...* *مرد شدن‌ ، شاید تصادفی باشد ،  ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست !* *ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ...* *اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند .* *که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است .* *ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...🤍 @sobhbekheyrshabbekheyr
📚 داستان طارق فاتح اندلس 🌟 موسی بن نُصَیر ، 🌟 حاکم دولت بنی امیه در شمال آفریقا 🌟 از نزدیکان خلیفه ولید بن عبدالملک 🌟 هفت هزار سرباز را ، 🌟 برای فتح ایبریا مجهز کرد 🌟 و طارق بن زیاد را ، 🌟 به فرماندهی آن لشکر گماشت . 🌟 طارق از تنگه‌ای عبور کرد 🌟 که بعداً به جبل الطارق معروف گشت 🌟 و به خاک اروپا وارد شد . 🌟 و به ساحل جنوبی اندلس رسید ، 🌟 ناگهان دستور داد 🌟 همه کشتی‌ ها را بسوزانند 🌟 تا کسی از لشکرش 🌟 به فکر عقب نشینی و فرار نیفتد . 🌟 و تا پای مرگ مبارزه کنند ، 🌟 سپس به سربازانش گفت : 👑 راه فرار کجاست ؟ 👑 دشمن در برابرتان قرار دارد 👑 و دریا پشت سر شماست 👑 و به خدا سوگند در برابرتان ، 👑 راهی جز صداقت و صبر وجود ندارد 🌟 سپس ، نیروهایش را ، 🌟 به چهار گروه تقسیم کرد : 🌟 و هر گروه را به سمتی اعزام کرد 🌟 و در پنج سال ، 🌟 شبه جزیره ایبریا را فتح کرده 🌟 و آن منطقه حاصلخیز و برخوردار را 🌟 بدست آورند . 🌟 پس از این رویداد ، 🌟 بعضی از مسیحیان مسلمان شدند 🌟 و کسانی که بر دین خویش ماندند 🌟 در کمال آرامش به زندگی خود ، 🌟 در اندلس و در کنار مسلمانان 🌟 ادامه دادند . 🌟 حاکمیت مسلمانان در اندلس ، 🌟 حدود ۸۰۰ سال بود . 🌟 و تمدنی شکوفا و ارزشمند را ، 🌟 در قلب اروپا پدید آورد . 🌟 که آثار آن قابل توجه بوده است 🌟 روشنایی تمدن آن ، 🌟 اروپا را روشن ساخت . 🌟 علوم ، ادب ، صنعت و پزشکی ، 🌟 تنها در این سرزمین اروپایی ، 🌟 رونق داشت . 🌟 در طول این دوران ، 🌟 دانشمندان ، شاعران ، ادیبان ، 🌟 متفکران و نویسندگان بزرگی 🌟 از میان مسلمانان در اندلس ، 🌟 ظهور کردند 🌟 و تمدن اسلامی در این سرزمین 🌟 با بهره گیری از آموزه‌های دینی 🌟 مبنی بر کسب علم و دانش ، 🌟 به درخشش کم نظیری دست یافت 🌟 و دانشمندان اندلس ، 🌟 آثار ارزنده‌ای در رشته‌های گوناگون ، 🌟 تقدیم جهان علم و معرفت کردند . 👌🏻 لطفا نشر دهید... @sobhbekheyrshabbekheyr
🌸🍃🌸🍃 روزی حضرت سليمان مورچه ای را در پای كوهی ديد كه مشغول جا به جا كردن خاكهای پايين كوه بود. از او پرسيد : چرا اينهمه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد : معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كنی ، به وصال من خواهی رسيد و من به عشق وصال او ميخواهم اين كوه را جا به جا كنم سليمان نبی فرمود : تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نميتوانی اين كار را انجام دهی مورچه گفت : تمام سعی ام را ميكنم ، حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه خوشش آمده بود برای او كوه را جا به جا كرد. مورچه رو به آسمان كرد و گفت : خدايی را شكر می گويم كه در راه عشق ، پيامبری را به خدمت موری در می آورد. " هرگز نااميدی را در حريم خود راه ندهيد و با ، تمام سعی تان را بكنيد و بدانيد كه نيروی الهی هميشه ياور شماست" 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰