💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد،
با لحنی محکم هشدار داد :»اگه میخوای مثل دفعه قبل
اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید
بهشون گفته تو از وهابی های افغانستانی!« از میزبانان
وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این
خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هق هق گریه
به پایش افتادم :»تورو خدا بذار من برگردم ایران!« و
همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش
شانه ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت
:»چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟« خودم را از
میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم
تا خلاصم کند و این همه باران گریه در دل سنگش اثر
نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای
کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش
میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر
روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداری ام میداد :»خیلی
طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش
خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه
داده!« اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود
که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من
نمیخواستم به آن خانه بروم که با همه قدرت دستم را
کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و
با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم،
بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره
بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که
بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر
انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی
خفه تهدیدم کرد :»اگه بخوای تو این خونه از این کارا
بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین!« روبنده را از صورتم بالا
کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانیام پُر شده
که چشمانش از غصه شعله کشید :»چرا با خودت این کارو
میکنی نازنین؟« با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و
نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه
تمنا کردم :»سعد بذار من برگردم ایران...« روبنده را روی
زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و بی توجه به التماسم
نجوا کرد :»اینو روش محکم نگه دار!« و باز به راه افتاد
و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی
قهوهای رنگی رسیدیم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍