💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از نگاه بی رحمش پس از ماه ها محبت
میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش
شده بود، زمزمه کرد :»نیروها تو استان ختای ترکیه جمع
شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!« و خودش هم از این
رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام
شود :»دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش
آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو
ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!«
یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش
سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت
در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم
خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :»تو برا چی میری؟« در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد
میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند
کرده بود که به آرامی پاسخ داد :»الان فرماندهی ارتش
آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن-
شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!« جریان خون در رگ-
هایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که
مظلومانه التماسش کردم :»بذار برگردم ایران!« و فقط
ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را
بشکند که صدایش خش افتاد :»فکر کردی میمیرم که
میخوای بذاری بری؟« معصومانه نگاهش میکردم تا
دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که
قاطعانه دستور داد :»ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی
کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.« سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت
:»این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه
خودشون بشی.«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍