💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_دوازدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم
تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده
که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانه اش
کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده
مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان
روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و
صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی
خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا
میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می-
لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره
داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید
کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که
به نرمی میلرزید، سوال کرد :»شما ایرانی هستید؟« زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم
التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با
لحنی مردانه دلم را قرص کرد :»من اینجام، نترسید!«
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای
وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم
که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان
آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب
پرسید :»چی میخوای؟« در برابر چشمان سعد که از
غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه
فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد
بیرحمانه پرخاش کرد :»چه غلطی میکنی اینجا؟« پاکت
خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد
فریاد کشید :»بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟« نفسی
برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی
دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را
گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست
جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :»وهابی ها دنبالتون
هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!« سعد نمی-
فهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم
:»همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! می-
خواست سرم رو ببُره...« و او میدید برای همین یک جمله
به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو
به سعد هشدار داد :»باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن
آروم نمیگیرن!« دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می لرزید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍