💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سی_و_پنج
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در
دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :»این
نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید!« دیگر صدای روضه
ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه
فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک
شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم
کوبید، طوریکه ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به
زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم
میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه
ظاهرسازی میکرد :»مسلمونا به دادم برسید! این کافرها
خواهرم رو کشتن!« و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت
صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر
سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز
میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره
نقش زمین میشدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید
در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را
از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم با چادرم
صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در
دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از حرم خارج شدم. در
خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم،
باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از
پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و
قدمی وحشت زده میچرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از
درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم هایم نمانده و در
تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍