💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شانزدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه
پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی
امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار
بشنود :»اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق
و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن
نه شهر رو به آتیش میکشن!« و دلش به همین اشاره
مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر
پایش را خالی کرد :»میدونی کی به زنت شلیک کرده؟«
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی
نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش
در گلو گم شد :»نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت
خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.« من نمی-
دانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که
صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و
مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص
کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :»اگه
به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان،
میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به
گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟« سمیه سرش را
از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به
این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه
را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او
همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش
زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :»فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر
ناموست بیاد؟
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍