💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
بی توجه به حرفم در
زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را
کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به
سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به
صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم این همه
خودسری اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا
نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با
کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد
کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر
دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل
بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین
این همه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام
احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی
میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی
نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام
بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز
عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان
با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از قدش را بیقواره تر میکرد. شال و پیراهنی عربی
پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت
خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال
زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-
فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و
خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور
این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه
تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی
هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و
سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا
ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍