💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صدای سعد می آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه
نعره میزد :»بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!« و حالا مردم
سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم پیاله هایش
بودند. کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم
و میترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی-
صدا گریه میکردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار
زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده
بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :»زنده می-
مونه؟« از تب بیتابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی
با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به
جای پاسخ، پرسید :»چیکاره اس؟« تمام استخوانهایم از
ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب
گفتم :»تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه دفاع میکردن!« از درخشش
چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین
آمده و پرسیدم :»تو برا چی اومدی اینجا؟« طوری نگاهم
میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش
فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی
زد و پاسخ داد :»برا همون کاری که سعد ادعاش رو می-
کرد!« لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که
دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان
لحن نمکین طعنه زد :»عین آمریکا و اسرائیل و عربستان
و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان کنار مردم
سوریه مبارزه کنن! این تکفیریهام که میبینی با خمپاره
و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین
صلحجو هستن!!!« و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمی شد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍