💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی
نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه
می گفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم
شد. به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر
میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش
را گرفت و به شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی اش نگران
شدم، نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که
صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :»باشه!«
و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش میکردم و
نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می-
رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که
نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد
من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که
از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :»چی شده ابوالفضل؟«
فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و
نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم
دلبری کرد :»مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم
سوخت!« باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که
ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه
خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش
گرفت :»برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم
داریا.« ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می-
خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاهش میکردم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍