💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش
را زد :»میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟« دیگر پدر و
مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،
برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم
که از زبانش حرف زدم :»دیروز بهم گفت به خاطر اینکه
معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی-
کنه!« که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد
:»پس خواستگاری هم کرده!« تازه حس میکرد بین دل
ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی
زد و با شیطنت نتیجه گرفت :»البته این یکی با اون یکی
خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!«
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش
را زد :»حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست
میتونه بیاد دنبالت.« از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال
بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
:»به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه-
شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!« مات چشمانم مانده
و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام و پای جانم درمیان بود
که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :»من اینجا
مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم،
برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از
ظهر میری تهران ان شاءالله!« دیگر حرفی برای گفتن
نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که
حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان
مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت
مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش
میگرفت.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍