💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از همان مقابل در اتاق، اشک هایم طاقتش را تمام
کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک
جمله گفت :»مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!« می-
دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و
میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز
یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی
این اتاق و خلوت با این زن نامحرم خجالت میکشید که
به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی
آهسته عذرخواست :»مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً
میومد پیشتون!« و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود
که با گریه پرسیدم :»باهاش چیکار کردن؟« لحظاتی
نگاهم کرد و باورش نمیشد با این همه بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :»باید خانواده اش
رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.« سعد تنها یکبار به
من گفته بود خانوادهاش اهل حلب هستند و خواستم
بگویم که دلواپس من پیش دستی کرد :»خواهرم! دیگه
نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون
جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید
شما رو بشناسن نه کس دیگه ای بفهمه شما همسرش
بودید!« و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود
که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :»اونی که به خاطر
شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون
برنمیداره!« و دوباره صدایش پیشم شکست :»التماس-
تون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر
کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو حرم بودید!« قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍